*هنوز دلم بارانیست
کودک بودی و کوچک ..
باران تندی می بارید
چتر های رنگی زیبا را یادت هست ؟
چند عدد از آنها را خریدی تا بزرگ شدی ؟
وقتی به مدرسه رفتی
دلت می خواست با همان چتر زیبا زیر باران بازی کنی
اما زنگ میخورد
و مادر ، که مثل همیشه نگران کسالت تو بود
دیکته و حساب ..
اما گویا دلت هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد
و تو صد بار دیگر چتر نو خریده باشی
اما آن حال خوب سالهای کودکیت هرگز تکرار نخواهد شد
این اولین بدهکاری تو به دلت بود که در خاطرت مانده
بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرت به دلت بدهکار مانده ای ...
به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک حس خوب و پاک چشم پوشی کرده ای
از ترس آنکه مبادا از دستش بدهی
مبادا خراب شود ...
از ترس آنکه مبادا آنچه دلت میخواهد پشیمانی به بار آورد
خیلی وقت ها سکوت اختیار کردی
اما حالا بعضی شب ها فکر کن
اگر قرار بر این شود که تو آمدن صبح فردا را نبینی
چقدر پشیمان خواهی شد
از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق
حماقت نامیده اند
چقدر لوازم خوب و دوست داشتنی ات را استفاده نکردی..
هر حال خوبی
سن مخصوص به خودش را دارد...
گاهی دلمان چتر میخاهد
باران ،
هوای نم و خیس...
دلمان آن سالها را میخاهد
دلمان لحظه هایی را میخاهد که حماقت نکنیم ...
چتر آرزوهارا باز کن
زیر آسمان به ایست
بارانت میبارد بزودی .....
*هنوز دلم بارانیست *
محمد شبگیر*
- ۹۴/۰۲/۱۸
- ۱۳۳ نمایش