به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

دامن مکش به ناز

۲۸
شهریور

 دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام

نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام

شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر

پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام

از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار

کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام

جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار

آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام

دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس

من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام

تنها نه حسرتم غم هجران یار بود

از روزگار سفله دو چندان کشیده ام

بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو

بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام

دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرف

وین یکطرف که منت دونان کشیده ام

ای تا سحر به علت دندان نخفته شب

با من بگوی قصه که دندان کشیده ام

جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم

افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام

از سرکشی طبع بلند است شهریار

پای قناعتی که به دامان کشیده ام
  • حمید توانا

بریز باده به جانم که من سبوی تو باشم

نه صید هر تله گردم شکار خوی تو باشم

نه درّ بحر خلیجم که درّ جوی تو با شم

« در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدین امید دهم جان که خاک کوی تو باشم»

چو رفتی از برم امشب برفت صبر و قرارم

برفت جان ز تن من ببین تو حال فگارم

اگر تو از سر رحمت نظر کنی به مزارم

« به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم

به گفت و گوی تو خیزم به جستجوی تو باشم»

منم چو مرغ اسیری شکسته‌ عشق تو بالم

چگونه دم نزنم من چگونه از تو ننالم

نیامدی که ببینی ز دوریت به چه حالم

« به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم»

کمر خمیده و اینک به حال دال بخسبم

چو برده عشق تو خوابم دگر چه حال بخسبم

جوانیم بشد اینک چو پیر زال بخسبم

« به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه ببوی موی تو باشم»

هزار راه به پیش است و جز ره تو نپویم

قسم خورم به دو عالم کسی به جز تونجویم

کشی تو گر ز سر لطف پنجه بر سر مویم

« حدیث روضه نگویم گل بهست نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم»

توراست چشم سیاهی بسان لوءلوء و مرجان

مراست باده لعلت چو آب چشمه حیوان

مراست روی تو بهتر ز تاج و تخت سلیمان

« می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو با شم»

خوش است با تو نشستن خوشا حدیث تو گفتن

خوش از لب تو کلامی به هر بهانه شنفتن

خوش است روی تو دیدن به همچو لاله شکفتن

« هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن

وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم»

سعدی

  • حمید توانا

حکایت 1

۲۷
شهریور

حکایتی زیبا از مولانا:
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای».
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفـــتاح راه

  • حمید توانا

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد

دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست

تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم

خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست

خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف

با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب

هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم

یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم

ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

صلحست از این طرف که تو پیکار می‌کنی

از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب

کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش

کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

سعدی

  • حمید توانا

حال دنیا

۲۷
شهریور

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای؟
گفت: یا آب است ، یا خاک است یا پروانه ای!
گفتمش احوال عمرم را بگو،این عمر چیست؟
گفت یابرق است، یا باد است، یا افسانه ای!
گفتمش اینها که میبینی، چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند، یا مستند، یا دیوانه ای!
گفتمش احوال جانم را پس از مردن ، بگو؟
گفت یا باغ است، یا نار است، یا ویرانه ای
!

  • حمید توانا

جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را
تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را
چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را

سنایی غزنوی
  • حمید توانا

در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز
انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند

  • حمید توانا

ای صبح نو دمیده

۱۹
شهریور

ای صبح نو دمیده بنا گوش کیستی؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهء تو سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه بر دوش کیستی؟
همچون هلال، بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی؟
مهر منیر را نبود جامهء سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمینِ دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچهء خاموش کیستی؟

رهی معیری
  • حمید توانا

در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم

در دیدهٔ هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران
یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن
میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم

عراقی

 

  • حمید توانا

شانه های بید مجنون را تو عاشق کرده ای
ناز من، این قلب مفتون را تو عاشق کرده ای
جمع گیسوی پریشان گشته در آغوش غم
هم گل و هم شمع محزون را تو عاشق کرده ای
باد موّاجی و می پیچی میان موج شب
این دل از سینه بیرون را تو عاشق کرده ای
این من و این بوسه ها در غربتت بر جام‌ می
این لبانِ داغ میگون را تو عاشق کرده ای
قصّه ی مهتاب و عاشق، های های نیمه شب
پرتو چشمان گلگون را تو عاشق کرده ای
دفتر اشعار این شاعر که عاشق شد ببین
این کلام از تو موزون را تو عاشق کرده ای
خط به خط خواندم من از چشمان تو تقویم عشق
این نگاه گرم افسون را، تو عاشق کرده ای
علی نیاکوئی لنگرودی

  • حمید توانا