به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بلاتکلیفم....

۳۱
مرداد
هیچ وقت از فیلمایی که پایان باز ساخته میشن خوشم نیومده ...
ازینا که نمیفهمی آخر مردن یا موندن؟! رسیدن به هم یا نرسیدن؟! همو دوس داشتن یا نداشتن؟!
اصلا از هر چیز بی سر و تهی بدم میاد!
دست خودم نیست!
ازینکه فکر کنم حالا چی میشه عذاب میکشم!
ازینکه ندونم!
ازینکه بلاتکلیف باشم!
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...

بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...

بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟!
*
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!

اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست

حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...

***اهورا_فروزان
  • حمید توانا

 مادر بزرگم رسماً عاشق پدر بزرگم بود.

یک روز به او گفتم حیف اینهمه احساست، پدر بزرگ من مگر چه دارد که تو از او امام زاده نزد فرزندان و نوه و نبیره‌هایت درست کرده‌ای؟!!!


مادر بزرگ اخم دلپذیری به من کرد و گفت:

دلسوز نیست که هست، حواسش به قرص و دواهای من نیست که هست، از جوانی‌ام تا کنون نه در مطبخ ماچم کرد نه هرگز کنار مردم خوارم کرد.  


پدر بزرگ تو داناست! نمیفهمی دختر، داناست. او مرا می‌فهمد رگ خواب مرا می‌داند خلق و خوی مرا می‌داند.


من ماتم برده بود!!

سه روز بود که کتاب هنر عشق ورزیدن "اریک فروم" را می‌خواندم و یک بخشش را نمی‌فهمیدم!!!


"چهار عنصر عشق: دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی است!!!

مادر بزرگ بی‌سواد من حرفهای" اریک فروم" را برایم چه شیرین تحلیل و بررسی کرده بود.                                  

به همین سادگی!!

  • حمید توانا

نقطه ها را دوست دارم...


من


جمله هایی را که آخر آن ها نقطه می گذارند، دوست دارم.


به نقطه که می رسی انتظار به پایان می رسد.


همه چیز تمام می شود.


 خیالت راحت است.


نه دلهره ای نه دغدغه ای.


نه نگرانی و نه اضطرابی حتی.


خودت می مانی و آخر خط و یک نقطه که تکلیف همه چیز را روشن کرده است.


نه بلا تکلیف می مانی که کسی بیاید یا نیاید که بخواهد توضیحی بدهد یا ندهد،


 دلشوره ی اما و اگرش را نداری دیگر...


دل نگران نیستی که هر کس به میل خود، هر جور که دلش خواست تفسیرش کند و هر بار دلت هری بریزد پایین ...


خیالت راحت است هر بار دیگر از سرخط شروع کنی به نقطه که برسی همانجا آخر خط است.


بعد از آن نه فلشی ست و نه علامتی که بخواهد به چپ و راست بچرخاندت یا دور خودت تاب ات دهد...


گیج نمی شوی،


کلاف سردرگمی را نمی مانی ...


نقطه ها روراست اند و بی ریا. 


یکرنگ اند و صادق...


تو را


مثل نقطه ای که بعد از «دوستت دارم» می گذاری،


دوست دارم.

  • حمید توانا


یه شونه داشتم که خیلی ازش راضی نبودم
زیادی بزرگ و خشن بود ولی به هر حال ازش استفاده میکردم...
چند وقت پیش رفتم سفر
از سفر که برگشتم دیدم شونه نیست
توو اتاق هتل جا گذاشته بودمش...
رفتم یه شونه دیگه خریدم !
این یکی خیلی بهتر بود خوش دست بود اندازه اش مناسب تر بود خیلی از خریدش راضی بودم
چند روز پیش که کوله پشتیمو می گشتم شونه قبلیم توو یکی از جیباش پیدا شد...
یه نگاهی بهش انداختم
بد شکل تر و نامناسب تر از قبل به نظر میومد...
با خودم فکر کردم اگر این شونه گم نشده بود؛
ازش همچنان استفاده میکردم و به فکر خریدن یه شونه جدید نمی افتادم !
بهش گفتم مرسی که گم شدی....

گاهی از دست دادن چیزی که داریم باعث بدست آوردن یه چیز بهتر میشه.
سخته می دونم... 
ولی با دلتنگیش کنار بیاید.
  • حمید توانا

ﭼﻪ ﮐﯿﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﻧﻘﺶ ﺑﺒﻨﺪد
ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﻮﯾﯽ: ﺟﺎﻧﻢ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﻣﺖ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﺯ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﻔﻬﻤﯽ
ﺍﺳﻤﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ، ﺣﺘﯽ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﺶ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ
ﺑﯿﻦ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ!!!
ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺪﺍﻡ ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﯽ،
ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺗﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ!!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ
ﺟﺎﻧﻢ، ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻘﻢ، ﻧﻔﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﯾﮏ ﺣﺲ
ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺎﻡ، ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ " ﻣﯿﻢ" ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ
ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...
ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ...؟!!

  • حمید توانا