به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...


آدمیتی طلب کن . مقصود این است . باقی ، دراز کشیدن است . 

سخن را چون بسیار آرایش می کنند ، مقصود فراموش می شود .

بقّالی زنی را دوست می داشت . با کنیزک خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت. قصه های دراز فروخواند. کنیزک به خدمت خاتون آمد گفت: بقال سلام می رساند و می گوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان . 

گفت : به این سردی؟! گفت : او دراز گفت ، اما مقصود این بود .

اصل مقصود است ؛ باقی درد سر است .

(مولانا - فیه مافیه)


  • حمید توانا

بازی تغییر کرده 

آنگونه که نبودی نیست

حالا دلم برای صدایت

موهایت

نفس هایت

عطر هوایت

تنگ که میشود هیچ

دستم هم به تلفن میرود

امامن شماره تو را لمس نمیکنم

برای برگشتنت تنها یک راه وجود دارد

در یک شب بارانی

قبل از اذان صبح زنگ خانه را بزنی

و بگو هیچ جایی برای رفتن نداری

و من چمدانت را از دستت بگیرم

و بگویم

به خانه خوش آمدی

من اگر جای تو باشم

این کار را میکنم

برگرد 

تا بگردم دورت


  • حمید توانا


سی‌ساله‌ام 

و دستم به زنگ تمام خانه‌ها می‌رسد امّا

دیگر 

دری به رویم باز نمی‌شود


سی‌ساله‌ام 

و اگر دوباره بود و نبودِ کسی را بهانه بگیرم

جیغ کلاغی

آسمان قصه‌هایم را جریحه‌دار می‌کند


سی‌ساله‌ام 

و این یک جملۀ خبریِ غمگین است؛

غمگین

برای دری‌که باز اگر نشود 

غمگین

برای قصه‌ای‌که آغاز اگر نشود 

غمگین

برای سکوت سیاهی که بعد از این با او 

شب‌های خانه‌ام را قسمت می‌کنم 

آی سوسک سیاه هم‌خانه‌ام!

من یکی‌نبودِ تمام شب‌هایم را با فکر تو خوابیده‌ام

خاله قِزیِ چادر یَزیِ کفش قرمزی کودکی‌ام! 

که هربار نوار قصه جمع می‌شد

پدر، تکه‌ای از داستانت را کوتاه‌تر می‌کرد 

دیگر از تو چیزی نمانده‌ست طفلک بیچاره!

چادرسیاهِ کوچک آواره!

قصه‌ها گاهی با کودکی‌ها تمام می‌شوند

و بچه‌ها برای فهمیدن این‌حرف‌ها

هنوز بچه‌اند.


#لیلاکردبچه

  • حمید توانا


میدونی قسمت بدش کجاس؟!

اونجا که دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،

 نمیتونی بری پیشش، 

نمیتونی برش گردونی به اون چیزی که قبلا بود...

اونجا که دلت تنگ میشه...

نه واسه خودش!

واسه روزایی که باهم داشتین !

واسه بیرون رفتناتون، پیاده رویاتون،

 واسه خاطره تعریف کردناش، غر زدناش،

 بی اعصابیاش، خنده هاش،

 واسه اینکه وقتی اسمتو صدا میکنه ذوق کنی،

 واسه اینکه وقتی پیام میده، ته دلت بلرزه، 

واسه وقتایی که دوست بودین، 

واسه وقتایی که همو دوس داشتین...

واسه ی نگاهش که با همه دنیا فرق داشت!

.

حالا  میدونی از همه ی اینا بدتر چیه؟!

اینکه بری، ولی نگرانش باشی!

نگران اینکه نکنه عوض بشه

نکنه خوب نباشه، نکنه اون نگاه مهربونه یادش بره...

مثلا من!

منم همش نگران توام،

که نکنه خودتو یادت بره...

نکنه....

.

اما بدترین قسمتش اینجاس...

