به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﺑﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪ ﺩﺭ

ﺩﻫﯽ٬ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﻫﻮﺷﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻩ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ.

ﭘﺴﺮﮎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ. ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﭼﻪ

ﻃﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ

ﺑﺒﺮﻡ؟

ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻢ !

ﺍﮔﺮ ﮐﻮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﻨﯿﻢ٬ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﯽ

ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.

ﺍﮔﺮ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﯿﻢ٬ ﺗﻤﺎﻡ

ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ .

ﺍﮔﺮ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺍﺕ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ٬

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ.

ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ٬ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺎﯾﺶ

ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﻭ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻤﺎﻥ .

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺨﻨﺪ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ .

ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻥ.

ﮔﺎﻫﯽ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ.

ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻫﺎ ﺷﻮ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺒﺨﺶ.

ﮔﺎﻫﯽ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺳﻔﺮ ﮐﻦ.

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ.

ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ.

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺵ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ.

ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺘﺮ ﺑﺎﺵ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺵ.

ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﮐﻪ .

ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ.

ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻥ ...

  • حمید توانا

می‌توان با یک گلیم کهنه هم

روز را شب کرد و شب را روز کرد


می‌توان با هیچ ساخت


می‌توان صدبار هم

مهربانی را

خدا را

عشق را

با لبی خندان تر از یک شاخه گل تفسیر کرد


می‌توان بی رنگ بود

همچو آب چشمه ای پاک و زلال


می‌توان در فکر باغ و دشت بود

عاشق گلگشت بود


می‌توان این جمله را در دفتر فردا نوشت :


"خوبی از هر چیز دیگر بهتر است "


شاد و سربلند باشید

  • حمید توانا

نسل ما هرگز پیر نخواهد شد، چرا که ما جوانی نکرده ایم به قدر کافی.

رقمِ سِنِمان بالا میرود اما هنوز سرشاریم از اشتیاقِ کشفِ شیطنت های جوانی، پوستمان چروک میشود اما پُریم از نا گفته های احساسمان، موهایمان سفید میشود در زیر چارقدهای بی خورشید، اما هنوز جوانیم 

مثل میوه هایِ کال افتاده ِ زیر درختانیم. مثل نوزادی که پس از تولد  میمیرد، هستیم اما گویی هرگز نبودیم.


نه مثل نسل های قبل ساده بودیم و نه مثل نسل جدید غرق مدرنیته،ما مدام جنگیدیم و قانون شکنی کردیم و پرسیدیم وکشف کردیم اما کسی ما را ندید. ما یک اتفاق ساده ایم، ما برگی فراموش شده از کتابِ تاریخیم.

چیزی درونمان جا مانده،  شوری از جوانی که در کالبدمان نمیگنجد. اشتیاقی که با آن فراموش میکنیم سالهای رفته از عمرمان را.....

  • حمید توانا

معلوم نیست چه مرگمان شده ...! که نه عین ادم عاشق میشویم...!

و نه عین ادم بیخیال...!

دلمان بعضی وقتها برای یک نفر یک ذره میشود...

ولی گاهی همان یک نفر را یک هفته نبینیم هم چیزی نمیشود...!

بعضی وقتها لبخند یک نفر یک دنبا انرژی بهمان میدهد ...

وگاهی از ته دل خندیدن های ان یک نفر حالمان را بهم میزند...!

انقدر ذره ذره عاشقی کرده ایم...!

و هر ادم جدیدی را به حریم خودمان راه دادیم...! 

که بلد نیستیم عاشق ثابت باشیم...!

بلد نیستیم همیشه دلتنگ و نگران یک نفر باشیم...! 

خودمان را تمام ایام سال..و تمام نقاط دنیا کنار همان یک نفر تصور کنیم...! 

همیشه..همیشه..همیشه..حرفهای قشنگی برای زدن داشته باشیم...!

ما انقدر خرد عاشقی کرده ایم...!

و عشق های ریز ریز داشته ایم...که کلان عاشقی کردن را یادمان رفته...!

و حالاهر چقدر زور میزنیم نمیشود ... که بشود...!

نمیشود عشقمان همانی باشد که میخواهیم...!

نمیشود که این یکی را با دیگران مقایسه نکرد...!

الان میفهمم که این آزادی درد بدیست لعنتی....!!!!


