به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۲۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه دوست خوب

۳۰
بهمن

آدم‌های امن چه کسانی هستند؟؟ 




آدم‌های امن، همان‌ها که همه چیز می‌توانی بهشان بگویی... بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند میتوانی کنارشان احساس بودن کنی


اینها تا لباسی تازه تنت ببینند نمی‌پرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟ 

می‌گویند: چقدر قشنگه، بهت می‌آید، من عاشق این جنس ژاکتم. 


از سفر که برگردی

نمی‌پرسند کجا رفتی؟ با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چه‌قدر هزینه شد؟

می‌گویند :خوش گذشت؟ سرحال شدی؟ 


ماشین تازه بخری

نمی‌پرسند نو است یا دست دوم؟ از کجا خریدی؟ نقد یا قسطی؟ چند خریدی؟

می‌گویند راحتی باهاش؟... خوبی این ماشین اینه که


دانشگاه قبول شوی

نمی‌پرسند کدام دانشگاه؟ شهریه‌اش چه قدره؟ وای چقدر دوره! 

می‌گویند چه رشته‌ای به سلامتی؟ این رشته بازار کار خوبی دارد، اگر تلاش کنی.


مشغول کاری تازه‌ شوی

نمی‌پرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟

می‌گویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدم‌های خوبی هستند؟ این‌جور شغل‌ها جای پیشرفت دارد.


کسانی که فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی نه چیز دیگه 



زندگیتون سرشار از دوستان امن!

  • حمید توانا

👈ﺩﻭﺳﺘـــــــﯽ ﺑــــا ﺑﻌﻀــــــــﯽ ﺁﺩﻡ ﻫــــــا..🌾

ﻣﺜـــﻞ ﻧـﻮﺷﯿﺪﻥ ﭼــٰـﺎﯼ ﮐﯿﺴــﻪ ﺍﯾﺴـــﺖ...

ﻫﻮﻝ ﻫﻮﻟﮑﯽ ﻭ ﺩَﻡ ﺩﺳﺘﯽ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﺗﮑﻠﯿﻒ،ﺍﻣٰﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺭﻓﻊ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ،

ﺩﻝْ ﺁﺩم ﺭﺍ ﺑــــٰـﺎﺯ ﻧﻤــــﯽﮐﻨــﺪ، ﺧـــــٰﺎﻃــــﺮﻩ ﻧﻤــــــﯽﺷﻮﺩ...


👈ﺩﻭﺳﺘــــــﯽ ﺑــــﺎ ﺑﻌﻀــــــﯽ ﺁﺩم هــــــﺎ..🌾

ﻣﺜــــﻞ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭼــٰــﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺍﺳﺖ...

ﭘـــُــﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮ...

ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘـــﯽﻫﺎ ﺟـــٰﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩﻫﺎﯼ ﺩﻡِ ﺩﺳﺘﯽ..

ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺭﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ،

ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﻓﻨﺪﻗﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ ﻭ

ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻨﯽ..

ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎقیِ ﭼﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﻗﯿﺮ..ﺳﯿـﺎﻩ..


👈ﺩﻭﺳﺘــــــــﯽ ﺑــــﺎ ﺑﻌﻀــــــــﯽ ﺁﺩﻡﻫــــــﺎ..🌾

ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﭼﺎﯼ ﺳَﺮﮔﻞ ﻻﻫﯿﺠﺎﻥ ﺍست...

ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺮﻡ ﺩَﻡ ﺑﮑﺸﺪ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋَﻄﺮ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﯽ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ، ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ

ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍِﺳﺘﮑﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ،

ﻋﻄﺮ ﻣﻼﯾﻤﺶ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯽ و

ﺟﺮﻋﻪ ﺟﺮﻋﻪ ﺑﻨﻮﺷﯽ..

و ﺯﻧــــــــﺪﮔﯽ ﮐﻨــــــــﯽ... 


💐 ﺯﻧـــﺪﮔﯿﺘـــــــﺎﻥ ﭘـــُـــــﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘــــــٰــــﺎﻥ ﻧـــــــــﺎﺏ💐

  • حمید توانا

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به خانه برگردی یا نه؟


لازم است گاهی ازمذهب و دینت بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ، ترس یا حقیقت؟


لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟


لازم است گاهی درختی،

 گلی را آب بدهی،

 حیوانی را نوازش کنی،

  یا غذا بدهی و ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت مانده یا نه؟!


لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، وایبر و فیسبوک ، ویچت و لاینت را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید، یا

گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگــــــی فقط همیـــــــــن گوشی و لپ تاپت است یا نه؟!


لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟!


لازم است گاهی مولانا باشی، بودا باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟!


و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری.... 

و از خود بپرسی که آیا سالهای عمرم سپری شد تا این کسی بشوم که اکنون هستم ؟



آیا همین منِ امروزیم را می خواستم؟ 

آیا ارزشش را داشت ...

  • حمید توانا

گابریل گارسیا مارکز در بستر مرگ:

اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری برای زندگی کردن به من میداد، 

هر فکرم را به زبان نمیراندم.