اینه که هیچکس نمی فهمتش!

اینه که ازش میترسم! 

اینکه یه روزی تو چشاش نگا کنی،

وسط همه ی خاطره های قشنگی که ازش داری

ببینی چقد عوض شده...

که اون نگاه معصومی که عاشقش بودی رو به هیچی فروخته...

به هیچی!

آره...

بدترین قسمتش

دقیقا همینجاس... :(


  • حمید توانا

بلاتکلیفم....

۳۱
مرداد
هیچ وقت از فیلمایی که پایان باز ساخته میشن خوشم نیومده ...
ازینا که نمیفهمی آخر مردن یا موندن؟! رسیدن به هم یا نرسیدن؟! همو دوس داشتن یا نداشتن؟!
اصلا از هر چیز بی سر و تهی بدم میاد!
دست خودم نیست!
ازینکه فکر کنم حالا چی میشه عذاب میکشم!
ازینکه ندونم!
ازینکه بلاتکلیف باشم!
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...

بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...

بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟!
*
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!

اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست

حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...

***اهورا_فروزان
  • حمید توانا

 مادر بزرگم رسماً عاشق پدر بزرگم بود.

یک روز به او گفتم حیف اینهمه احساست، پدر بزرگ من مگر چه دارد که تو از او امام زاده نزد فرزندان و نوه و نبیره‌هایت درست کرده‌ای؟!!!


مادر بزرگ اخم دلپذیری به من کرد و گفت:

دلسوز نیست که هست، حواسش به قرص و دواهای من نیست که هست، از جوانی‌ام تا کنون نه در مطبخ ماچم کرد نه هرگز کنار مردم خوارم کرد.  


پدر بزرگ تو داناست! نمیفهمی دختر، داناست. او مرا می‌فهمد رگ خواب مرا می‌داند خلق و خوی مرا می‌داند.


من ماتم برده بود!!

سه روز بود که کتاب هنر عشق ورزیدن "اریک فروم" را می‌خواندم و یک بخشش را نمی‌فهمیدم!!!


"چهار عنصر عشق: دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی است!!!

مادر بزرگ بی‌سواد من حرفهای" اریک فروم" را برایم چه شیرین تحلیل و بررسی کرده بود.                                  

به همین سادگی!!

  • حمید توانا

نقطه ها را دوست دارم...


من


جمله هایی را که آخر آن ها نقطه می گذارند، دوست دارم.


به نقطه که می رسی انتظار به پایان می رسد.


همه چیز تمام می شود.


 خیالت راحت است.


نه دلهره ای نه دغدغه ای.


نه نگرانی و نه اضطرابی حتی.


خودت می مانی و آخر خط و یک نقطه که تکلیف همه چیز را روشن کرده است.


نه بلا تکلیف می مانی که کسی بیاید یا نیاید که بخواهد توضیحی بدهد یا ندهد،


 دلشوره ی اما و اگرش را نداری دیگر...


دل نگران نیستی که هر کس به میل خود، هر جور که دلش خواست تفسیرش کند و هر بار دلت هری بریزد پایین ...


خیالت راحت است هر بار دیگر از سرخط شروع کنی به نقطه که برسی همانجا آخر خط است.


بعد از آن نه فلشی ست و نه علامتی که بخواهد به چپ و راست بچرخاندت یا دور خودت تاب ات دهد...


گیج نمی شوی،


کلاف سردرگمی را نمی مانی ...


نقطه ها روراست اند و بی ریا. 


یکرنگ اند و صادق...


تو را


مثل نقطه ای که بعد از «دوستت دارم» می گذاری،


دوست دارم.

