به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

توی مبل فرو رفته بودم و یکی از مجلات مدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم.چه مانکن هایی چقدر زیبا و شکیل و تمنا بر انگیز!

زنم داشت با گلدان شمعدانی که همیشه گوشه ی اتاق است ور می رفت.شاخه های اضافی را می گرفت و بر گهای اضافه را جدا می کرد.از دیدن اندام گرد وقلمبه اش لبخندی گوشه ی لبم پیدا شد؛از مقایسه او با دختر های توی مجله،خنده ام گرفته بود.

....

زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.

گلدان شمعدانی را برداشت روبرویم ایستاد گفت:"نگاه کن!

این گلها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.من عاشق عطر و بوی رز هستم؛جوان،نو رسته،خوشبو و با طراوت.گلهای شمعدانی هرگز به زیبایی و شادابی آنها نیستند. 

اما می دانی تفاوتشان چیست؟

در ریشه هایی که تو خاکند.

رز ها ریشه ندارند دوروزی به اتاق صفا می دهند وبعد پژمرده میشوند،

ولی این شمعدانی ها ریشه در خاک دارند.سعی می کنند همیشه صفا بخش اتاقمان باشند."

چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست.

کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.این لذت بخش ترین بوسه ای بود که به گونه یک گل شمعدانی زدم.


دکتر صدر الدین الهی

  • حمید توانا

- ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ،

ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ. 

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺟﺎ

ﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨﺪ . 

ﺧﺮﻳﺪﻡ ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ، ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ، ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ !


ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.


ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ، ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ !


"ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ" 

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ . 

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ

ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ

ﺷﻮﺩ.


ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ!

ﺍﻣﺮﻭﺯ،

ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧداختم

" پائولو کوئلیو "

  • حمید توانا

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب 

بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب 


تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه 

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب 


تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من 

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب 


مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست 

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب 


چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو 

که این یخ کرده را از بیکسی "ها" می کنم هرشب 


تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب 

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب 


دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب 


کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

  • حمید توانا

قبل از تولد، در دریایى از «آب» بودیم

بعد از تولد برای زندگى، در محیطى پر از «هوا» هستیم

و با مردن، میان خروارها «خاک» خواهیم خفت

امیدوارم این چرخه را با «آتش» تکمیل نکنیم

خدایا آب و باد و خاک را تحمل کرده ایم

"اللهم اجرنا من النار یا رب"

"خدایا مارا از آتش جهنم پناه ده"                           


بارالها ؛ درهیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت درحالیکه گویی ایستاده بودم!

چه غصه هایی که فقط سپیدی مویم حاصل می شود،درحالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود!

دریافتم که اگرتو بخواهی میشود و اگر نه، نمیشود. به همین زیبایی وسادگی!


کاش نه می دویدم ونه غصه می خوردم بجایش فقط تو را راضی نگه می داشتم وتسلیم تو میشدم. 

  • حمید توانا

دکتر نیستم...

اما برایت 10دقیقه راه رفتن،روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم،

تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست،

اما دیوانگى قشنگ تر است..

برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم،

تا بفهمى هنوز هم،میشود بى منت محبت کرد..

به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى،

یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست...

دکتر نیستم،

اما به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم که شاد باشى!

خورشید،

هر روز صبح،

بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند!

هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش.

سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر.

فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست!

"مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!




چایت را بنوش!

نگران فردا مباش،

از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها......

(نیما یوشیج)

  • حمید توانا

هرازگاهی

خودت را هَرَس کن...

شاخه های اضافیت را بزن...

پای تمام شاخه بریده هایت بایست...

تمام سختی هایت...

دردهایت...

باغبانی کن خودت را...

خاطرات بدت را...

سَبُک کن فکرت را...

از هرچه آزارت می دهد...

ریاضیدان باش...

حساب و کتاب کن...

خوبیهای زندگیت را جمع کن...

آدمهای بدِ زندگیت را کم کن...

همه چیز خوب می شود...

قول...

خوب می شود... ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯼ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺩﻧﯿﺎ

ﮐﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ، ﭘﺲ ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺵ....

ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﺮﺩﻩ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﭘﺲ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺨﺶ ﺑﺎﺵ ....

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯽ، ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﮐﻤﺒﻮﺩ

ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ ....

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯽ، ﺧﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ، ﭘﺲ

ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﻦ،

ﺍﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮﺳﺖ . ﺍﻭ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ، ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ، ﮔﺮﯾﻪ

ﻫﺎﯾﺖ، ﻭ عاشق بودن هایت ......

  • حمید توانا

"معشوق تو "

۱۸
آذر

بعضی آدما نگاشون سنگینه.خیلی نمیتوونی زیر سایه ی نگاشون تاب بیاری. موقع حرف زدن نمیتوونی بشون زل بزنی.چشاشون رسوات میکنه.دلتو میریزوونه پایین .دُرُس مثه وقتی که بچه بودیو واسه اولین بار سوار سرسره شدی!...

