به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است


چهلﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .


ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . 

ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ . 

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ. 

ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .

ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩﺷﺪ . 

ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ . 

ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . 

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .

 ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

 ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ . 

ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶﮔﺮﻓﺖ.

 

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : 

" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ".


ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . 

ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﺪﺭﺳﻲ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .

 ﺯﻥ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ.

 ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻘﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . 

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ،ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ . 

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ . 

ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .


ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ".


ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ

ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. 

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .

ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.


ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ....

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم .!

چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم .!

گاهی دلم می‌سوزدکه چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم .!

چقدر می‌توانیم کنار هم بخندیم اما اشک یکدیگر را در می‌آوریم .!

گاهی دلم می‌سوزدکه چقدر می‌توانیم حرف‌های قشنگ بزنیم و نمی‌زنیم .!

چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم .!

گاهی دلم می‌سوزدکه چقدر می‌توانیم شاد باشیم اما غمگینیم .!

چقدر می‌توانیم امیدوار باشیم اما ناامیدیم...!!

  • حمید توانا

زمان رابایدنگه داشت

برای لحظه ای که لبریز توست

ومن هنوز تمامش را ننوشیده ام

زمان رابایدنگه داشت

برای مکث در شیدایی نگاهت

و آشوب پرهیاهوی آغوشت

تاشعرچشم توراتمام کنم

زمان رابایدنگه داشت

وذوب دربودنت شد

آنقدرشفاف، آنقدرزلال

که گویی درهم آمیخته ای ازلی وابدی ست

وهیچ مرزی قادر به جدایی اش نیست

زمان رابایدنگه داشت وشعری سرود

شعری به بلندی دوست داشتنت

وبه وسعت زمان

که هر چقدربگذرد

باز برای سرودنت فرصت باشد

اری زمان رابایدنگه داشت

ونفسی تازه کرد

برای دوباره عاشق شدن

برای دوباره به پای تو مردن

برای یک عمر داشتنت

زمان را پیوسته بوسیدن 

"نیلوفرثانی"

  • حمید توانا

از دوستی پرسیدم اگه یه ماشین زمان تو رو به 10 سال قبل برگردونه چیکار میکردی؟

اینجور جوابمو داد!

منِ ده سالِ قبل؟
کلاس زبان میرفتم! تا بتونم با همه ی مردم جهان حرف بزنم، حتی زبان مردم جنوب آفریقا رو هم یاد میگرفتم تا براشون پیام دوستی و مهربونی بفرستم!
با بچه ها بیشتر بازی میکردم ! بدست آوردن دل بچه ها، شیرینیِ خاص خودش رو داره که درهیچ قنادی پیدا نمیشه!
آشپزی رو برخلاف میل باطنی ام ، حرفه ای یاد میگرفتم ! تا همیشه به این بهونه بتونم کمک دست مادرم باشم!

بیشتر توی خیابون قدم میزدم ، خیلی زیاد پارک می رفتم ، با آدمای بیشتری آشنا می شدم!
قسمتی از وقتم رو صرف کارای هنری میکردم
کتاب کتاب کتاب!
از همه مهم تر کتاب میخوندم تا ده سال بعد ، دستی بر قلم داشته باشم!
اصلا شاید آنقدر شعر میخواندم تا شاعر بشوم! مسلط به زنده ترین زبان دنیا !
به جای گوش دادن به آهنگ هایی که فقط لحظه ای میتوانست حال مرا خوب کند ، به جای نت گردی های بی هدف که صرفا تلف شدن عمر بود ، ولاغیر ، با همسایه ها گپ میزدم!
باغبانی یاد میگرفتم و دور و برم را پر میکردم از گلدان های ریز و درشت!
برای همه ی دوستام تولد میگرفتم ، با یک گلدان گل هدیه!
آنقدر خودم را سرگرم و سرزنده و خوشحال نگه می داشتم تا هیچ گاه به عشق فکر نکنم !
عاشق نمی شدم...
شب ها ساعت ده میخوابیدم و صبح ها بعد از نماز دلنشین صبح ، روزم را آغاز می کردم!
با خواهر کوچکم لی لی بازی میکردم :)
اوقات فراغتم را با حل جدول ها و معماهای سخت سپری می کردم!
دم نوش درست کردن را خوب خوب یاد میگرفتم تا بعدازظهرهای دل انگیزتری را برای عزیزانم فراهم کنم !
مهمانی های دوره ای راه می انداختم؛ با ساده ترین صورت و کمترین هزینه اما بیشترین شادی و صمیمیت!
به جای گوش دادن به موسیقی های لایت و به ظاهر آرام بخش، قرآن می خواندم.
دستم را محکم تر در دست خدا چفت می کردم!
مسافرت رفتنم هیچ گاه به عقب نمی افتاد، با اتوبوس ، قطار ، هواپیما ، ماشین شخصی و حتی پیاده به راه میافتادم!
با مردم مختلف ، با فرهنگ ها و طرز تفکرها آشنا می شدم!
برای حیاط خانه ام ، یک جفت بلدرچین می خریدم، و هر روز صبح با ذوق برایشان دانه میریختم!
از بهترین لحظات باهم بودنمان عکس یادگاری می گرفتم و قاب میکردم به دیوار اتاق :)
عینک آفتابی ، کلاه ، چوب دستی ! ملزومات صبح جمعه ها بود برای یک کوهنوردی حسابی!
ساعت ها کنار مادر بزرگ و پدربزرگ جان مینشستم و نصیحت های هرچند تکراری را به گوش جان می سپردم! بعد حیاط خانه را آب و جارو میکردم ، گلدان ها را مرتب و چایی دم میکردم... مطمئنا لحظات ، مهربان تر می شدند!
تنها هم صحبت خستگی ها و دلشوره هایم خدایم بود!
نماز شب می خواندم ...

