به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

ﭼﻪ ﺩﻟﯽ ﺍﯼ ﺩﻝ ﺁﺷﻔﺘﻪ ! ﮐﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻏﻤﯽ ﺍﺯ ﭼﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟
ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ ، ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﻤﯿﺮﯼ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﺮﺧﯽ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺷﺮﺡ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﻦِ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﭼﻪ ﭘﺮﺳﯽ ؟
ﺧﻮﺩ ﻧﺒﯿﻨﯽ ؟ ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﺩﯾﺪﻩ ﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻠﺸﻦ ﮔﻞ ﺑﯽ ﺧﺎﺭ ﻧﯿﺎﺑﯽ
ﺩﺭ ﺷﮕﻔﺘﻢ ﮔﻞ ﻣﻦ ﮐﺰ ﭼﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟
ﺍﯼ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺯﻟﻒ ﺳﯿﻪ ﺭﺍﺯ ﭼﻪ ﭘﯿﭽﯽ ؟
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺩﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﺰﺍﯾﺖ
ﮐﻪ ﻃﺒﯿﺒﯽ ﭘﯽ ﺩﻟﺠﻮﯾﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﺮ ﭼﻪ ( ﺳﯿﻤﯿﻦ ) ﺑﻪ ﻏﺰﻝ ﻫﺎ ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺳﺮﻭﺩﯼ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﯽ

  • حمید توانا

این همه آشفته حالی...
این همه نازک خیالی...
ای بدوش افکنده گیسو
از تو دارم,از تو دارم
این غرور عشق و مستی
خنده بر غوغای هستی
ای سیه چشم و سیه مو
از تو دارم,از تو دارم
این تو بودی کز ازل خواندی بمن... درس وفا را
این تو بودی کآشنا کردی به عشق...این مبتلا را
من که این حاشا نکردم
از غمت پروا نکردم
دین من,دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من,سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته
من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا می شناسم
من خود شیوه ی نگه چشم مست تو را می شناسم
"دیگر ای برگشته مژگان,از نگاهم رو مگردان"

"معینی کرمانشاهی"

  • حمید توانا

ندانم کان مه نامهربان یادم کند یا نه
خراب انگیز من با وعده‌ای شادم کند یا نه
خرابم آنچنان کز باده هم تسکین نمی‌یابم
لب گرمی شود پیدا که آبادم کند یا نه
من از یاد عزیزان یکنفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از من کسی یادم کند یانه
صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یا نه
رهی از گفته‌ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه

رهی معیری

  • حمید توانا

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست

به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست

نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی می دهد دنیای ما دنیای شادی نیست

چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم
نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست

کنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست

مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست
تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست

فاضل نظری

  • حمید توانا

یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند


فریدون مشیری

  • حمید توانا

برای خلوتم گاهی کمی مستانه میرقصم
برای دلبری پنهان گهی در خانه میرقصم
بپوشم جامه ای مخمل زنم بر طبل بیعاری
مثال دلقک مستی چُنان رندانه میرقصم
روم بر سوی آیئنه کُنم رخسار خود گلگون
زنم مُشکی بر اندامم شبی شاهانه میرقصم
گذارم جامه ای از می می اش از خون دل باشد
زنم چون بوسه بر جامم به این پیمانه میرقصم
سبویم ناگهان بشکست.خیالاتم برفت از دست
کُنم خنده بر افکارم ...چو یک دیوانه میرقصم
چرا ای (عارف)مجنون مرا دیوانه پنداری
تو هم مانند من هستی
بیا...... هم خانه میرقصم ....

  • حمید توانا

نفهمید و نمیفهمد چه با من کرده چشمانش
غزالی که مرا کشته قدمهای خرامانش

چه جادویی نهان کرده درون سرمه ی چشمش
"چه شور افتاده در دلها ز شیرین لعل خندانش"

من آن یعقوبِ تنهایم که پیراهن که نه....حتی
نمی افتد گذار بوی یوسف سمتِ کنعانش

و فرعونی ترین دل را مسلمان میکند آخر
اگر موسای من دستی بَرد سمت گریبانش

عبادت های چندین ساله ام را میزند آتش
اگر او دختر ترسا شود،من شیخِ صنعانش

سیدایمان زعفرانچی

  • حمید توانا

غدیر

۲۰
مهر

دستی به هوا رفت و دو پیمانه به هم خورد
در لحظه «می» نظم دو تا شانه به هم خورد

دستور رسید از ته مجلس به تسلسل
پیمانه «می» تا سر میخانه به هم خورد

دستی به هوا رفت و به تایید همان دست
دست همه قوم صمیمانه به هم خورد

«لبیک علی »قطره باران به زمین ریخت
«لبیک علی» نور و تن دانه به هم خورد

یک روز گذشت و شب مستی به سر آمد
یعنی سر سنگ و سر دیوانه به هم خورد

پس باده پرید از سر مستان و پس از آن
بادی نوزید و در یک خانه به هم خورد

مهدی رحیمی

  • حمید توانا

یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن

ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند

پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من

ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند

پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم

بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند

ای آفتاب آهسته نِه پا درحریم یار من

ترسم صدای پای تو از خواب بیدارش کند

فائز دشتستانی

  • حمید توانا

"عاشق"

۱۳
مهر

"عاشق"
نشدی زاهد،
دیوانه چه میدانی؟

در شعله نرقصیدی، پروانه چه میدانی؟

لبریز می غمها،
شد ساغر جان من

خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی؟

یک سلسله دیوانه،
افسون نگاه او

ای غافل از آن جادو، افسانه چه میدانی؟

من مست می عشقم،
بس توبه که بشکستم

راهم مزن ای عابد، میخانه چه میدانی؟

عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن

ای بت نپرستیده،
بتخانه چه میدانی؟

تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را

مقصود یکی باشد،
بیگانه چه میدانی؟

دستار گروگان ده،
در پای بتی جان ده

اما تو ز جان غافل، جانانه چه میدانی؟

ضایع چه کنی شب را،
لب ذاکر و دل غافل

تو ره به خدا بردن، "مستانه"چه میدانی؟

مولانا

  • حمید توانا