امکان ندارد کسی چنین لذتی را ببرد
مترسکی را دیدم
رها بسوی باد و مهاجم بسوی من ...
سوال کردم،
آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده ای؟
از لاک خودت بیرون بیا ؛ از چهارچوبی که تو را به بند اسارت میکشد رها شو ...
بخند و شاد باش
دل ببند و از دلدادگی هز کن ...
از حضورت در دنیا لذت ببر ...
تمسخرانه پاسخم داد و گفت ..
مرا به شادی چه کار ؟؟
دل به چه دردم میخورد؟
در ترساندن
و آزار دیگران لذتی بیاد ماندنی است
من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم
دنیای من خوب است پر از واهمه آدمها و ترس کبوتران ..
پر از لحظه های وحشت و هراس جنبندگان
آنقدر که کابوس شبانه شان میشوم ...
اندکی اندیشیدم ...... و سپس گفتم
...راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت.. تو اشتباه می کنی ؛ امکان ندارد ...
امکان ندارد کسی چنین لذتی را ببرد ؛
کسی نمیتواند باعث آزار و اذیت روحی کسی شود..
کسی نمیتواند دلهره و هراسه دلگیر کسی شود ..
کسی نمیتواند ...
مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد....
فقط از کاه ..
جبران خلیل جبران
- ۹۴/۰۱/۱۲
- ۱۱۴ نمایش
یه شعر برای دوست شهیدش خونده اونو داری؟؟؟