به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
  • حمید توانا

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

  • حمید توانا

سهراب

۱۸
تیر

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند: « هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.
شعر سهراب سپهری سفیر صلح اشتی

  • حمید توانا

دستی برای گرفتن و..
قلبی برای دوست
دور از چشم دشمن
و دورتر از دروغ
دیوارها را باید شکست و رفت
تا آنسوی تو...
آنسوی جنگ و برای تو
تویی که همیشه تویی و...
منی که دیگر نخواهم بود
باید به صفر رسید
نقطه ای دور از خطوط گیج
دور از زوایای مبهم و ...
دور از عبور محض
جایی که از اول بوده ایم
اینجا شروع دوباره ی من ست
بامش بلندتر از آسمان کذب
جایی بی صدا و بدون جنگ
باید گذشت و رفت...
آنسوی ثانیه های لذت های پست
آنسوی تاوان ِهر چه هست
رو به ساعتی خاموش...
صدای ِ دقایقی بدونِ ِهیچ
اینجا سکوت ،چیز دیگری ست
اینجا سکوت گلویی را زخم نمی کند
سکوت هست و...
جایی برای لحظه ی خاموش نیست
اینجا همیشه ماندنی ست...

  • حمید توانا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها ...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها ...
هر روز بی تو
روز مباداست
قیصر امین پور

  • حمید توانا

خاموش

۱۶
تیر

در این میخانه خاموش و دور افتاده و خلوت
تن تنها نشسته ، نرم نرمک باده می نوشم .
کم و کم کم
من و خلوت ،
لبی تر می کنیم ،آهسته و نم نم
و من با خویش می کوشم ،
که با هر جام ،
بلورین خلعتی بر قامت هر لحظه ای پوشم .
حریفم خلوت و ساقی سکوت ساکت صحرا ،
و من خاموش خاموشم

اخوان ثالث

  • حمید توانا

یاد من باشد فردا دم صبح
خواب را ترک کنم، زودتر برخیزم
چای را دم بکنم
به پدر، شاخه گلی هدیه دهم
بوسه بر گونه ی مادر بزنم
...
و پتو را آرام، روی خواهر بکشم
تا که در خواب دلش گرم شود
و در ایوان حیاط، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس، در کنار دل غمدیده ی مادر، آرام
نان و چایی بخورم، برکت را بتکانم به حیاط،
یا کریمی بخورد

یاد من باشد فردا حتما،
ناز گل را بکشم، حق به شب بو بدهم
از گل سرخ حیاط، عذر خواهی بکنم
و نخندم دیگر، به تِرَک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته ی گل هدیه دهم
حوض را آب کنم
و دعایی به تن خسته ی این باغ نجیب

یاد من باشد فردا،
پرده از پنجره ها بردارم
شیشه را پاک کنم
تا که آن تابش پاک، دل دیوار مرا گرم کند
به دل کوزه ی آب، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم،
تا اگر آب در آن سینه ی پاکش ریزند، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است

یاد من باشد از فردا صبح، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه ی دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش، دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا،
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم، شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم...

کیوان شاهبداغی

  • حمید توانا