لذت داشتن یک زندگی آرام و دلنشیـــ:)ـــن آنقدرها هم سخت و پرهزینه نیست؛
همین که حال دلمان خوش باشد ، کافی ست!
حال دلتان خوش باد .

راستی  اگه اون ماشین زمان شما رو به 10 سال قبل میبرد(سال 1384)،
چیکار میکردید؟
  • حمید توانا




آدمها شبیه لیوانند

ظرفیتهایی مشخص دارند.....

بعضی به اندازه استکان،

بعضی فنجان ،

بعضی هم یک ماگ بزرگ,,,,,

وقتی بیش از ظرفیت لیوان در آن آب بریزی، سر ریز میشود،

خیس میشوی،

حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی 

و در لیوان به جای آب ،

شربتی چیزی را زیادی ریخته باشی 

وسرریز شده باشد ،

لکه ش تا ابد بر روی لباست میماند.....

آدمها مثل لیوان میمانند .....

ظرفیت هایی مشخص دارند..... 

لطفا" قبل از ریختن مهر و عطوفت در پیمانه های وجودیشان ، 

ظرفیتشان را بسنج.....

به اندازه محبت کن.....

به جا ...

و به شرایطش...

گاهی هم با قاشق چایخوری خرده شیشه های رفتاری شان را هم بزن؛

اگر اینکار را نکنی ، 

اگر زیادی محبت کنی 

اگر سر ریز شدند و محبت بالا آوردند ، 

باد الکی به غبغب انداختند 

و پیراهن احساس ؛ دل  یا حتی فکرت  را لکه دار کردند ، 

فقط از خودت 

و عملکرد خودت دلخور باش،

 آدمها شبیه لیوانند.....


سیمین دانشور

  • حمید توانا

یادت باشد...

۰۲
مرداد





 یادت باشد که تمام دارایی انسان فقط دل اوست...

دل را زمانی به دریا بزن که همسفر خواهند ....

نه قایق برای رسیدن .... 


  • حمید توانا





من و این کوزه ی خالی 

سه درد مشترک داریم 

لبی تنها 

دلی خالی ... 

و چندتایی ترک داریم 

من و این کوزه ی خالی ... لبانی مثل هم داریم 

لب داغ کسی را هر دو کم داریم 

من و این کوزه غم داریم .


نادر ابراهیمی

  • حمید توانا





"نگاهتان را تغییر دهید"


 در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تامل برانگیزی به صورت شعر درباره ی  جوان عاشقی ست که به عشق دیدن معشوقه اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می رفته و سحرگاهان باز میگشته  و تلاطم ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی کرد .

دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را از این سرزنش میکردند . اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن ها نمیداد و دیدار معشوق  آنقدر برای او  انگیزه بوجود می آورد که تمام سختی ها و ناملایمات را بجان میخرید . 

شبی از شبها  جوان عاشق مثل تمامی شب ها از دریا گذشت و به معشوق رسید . 

همینکه معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید ; 

چرا این چنین خالی در چهره ی خود داری !!!

معشوقه او گفت ؛ این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده ای .

جوان عاشق گفت ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم .

لحظه ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسد . چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است; ؟

معشوقه ی او گفت ؛ این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی ست و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی .

جوان عاشق میگوید ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز  آن جراحت را ندیده بودم .

لحظه ای بعد آن جوان عاشق باز  پرسید ; چه بر سر دندان پیشین تو آمده !!! گویی شکسته است .

و معشوقه او جواب میدهد ؛ شکستگی دندان پیشین من از اتفاقی در دوران کودکی ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی !!!!

جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می دهد .

آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه اش می بیند و بازگو میکند و معشوقه نیز  همان جواب ها را می گوید .

به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحر های پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد . 

معشوقه اش می گوید ; اینبار باز نگرد ، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی ست !!!

جوان عاشق با لبخندی می گوید ; دریا از این خروشانتر  بوده و من آمده ام ، این تلاطم ها نمیتواند مانع من شود .

معشوقه اش می گوید ؛ آن زمان که دریا طوفانی بود و می آمدی ... عاشق بودی ... و این عشق نمی گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد . اما دیشب بخاطر هوس آمدی ، به همین خاطر تمام بدی ها و ایرادات من را دیدی . از تو درخواست میکنم برنگردی ، زیرا در دریا غرق می شوی . 

جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود ....


مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می پردازد . 

مولانا میگوید ; تمام زندگی شما مانند این داستان است . زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد . اگر نگاهتان ، مانند نگاه یک عاشق باشد ، همه چیز را عاشقانه می بینید . اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید ، دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید  کرد و نخواهید دید . دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید . اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی ها را خواهید دید و خوبی ها را متوجه نخواهید شد . نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی ها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید .

اگر نگاهتان را تغیبر ندهید دیگر نخواهید توانست انسانهای خوب و مثبت در پیرامون زندگی خود پیدا کنید . روز به روز افسرده تر میشوید و لحظه به لحظه در زندگی خود بیشتر  ناامید میشوید و در  نهایت در دریای پر تلاطم و طوفانی افکار منفی خویش غرق میشوید .

اگر میخواهید در زندگی موفق باشید  و به آرامش برسید تنها کافیست نگاه خود را تعییر دهید . 


"عاشق باشید و عاشقانه نگاه کنید ...

  • حمید توانا