از دوستی پرسیدم اگه یه ماشین زمان تو رو به 10 سال قبل برگردونه چیکار میکردی؟
سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ
از دوستی پرسیدم اگه یه ماشین زمان تو رو به 10 سال قبل برگردونه چیکار میکردی؟
اینجور جوابمو داد!
منِ ده سالِ قبل؟
کلاس
زبان میرفتم! تا بتونم با همه ی مردم جهان حرف بزنم، حتی زبان مردم جنوب
آفریقا رو هم یاد میگرفتم تا براشون پیام دوستی و مهربونی بفرستم!
با بچه ها بیشتر بازی میکردم ! بدست آوردن دل بچه ها، شیرینیِ خاص خودش رو داره که درهیچ قنادی پیدا نمیشه!
آشپزی رو برخلاف میل باطنی ام ، حرفه ای یاد میگرفتم ! تا همیشه به این بهونه بتونم کمک دست مادرم باشم!
بیشتر توی خیابون قدم میزدم ، خیلی زیاد پارک می رفتم ، با آدمای بیشتری آشنا می شدم!
قسمتی از وقتم رو صرف کارای هنری میکردم
کتاب کتاب کتاب!
از همه مهم تر کتاب میخوندم تا ده سال بعد ، دستی بر قلم داشته باشم!
اصلا شاید آنقدر شعر میخواندم تا شاعر بشوم! مسلط به زنده ترین زبان دنیا !
به
جای گوش دادن به آهنگ هایی که فقط لحظه ای میتوانست حال مرا خوب کند ، به
جای نت گردی های بی هدف که صرفا تلف شدن عمر بود ، ولاغیر ، با همسایه ها
گپ میزدم!
باغبانی یاد میگرفتم و دور و برم را پر میکردم از گلدان های ریز و درشت!
برای همه ی دوستام تولد میگرفتم ، با یک گلدان گل هدیه!
آنقدر خودم را سرگرم و سرزنده و خوشحال نگه می داشتم تا هیچ گاه به عشق فکر نکنم !
عاشق نمی شدم...
شب ها ساعت ده میخوابیدم و صبح ها بعد از نماز دلنشین صبح ، روزم را آغاز می کردم!
با خواهر کوچکم لی لی بازی میکردم :)
اوقات فراغتم را با حل جدول ها و معماهای سخت سپری می کردم!
دم نوش درست کردن را خوب خوب یاد میگرفتم تا بعدازظهرهای دل انگیزتری را برای عزیزانم فراهم کنم !
مهمانی های دوره ای راه می انداختم؛ با ساده ترین صورت و کمترین هزینه اما بیشترین شادی و صمیمیت!
به جای گوش دادن به موسیقی های لایت و به ظاهر آرام بخش، قرآن می خواندم.
دستم را محکم تر در دست خدا چفت می کردم!
مسافرت رفتنم هیچ گاه به عقب نمی افتاد، با اتوبوس ، قطار ، هواپیما ، ماشین شخصی و حتی پیاده به راه میافتادم!
با مردم مختلف ، با فرهنگ ها و طرز تفکرها آشنا می شدم!
برای حیاط خانه ام ، یک جفت بلدرچین می خریدم، و هر روز صبح با ذوق برایشان دانه میریختم!
از بهترین لحظات باهم بودنمان عکس یادگاری می گرفتم و قاب میکردم به دیوار اتاق :)
عینک آفتابی ، کلاه ، چوب دستی ! ملزومات صبح جمعه ها بود برای یک کوهنوردی حسابی!
ساعت
ها کنار مادر بزرگ و پدربزرگ جان مینشستم و نصیحت های هرچند تکراری را به
گوش جان می سپردم! بعد حیاط خانه را آب و جارو میکردم ، گلدان ها را مرتب و
چایی دم میکردم... مطمئنا لحظات ، مهربان تر می شدند!
تنها هم صحبت خستگی ها و دلشوره هایم خدایم بود!
نماز شب می خواندم ...
لذت داشتن یک زندگی آرام و دلنشیـــ:)ـــن آنقدرها هم سخت و پرهزینه نیست؛
همین که حال دلمان خوش باشد ، کافی ست!
حال دلتان خوش باد .
راستی اگه اون ماشین زمان شما رو به 10 سال قبل میبرد(سال 1384)،چیکار میکردید؟
راستی اگه اون ماشین زمان شما رو به 10 سال قبل میبرد(سال 1384)،چیکار میکردید؟
- ۹۴/۰۵/۰۶
- ۳۸۵ نمایش