لیلی و مجنون
هنگامی که لیلی و مجنون کودک بودند
روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود .
استاد سوالی را از لیلی پرسید ،
لیلی جوابی نداد ،
مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت
اما لیلی هیچ نگفت .
استاد دوباره سوال خود را پرسید
و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت
و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد .
لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت.
بعد از مکتب ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون بیتاب دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت:
دیوانه ،
مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی
و یا لال که به استاد نگفتی .
لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت :
لیلی نه کر بود و نه لال ،
از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ،
اما از ضربه صدایت اشکش در آمد ،
من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی مجنون .... !
کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی .....
- ۹۳/۱۲/۲۵
- ۲۱۷ نمایش