حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد!
چه در توست که می بندد و می گشاید؟؟!
به جایی که بدان سفر نکرده ام.
به جایی دور...
در ورای هر تجربه...
چشمان تو سکوت خود را دارند.
در ظریف ترین حالت تو، چیزهاییست که اسیرم میکند.
چیزهایی چنان نزدیک که نمیتوانم بدان دستیابم.
کوتاه ترین نگاهت به آسانی اسیرم میکند.
و حتی اگر همچون انگشتان، خود را بسته باشم،
برگ به برگ مرا میتوانی بگشایی.
به همان سان که بهار نخستین گل سرخش را به لمسی
رازآلود سبک دست، می گشاید.
یا اگر بخواهی مرا ببندی، من و زندگیم هردو به ناگاه
و به زیبایی بسته میشویم.
به همان سان که وقتی دل این گل به او می گوید، همه
جا دارد دانه دانه برف میبارد.
هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست، به ظرافت
شگفت تو نمی رسد.
ظرافتی که در هر نفس وامیداردم که با رنگ مهر، مرگ و
جاودانگی را رنگی دیگر بزنم.
نمیدانم چه در توست که میبندد و میگشاید؟!
تنها میدانم چیزی در من است
که میدانم چشمان تو ریشه دارتر از هر
گل سرخ است
و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد!
"ادوارد استلین کامینگز"
- ۹۴/۰۲/۲۶
- ۵۳۶ نمایش