من خودم بودم و یک حس غریب؛
جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ق.ظ
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بِلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهی ست
و چرا بوب تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نَرست
روزگاریست غریب
تازگی می گویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رَود لای برنج
من چه خوشبین بودم
همه اش رؤیا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
جبران خلیل جبران
- ۹۴/۰۲/۲۵
- ۳۳۷ نمایش