بعضی آدما دستاشون گرمه موقع دست دادن ، دستتو فشار میدن.موقع خداحافظی، برات دس تکوون میدن.موقع گریه کردن، اشکاتو پاک میکنن.وقتی حوصله ی حرف زدن نداری ، بلدن دستاتو بگیرن توو دستشونو با انگشتاشون حرف بزنن برات!...

بعضی آدما صداشون دلچسبه . نرمه .همچین میشینه توو گوشات ، انگار نسیم معطر اردیبهشت صورتتو نوازش میکنه…. وقتی حرف میزنن ، گوشات مست میشه!!!

بعضی آدما آغوششون امنه... وقتی بغلت میکنن ، بوی کاج های خیس میخوره به مشامت.بغلشون یه کیف عجیبی میده.مثه بالشای سفیدو پر از َپر می مونن.دلت میخواد خودتو پرت کنی توو بغلشونو بعد خودتو به خواب بزنی !...

بعضی آدما دلشون بزرگه. انقد که هرچقد حرف بزنی براشون و دردهاتو گریه کنی پیش چششون باز هم یک گوشه از دلشونو میذارن واسه روزای احتیاجت . یه سنگ صبور تضمین شده ن!...

بعضی آدما پاهاشون محکمه. وقتی با اونا توو خیابونا راه میری و قدمهاتو با قدمهاشون میزوون میکنی، احساس میکنی هیچوقت زمین نمیخوری. انگار با پاهاشون زمین پیش پاتو صافو هموار میکنن!...

دنیا از این "بعضی ها " زیاد داره.....

اما شاید هیچ آدمیو پیدا نکنی که یه جا همه ی این "بعضی ها " باشه.
هیچوقت همه چی با هم انقد زیبا و کامل جمع نمیشه ، مگه توو یه زمان .

یه زمانی که شاید خیلی هم طولانی نشه اما برای همون مدت کوتاه هم همه ی اینا رو با هم یه جا جمع میکنه !

زمانی که "عاشق" میشیم !

این همون وقتیه که همه ی "بعضی ها " یه جا میشن

"
معشوق تو "...

  • حمید توانا

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم! برخی ما را سر کار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی ،تو قدرت تملک او را نداری.گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی ، راه بیفتی ، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...

"
شل سیلور استاین"

  • حمید توانا

می خواهم از این آینه ها ... خانه بسازم

یک خانه برای تو ... جداگانه بسازم

یک خانه ی صحرایی ِ بی سقف ِ پُر از گُل

با دور نمای پَر پروانه بسازم

من در بزنم ... باز کنی ... از تو بپرسم

آماده ای از خواب تو ... افسانه بسازم؟

هر صبح مربای غزل ... ظرف عسل ... من

با نان ِ تن ِ داغ تو ... صبحانه بسازم

شاید به سرم زد ... سر ظهری ... دم عصری

در گوشه ی آن مزرعه ... میخانه بسازم

وقتی که تو گنجشک منی ... من بپرم باز

یک لانه ... به ابعاد دو دیوانه بسازم

می ترسم از آن روز خرابم کنی و من ...

از خانه آباد تو ... ویرانه بسازم

  • حمید توانا

زیر تاریکی شب

دیدن مهتاب قشنگ است.

چه خیالی است اگر بال ندارم؟

حس پرواز که هست

حس پرواز قشنگ است.

قلمم

دفتر شعرم

همه را باد ربود

خبری نیست

رقص ژولیده نیزار قشنگ است.

در و دیوار اگر غم دارد

(گریه کن

گریه قشنگ است.)

به کسی کینه نگیرید

دل بی کینه قشنگ است

به همه مهر بورزید.

به خدا مهر قشنگ است.

دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی

بوسه هم حس قشنگی است.

بوسه بر دست پدر.

بوسه بر گونه مادر

لحظه حادثه بوسه قشنگ است.

بفشارید به آغوش عزیزان

پدر و مادر و فرزند

به خدا گرمی آغوش قشنگ است.

نزنید سنگ به گنجشک

پر گنجشک قشنگ است

پر پروانه ببوسید

پر پروانه قشنگ است.

نزنید سنگ به هر زاغ سیاهی

به خدا زاغ قشنگ است.

چندشت میشود از کرم.

ولی کرم قشنگ است.

نسترن را بشناسید

یاس را لمس کنید

به خدا لاله قشنگ است.

همه جا مست بخندید

همه جا عشق بورزید

سینه با عشق قشنگ است.

بشناسید خدا

هر کجا یاد خدا هست

هر کجا نام خدا هست

سقف آن خانه قشنگ است.

  • حمید توانا