به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


 اولین باری که باهم به ساحل رفتیم یادت می آید؟

کفش های تابستانه ات را در آوردی.. گفتم ماسه ها داغ است ها..میسوزی! گفتی : کِیفش به همین است.. 

وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدَوی..! 

در بیار کفشاتو.. به سرعت شروع به دویدن کردی.. 

همینطور که جورابهایم را در می آوردم به طرز دلبرانه ی دویدنت هم نگاه میکردم..

پشت سرت شروع به دویدن کردم.. رقص موهایت در باد چشم نواز بود..

انگاری باد هم شیدای رقصیدن موهایت شده بود و ریتمِ نواختنش را مِلو تر کرده بود!

ایستادی..به من نگاه کردی و همانجا نشستی..! ناگهان سکوت سنگینی بینمان شروع به آواز خواندن کرد.. 

هر دو زانو هایمان را بغل کرده بودیم و روی شن های کنار دریا نشسته بودیم..

رو به رد پاهایمان کردی.. با خنده گفتی سوختن باعث شد بِدَوی..نه؟  نمی دانم چرا بحث را عوض کردم.. 

شاید بخاطر اینکه ردپای من با ردپای تو فرق میکرد.. شکل دویدنمان فرق داشت.. 

مقصود دویدنمان یکی نبود.. تو بخاطر اینکه پاهایت کمتر بسوزد می دویدی و من بخاطر اینکه به تو برسم..!  

 یک سال بعد،گذری از همان ساحل رد میشدم.. دو جفت ردپا توجهم را جلب کرد.. دو جفت ردپایی که بازهم شبیه هم نبود.. 

یادت کردم.. بی اختیار جورابهایم را در آوردم.. داغیِ ماسه ها تا تمام وجودم را گرفت..

ولی.. ولی ندویدم.. یاد حرفت افتادم؛وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدوی..!

سوختم ولی توئی وجود نداشت که دنبالش بدوم..    از ادما هرچی بر میاد..

شاید یه ماه دیگه اینی نباشیم که الان هستیم..دوماه دیگه اصن بهم فکر نمیکنیم..

شش ماه دیگه صدای همدیگرو یادمون نمیاد..

دوسال دیگه قیافه هامون از نظر همدیگه پاک میشه..

چند سال دیگه نسبت به این رابطه الزایمر شدیدی داریم..

زندگیه دیگه...

  • حمید توانا


....    " منت خدای را عزوجل، که طاعتش موجب قرب است و به شکر اندرش مزید نعمت.... "*

نعمت  صورتش را چرخاند به سمت من  ..."  کارم داشتی، صدایم کردی؟"

گفتم نه ...  راستش فقط  آن  واژه را بلندتر خواندم تا خدا بهتر بشنود. گفت: " به صدا نیست که رفیق ... باید از ته دل باشه "


حالا هی می خوانم " ای عشق ... همه ی بهانه ها از توست "** ...

" ای عشق" را آرام ،  تا یک وقت ریا  نشود ...

"بهانه" را بلند  تا بفهمی این یکی کوتاه  بیا نیست  ... 

و  "تو " را توی دلم ... 


اصلا برنگرد ... اصلا بمان همانجا که هستی ... من از هر چیز یک کپی اش  را نگه  داشته ام ... پای هر کدام را  هم دادگستری تضمین داده ... که  "برابر با اصل" است خیالت راحت ...


حالا هی می خوانم " ای عشق ... همه ی بهانه ها از توست "  ...

و قلبم را به آرامی نوازش می کنم...

  • حمید توانا

"خوبی؟"

از آن سوال های مبهم است!

یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد.

مثلا زیور خانوم، زنِ حسن آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟

برایش مهم نیست تو خوبی یا نه.

فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند

که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست،

حرفی داشته باشد برای گفتن که: 

دختر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟

یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد.

فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.

آدم‌هایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟

اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید ممنون.  چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست. 

پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید.

میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضی‌هایشان رنگ دیگری دارند.

همان‌هایی که اگر در جوابشان بگویید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.

همان‌هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بین " سلام، خوبی؟" با جمله بعدی شان، کلی فاصله می‌افتد.

فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم. 

که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم دارد می ترکد.

و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته، 

تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم ...

این آدم ها

این آدم ها...

 اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند.

.

.

.

راستی! خوبی؟

  • حمید توانا



آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند ، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند.
در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده 
در یک لحظه ی حساس حضور ما ،
وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد.
آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده اند.
آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند.
آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته اند. ...
 آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند
آدم‌ها در واقع مجذوب ما میشوند
و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد ،
متوجه می‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست ...
می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند
تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند
که " عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی "
و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان ، عشقی‌ را که "فکر" میکرده اند دارند
چه می‌کند با
کسانی‌ که "حس" میکرده اند این عشق واقعی‌ ‌ست.


نیکی‌ فیروزکوهی
  • حمید توانا



خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم.

چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود.

امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.

امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم.

اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.

دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.

آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما ...

بعدها وقتی به برادر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر.

آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های برادرم خط بکشم.

نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی.

کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.

این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم. 

این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم.

کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند.

  • حمید توانا