به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۸۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" 


قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. 

فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!



کتاب "رویای تبت" | فریبا وفی

  • حمید توانا

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه  این  دیوانه  تنهـــا  تکیه  گاهش  ﺭﺍ  ﻧﮕﻪ  ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ  ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ  ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ  ﺭﺍ  ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد


سجاد سامانی

  • حمید توانا

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد 

و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...

سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد... 

مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.


بز شما چیست!؟

  • حمید توانا

شیطان؛

۳۰
ارديبهشت

شیطان

اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام

بی آنکه اصلاً ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطانِ زهرآگینِ دیرین را

آن وقت او

خون می شود در خانه ی تن

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

 

طعم دهانم تلخِ تلخ است

انگار سمی قطره قطره

رفته میان تار و پودم

این لکه ها چیست؟

بر روح سر تا پا کبودم!

ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم

باید که از دست خودت دارو بگیرم

ای آنکه دارو خانه ات

هر موقع باز است

من ناخوشم

داروی من راز و نیاز است

چشمان من ابر است و هی باران می آید

اما بگو

کی می رود این درد و کی درمان می آید؟

 

شب بود اما

صبح آمده این دوروبرها

این ردّ پای روشن اوست

این بال و پرها

 

لطفت برایم نسخه پیچید:

یک شیشه شربت آسمان

یک قرصِ خورشید

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

معجونی از نور و دعا باید بنوشم


عرفان نظرآهاری

  • حمید توانا

چه زود دیر می شود !

در باز شد ،

بر پا ،

بر جا ...


درس اول :

بابا آب داد ،

ما سیراب شدیم !

بابا نان داد ،

ما سیر شدیم !

اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،

در سبد مهربانی شان ...

و کوکب خانوم چقدر مهمان نواز بود !


و چقدر ،

همه منتظر آمدن حسنک بودند ...


کوچه پس کوچه های کودکی را ،

به سرعت طی کردیم ،

و در زندگی گم شدیم ،

همه زیبایی ها رنگ باخت !

و در زمانه ی سنگ و سیمان ،

قلب هایمان یخ زد !

نگاهمان سرد شد ،

و دستانمان خسته ،


دیگر باران با ترانه نمی بارد !

و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،


زرد شدیم ،

پژمردیم ،

و خشکزار زندگیمان ،

تشنه آب شد ...


سال هاست ،

وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم ،

جز رد پایی ،

 از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم ،


و در ذهنمان ،

جز همهمه زنگ تفریح ،

صدایی نیست ...!!!

                             و امروز ،

                 چقدر دلتنگ ،

          آن " روز ها " اییم !

   و هرگز ،

        نفهمیدیم ،

            چرا برای" بزرگ شدن "،

                    این همه بی تاب بودیم...

  • حمید توانا

داستانک "مارمولک"؛

۳۰
ارديبهشت


     این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.


شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. 

خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. 

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. 

وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ 

این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

چه اتفاقی افتاده؟

در یک قسمت تاریک بدون حرکت، 

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چه کار می کرده؟ 

چگونه و چی می خورده؟

همان طور که به مارمولک نگاه می کرد،

یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. 

چه عشقی! 

چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم....

آیا اصلا می توانیم بدون چشم داشت فقط و فقط عاشق باشیم...

  • حمید توانا

چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه‌هاییم؛

و به عبورشان می‌خندیم!

چه آسان لحظه‌ها را به کام هم تلخ می‌کنیم ؛

و چه ارزان می‌فروشیم لذت با هم بودن را!

چه زود دیر می‌شود

و نمی‌دانیم که؛ فردا می‌آید

شاید ما نباشیم....

سلام یادمان باشد...........


بخشش را "بخش کنیم".

 محبت را "پخش کنیم" .


غضب "پریشانی" است.

 نهایتش "پشیمانی" است .


شکیبایی؛بر هر "دعوایی"، "دواست".


هر چه "بضاعتمان" کمتراست؛

"قضاوتمان" بیشتر است.


 با "خویشتنداری" ؛

 "خویشاوند داری" کنیم.


به "خشم" ؛"چشم" نگوییم .


سوء تفاهم، "تیر خطایی"است؛

که از "گمان" رها می شود.


انسان "خوشرو" ؛

گل "خوشبو" است.


"دوست داشتن" را

 "دوست بدارییم".


از" تنفر " ؛"متنفر"باشیم.


به "مهربانی" ؛ "مهر" بورزیم.


با "آشتی"؛ "آشتی" کنیم.


و از "جدایی"؛"جدا "باشیم.

  • حمید توانا

...✅علت نمازهای روزانه اززبان رسول خدا‌‌ صلی الله علیه واله✅...‌


❄چرانمازصبح می خوانیم:صبح آغازفعالیت شیطان است هرکه درآن ساعت نمازبگذارد وخودرادرمعرض نسیم الهی قراردهدازشرشیطان درامان میماند❄


 ❄چرانمازظهرمیخوانیم :ظهروقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذاهرکه دراین ساعت مشغول عبادت شودازجهنم  بیمه میشودد


❄چرانمازعصرمی خوانیم :عصرزمان خطای آدم وحواست وماملزم شدیم دراین ساعت نمازبخوانیم وبگوییم ماتابع دستور خداییم ❄


❄چرانمازمغرب می خوانیم: مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است وماهمه به شکرانه آن نمازمی خوانیم ❄


❄چرانمازعشامی خوانیم:نمازعشارابرای روشنایی وراحتی قبرامتم قرارداد❄



منبع :علل الشرایع 

شیخ صدوق ص ۳۳۷

  • حمید توانا

نترس و شجاع باش....

۲۷
ارديبهشت

زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند...

کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد

ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.

زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند

و بر سر شوهر داد و بی داد زد

اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد

و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد

شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست

خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت

و با کمال جدیت گفت:

آیا از خنجر می ترسی؟

گفت: نه

شوهر گفت: چرا؟

زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که

به او اطمینان دارم و دوستش دارم

شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست

این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!

آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد

طوفان زندگی تو را فرا گرفت

همه چیز را علیه خود می دیدی

نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد

و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است..

  • حمید توانا


ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ


ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ " ﻧﺪﺍﺷـﺘـﻦ " ﻫﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﺑﺎ ﺗـــﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧـﻨﺪﻡ


ﻗﻔﻞ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ


ﺩﺭ ﺗـــﻮ ﻛﻪ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ


ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﮕﯽ ، 


ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺧﻮﺷﺨﻮﺍﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ


ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺖ


ﺑــﺎ ﺗـــﻮ ﺑــﻮﺩﻥ


ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ


ﻧﺎﻣﻢ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﯿــﺰﺗﺮﯾﻦ ﺁﻭﺍﯼ ﺩﻧﯿــﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ


  

  • حمید توانا