  • حمید توانا


یه شونه داشتم که خیلی ازش راضی نبودم
زیادی بزرگ و خشن بود ولی به هر حال ازش استفاده میکردم...
چند وقت پیش رفتم سفر
از سفر که برگشتم دیدم شونه نیست
توو اتاق هتل جا گذاشته بودمش...
رفتم یه شونه دیگه خریدم !
این یکی خیلی بهتر بود خوش دست بود اندازه اش مناسب تر بود خیلی از خریدش راضی بودم
چند روز پیش که کوله پشتیمو می گشتم شونه قبلیم توو یکی از جیباش پیدا شد...
یه نگاهی بهش انداختم
بد شکل تر و نامناسب تر از قبل به نظر میومد...
با خودم فکر کردم اگر این شونه گم نشده بود؛
ازش همچنان استفاده میکردم و به فکر خریدن یه شونه جدید نمی افتادم !
بهش گفتم مرسی که گم شدی....

گاهی از دست دادن چیزی که داریم باعث بدست آوردن یه چیز بهتر میشه.
سخته می دونم... 
ولی با دلتنگیش کنار بیاید.
  • حمید توانا

ﭼﻪ ﮐﯿﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﻧﻘﺶ ﺑﺒﻨﺪد
ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﻮﯾﯽ: ﺟﺎﻧﻢ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﻣﺖ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﺯ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﻔﻬﻤﯽ
ﺍﺳﻤﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ، ﺣﺘﯽ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﺶ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ
ﺑﯿﻦ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ!!!
ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺪﺍﻡ ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﯽ،
ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺗﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ!!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ
ﺟﺎﻧﻢ، ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻘﻢ، ﻧﻔﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﯾﮏ ﺣﺲ
ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺎﻡ، ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ " ﻣﯿﻢ" ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ
ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...
ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ...؟!!

  • حمید توانا


 اولین باری که باهم به ساحل رفتیم یادت می آید؟

کفش های تابستانه ات را در آوردی.. گفتم ماسه ها داغ است ها..میسوزی! گفتی : کِیفش به همین است.. 

وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدَوی..! 

در بیار کفشاتو.. به سرعت شروع به دویدن کردی.. 

همینطور که جورابهایم را در می آوردم به طرز دلبرانه ی دویدنت هم نگاه میکردم..

پشت سرت شروع به دویدن کردم.. رقص موهایت در باد چشم نواز بود..

انگاری باد هم شیدای رقصیدن موهایت شده بود و ریتمِ نواختنش را مِلو تر کرده بود!

ایستادی..به من نگاه کردی و همانجا نشستی..! ناگهان سکوت سنگینی بینمان شروع به آواز خواندن کرد.. 

هر دو زانو هایمان را بغل کرده بودیم و روی شن های کنار دریا نشسته بودیم..

رو به رد پاهایمان کردی.. با خنده گفتی سوختن باعث شد بِدَوی..نه؟  نمی دانم چرا بحث را عوض کردم.. 

شاید بخاطر اینکه ردپای من با ردپای تو فرق میکرد.. شکل دویدنمان فرق داشت.. 

مقصود دویدنمان یکی نبود.. تو بخاطر اینکه پاهایت کمتر بسوزد می دویدی و من بخاطر اینکه به تو برسم..!  

 یک سال بعد،گذری از همان ساحل رد میشدم.. دو جفت ردپا توجهم را جلب کرد.. دو جفت ردپایی که بازهم شبیه هم نبود.. 

یادت کردم.. بی اختیار جورابهایم را در آوردم.. داغیِ ماسه ها تا تمام وجودم را گرفت..

ولی.. ولی ندویدم.. یاد حرفت افتادم؛وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدوی..!

سوختم ولی توئی وجود نداشت که دنبالش بدوم..    از ادما هرچی بر میاد..

شاید یه ماه دیگه اینی نباشیم که الان هستیم..دوماه دیگه اصن بهم فکر نمیکنیم..

شش ماه دیگه صدای همدیگرو یادمون نمیاد..

دوسال دیگه قیافه هامون از نظر همدیگه پاک میشه..

چند سال دیگه نسبت به این رابطه الزایمر شدیدی داریم..

زندگیه دیگه...

  • حمید توانا