دلم خاطره زن میخاهد ..
سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ
چقدر سنگین !!!!
و چقدر زیاد !!!!
گاهی خسته میشویم ولی نه ...
گاهی هم خوشحال ....
نگاه کن !!!!!!
کل زندگیمان را خاطرات برداشته و دل دور انداختن هیچ کدام شان را نداریم ،
کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه زد،
کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان می آمدند
توی کوچه پس کوچه ها... سر ِظهرِ خلوت شهر....
و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند:
آآآآآآآآآی خاطره می زنیم .
بعد تو صدایشان می کردی
می آمدند توی حیاط،
لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان،
خاطره ی مرگ آرزوهایت
....تنهایی هایت،...
گریه هایت، ...
داستانهای فریب و نیرنگ ...
لحظه های تلخ شکست...
غصه خوردن هایت،
خاطره خاطره خاطره
همه را می ریختی جلوی خاطره زن
و او هی می زد، هی می زد،
همه را میزد از کوچک تا بزرگ ...
آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد،
مثل پر کاه ....
آن قدر که پودر می شدند،
ریز می شدند در هوا،
مثل غبار که باد بیاید ؛ برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...
بعد تو بنشینی زیر آبی آسمان
سبک شوی
راحت شوی از دست این همه خاطره...
و بعد ؛ خاطرات خوشت را کناری جمع کنی
برای شبهای سردزندگیت رواندازی گرم بدوزی پر از حقیقت...
پر از مهر ...
و پر از امنیت .......
دلم خاطره زن میخاهد ......
- ۹۴/۰۲/۱۵
- ۳۰۳ نمایش