اما بیگمان به انچه میگفتم فکر میکردم.

به هر چیزی نه به دلیل قیمت بلکه به دلیل ارزشی که داشت بها میدادم.

کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم.

راه را از همان جایی ادامه میدادم که دیگران متوقف شده بودند.

ساده لباس میپوشیدم و در افتاب غوطه میخوردم و روح و جسمم را در افتاب پالایش میکردم.

فریاد میزدم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه چون عاشق نمیشوند پیر میشوند.

به کودکان بال میدادم اما انها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را بیاموزند.

به سالمندان میگفتم با پیر شدن نیست که مرگ فرا میرسد بلکه با غفلت از زمان حال است.

فریاد میزدم همه میخواهند بر فراز قله کوه زندگی کنند و فراموش کرده اند مهم صعود از قله کوه است.

میگفتم وقتی عاشق میشوی دل بده نه عریانی ات را

و انسان تنها زمانی حق دارد از بالا به پایین نگاه کند که بخواهد افتاده ای را یاری کند.

احساس را بیان کنید و افکارتان را اجرا.

 به آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارن

و .....دنیا زود تمام میشود....

  • حمید توانا

اگـــــر رفتــــــم زدنیـــــــــای شما،دیـــــوانه ای کمتر

ور این کـاشانه ویـــران گشت،حسرت خانه ای کمتر

اگر مستی ببخشد ســـــــــاغر هستی،برافشانش

و گر هستی دهد،ای سرخوشــان! پیمانه ای کمتر

زیان و ســـود عالم چیست،از بـــود و نبــــــــــود ما؟

به دریــــــا،قطـــــره ای افزون،زخــرمن،دانه ای کمتر

تو شمع محفل افـــــروزیّ و من پــروانه ای مسکین

تو روشن باش،گــــــر من سوختـــم،پروانه ای کمتر

اگــــر پیمـــــانـه ام پر شد،زیـــانی نیست یـــاران را

به بزم بـــــــاده نوشان،گریه ی مستـــــانه ای کمتر

حقیقت در نوای توست و در مینــــای می ،ساقی!

حدیث واعظـان گـــــر نشنوی،افســـــــــانه ای کمتر

چــــو کـــاری غیر بت ســـــــازی ز زاهد بر نمی آید،

عبـــــــادت خانه ای گـــر بسته شد،بتخانه ای کمتر

جــــــزای خیـــــــــر بـــــادت! در علاج من تغــافل کن

در این ویـــرانه،ای عقــل آشنـــــــــا! دیوانه ای کمتر

پژمان بختیاری

 

با نمازی که غلط بود چه مغــــــــرور شــدیم !

بی‌وضو بر سرِ سجاده...! چه مسرور شدیم

ذکــــــرِ حق بر لب و دل در طلبِ صحبتِ غیر

یا علی گفته و از کویِ خـــــــــــدا دور شدیم

از خـــــــــــدا خُرده گرفتیم که در فصلِ هبوط

بی سوالی به جهان آمده ، مجبـــور شدیم

بس که در تیرِگیِ جهــــــل شناور شده ایم

در شبِ بی‌خردی مانده و شب‌کور شــدیم

آشپز را چه گناهی‌ست که در مطبخِ عشق

نیمِ‌مان بی‌نمک و نیمِ دگــــــــر شور شدیم ؟؟

بی‌گمان آمده بودیم که مرهـــــــــم بشویم

مرهم امّا نشده ، وصلـــــــه‌ی ناجور شدیم

عینِ ظلم‌ست که از وحدتِ دل بی‌خبــــریم

چون‌که از چشم هم افتاده و منفور شـدیم

کامرانی اگر این‌ست که نا اهــــــــل شویم

پس همان به که ازین قافله مهجور شـدیم....!!!!

(کامران آقاجانی)

 

آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد

کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد

آنکه می داد ترا حسن و نمی داد وفا

کاشکی فکر من عاشقِ شیدا می کرد

یا نمی داد ترا این همه بیدادگری

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این دلِ دیوانه ی من

پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای

کاش یک شب دلت اندیشه ی فردا می کرد

کاش می بود به فکر دلِ دیوانه ی ما

آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد

کاش درخواب شبی روی تو می دید عماد

بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد

عماد خراسانی

  • حمید توانا

در میان تمام روزهای زندگی 

 از "روز دوم" بدم می‌آید...

روز دوم بی‌رحم‌ترین روز است،

 با هیچکس شوخی ندارد، 

در روز دوم همه‌چیز منطقی‌ست،

حقایق آشکار است و به هیچ وجه نمیتوان سر ِخود را شیره مالید...

مثلا روز اول مهر

همیشه روز خوبی بود،

آغاز مدرسه بود و خوشحال بودیم،

 اما امان از روز دوم...

روز دوم تازه می‌فهمیدیم که

تابستان تمام شده است...

یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر، 

روز اول خستگی در می‌کنیم،

 حمام می‌کنیم، 

اما

روز دوم تازه می‌فهمیم که سفر تمام شده است،

طبیعت و بگو بخند با کیف و لذت  تمام شده است...

هرگاه مادر بزرگ نزد

ما می‌آمد و یک هفته می‌ماند،

وقتی که بر میگشت ناراحت میشدیم، 

اما روز دوم تازه می‌فهمیدیم که "مادر بزرگ

رفت" یعنی چه؟

یا وقتی کسی از دنیا میرود،


روز اول خدا بیامرز است و روز دوم عزیز از دست رفته!!


و اما جدایی...

روزِ اول شوکه‌ای .. 

زخم داری

و بیمار میشوی

میشکنی ...

اما دریغ از روز دوم،

 تازه می‌فهمی کسی

رفته...

تازه می‌فهمی حالت  خوب نیست...

تازه می‌فهمی که تنهایی بد است...

روز دوم است که نمیخاهندت

زور که نیست 

دوستت ندارند

طردت میکنند

ترکت میکنند

روز دوم....

باید روز دوم را خوابید...

باید روز دوم را خورد...

باید روز دوم را مُرد...


"کیومرث مرزبان"

  • حمید توانا

گاهی خوب گوش کن ..

با گوش جانت ...

از ته وجودت ...

چوب تنبیه خدا نامرئیست! 

نه کسی میفهمد،

 نه صدایی دارد !

یک شبی یک جایی...

خاطرت می آید...........

وقتی از شدت بغض نفست میگیرد...

خاطرت می آید..........

وقتی از استیصال ؛ همه امید دلت میمیرد...

خاطرت می آید...........

که شبی یک جایی...

باعث و بانی یک بغض شدی، 

دل شکستی راحت ..

روح از قالب جانی ز دلی وا دادی 

و دلی سوزاندی...

آن زمان فکر نمیکردی بغض، پاپی ات خواهد شد ؟؟

و شبی یک جایی...

می نشیند سر راه نفست..

و همان بغض غریب است خدا ...

که به یک ترفندی ؛

و تو هم بالاجبار! 

هر دقیقه صد بار...

محض آزادی راه نفست

بغض را میشکنی...

آری این چوب خداست...

 خدا میبیند ...

و بوقتی حتمن .... و به جایی یک روز ....

راه نفست میگیرد 

بی صدا میشکند ....

دل محکم ز غرور ...

تو کجایی آدم ؟؟

آنزمان بگریزی ؛ ز حسابی که خدا آگاه است ....

خاطرت میآید...

خاطرت میآید .....

  • حمید توانا

در  دهکدهء کوچکی نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش خانواده بزرگ ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.  در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند. هر دوی آنها آرزو می‌کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند که پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث ، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می‌بایست برای کار در معدن به جنوب می‌رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می‌کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می‌کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

 آن ها در صبح روز یک شنه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می‌کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

 وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست ، تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.

 تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت . اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه ! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می‌کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می‌کنم، به طوری که حتی نمی‌توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی‌توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

 بیش از 450 سال از آن قضیه می‌گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

 آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

  • حمید توانا

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...

ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ

ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ !

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ !

ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯش میآید  !

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... 

ﻣﯿﺨﻮﺍﻫد ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯد !

وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... 

ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮیت ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ...

ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾت ...

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ....

چه میکند... 

چه  میخاهد...

آنجا که باید باشد کنده میشود

و آنجا که نباید ؛ به حصار میکشد ..

یا مثل دل من آزاد و رها به دنیایش میپردازد 

دل است دیگر ...

دل...


-احمد شاملو -

  • حمید توانا

باران های سیل آسا یادآور چالشهای زندگی هستند. 

هیچگاه باران کمتری درخواست نکن بلکه برای مقابله با آن چتر بهتری بخواه.


وقتی سیل می آید ماهیها، 

مورچه ها را می خورند. 

وقتی سیل می رود مورچه ها، 

ماهیها را می خورند.

 همه چیز بستگی به زمان دارد. 

پس صبر داشته باش، 

خداوند به همه فرصت می دهد .


زندگی پیدا کردن شخص مناسب نیست بلکه ایجاد رابطه مناسب است.

 مهم این نیست که در آغاز چقدر به یکدیگر اهمیت می دهید

 مهم این است که این اهمیت دادن تا آخر ادامه پیدا کند. 


بعضی از ا شخاص در مسیرت سنگ می اندازند اما بستگی به تو دارد که از آنها چه بسازی؟ 

یک دیوار یا یک پل؟ 

بعضی ها میآیند تا مثلا بمانند

بعضی ها میایند تا کمی بعد ترکت کنند 

و بعضی میآیند تا آخر زیر باران باتو  بمانند و خیسی بعدش را کنارت باشند 

یادت باشد آنها برای همیشه اند ماندگار و ابدی 

در دل و رفتار یادگار میمانند

با آنها بساز 

با زندگی بساز 

با زمانه بساز

کنار آنها و با آنها .... 

یادت نرود که تو خود معمار زندگی خود هستی.

  • حمید توانا