پ.ن: یادم افتاد به جمله معروف مرحوم شریعتی که خودش یه کتابه! " عشق های بزرگ ، نه عشق های شدید" . که متاسفانه ما نداریم، نمیخوایم هم داشته باشیم.

  • حمید توانا

مردها هم گاهی بی کس میشوند...

وقتی جستجو می کنند نگاه آشنا را و نمی یابند

از پا می افتند... 

دست می کشند از دلدادگی

روزمرگی ها را بیشتر به دور خود دیوار می کنند

آدم دیگری می شوند...

گاهی ساکت، گاهی پرصدا

گاهی جسور، گاهی خودخواه

مردها وقتی نمی یابند گوشه آرامش را،میان آغوش گرم و امن یک زن

سنگ می شوند... 

مردها گاهی نصفه و نیمه می مانند...

وقتی نیست دخترکی که برایشان دختر باشد !

می دانی چه می گویم؟

شرور باشد...

برای چشمان مردش بی پروا باشد

بگوید... بخندد... ببوسد...

خستگی هایش را بفهمد....

سکوتش را بخواند....

که دستش را بگیرد و شهر را نشانش بدهد

روبروی مغازه ها بایستد 

برایش لباس انتخاب کند

و او را بفهمد و بفهمد و بفهمد ....

  • حمید توانا

دان هرالد (طنزنویس امریکایی)


اگر عمر دوباره داشتم:


اشتباهات بیشتری مرتکب میشدم!


همه چیز را آسان می گرفتم


تنها اندکی از رویدادهای جهان را جدی می گرفتم

اهمیت کمتری به بهداشت میدادم!


مسافرت بیشتر میرفتم

از کوهها بیشتر بالا میرفتم

در رودخانه های بیشتری شنا میکردم!


بستنی بیشتر میخوردم و اسفناج کمتر!


مشکلات واقعی بیشتری داشتم

و مشکلات واهی کمتری!


آخر ببینید ، من از آدمهایی بودم که بسیار محتاط و عاقلانه زندگی کردم

البته من هم لحظات سرخوشی داشتم ، اما اگر عمر دوباره داشتم ، از این لحظات سرخوشی بیشتر  میداشتم.


من هرگز جایی بدون دماسنج ،  پالتو ، بارانی و… نمی رفتم .

اگر عمر دوباره داشتم

سبکتر سفر میکردم

وقت بهار ، زودتر پابرهنه راه میرفتم

و وقت خزان دیرتر به این لذت خاتمه میدادم.


از مدرسه بیشتر جیم میشدم

گلوله های کاغذی بیشتری به معلم هایم پرتاب میکردم!


بیشتر عاشق میشدم

پایکوبی و شادی بیشتری میکردم.


و در روزگاری که همگان عمرشان را وقف بررسی وخامت اوضاع میکنند ، من به ستایش آسان گرفتن اوضاع می پرداختم ؛ 

زیرا با ویل دورانت موافقم که میگوید:


"شادی از خرد عاقل تر است! "

  • حمید توانا

بعضی ها؛

شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،

نفس می کشی...

آنقدر عمیق؛ که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هایت ذخیره کنی...


بعضی ها؛

شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت؛

جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه می کنی...


بعضی ها؛....


بعضی ها؛

آرامش مطلقند؛

لبخندشان...

تلالو برق چشمانشان؛

صدای آرامشان...

اصلِ کار، تپش قلبشان...

انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق می کند ...


و آنقدر عزیزند؛

آن قدر بکرند؛

که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان...

می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت...!!


بعضی ها؛

بودنشان...

همین ساده بودنشان...

همین نفس کشیدنشان؛

یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان...


اصلا خدا جان؛

در خلقت بعضی ها؛ سنگ تمام گذاشته ای ...


سایه شان کم نشود از روزگارمان

و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را ...!!!

  • حمید توانا

آموخته ام وسیع باشم

دلتنگ که شدم

منتظر نباشم کسی دل گرفته ام را باز کند،

بلند میشوم و قدمی برمیدارم

دل کسی را شاد میکنم، ایمان دارم

دلم خود به خود شاد می شود 

آموخته ام

قوی باشم

و پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشم

خودم را دوست بدارم

تا همچنان باشم

در لحظه هایی که کسی برایم  نیست

آموخته ام

صبور باشم

زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد

گاهی مساله های به ظاهر بزرگ و پیچیده توانایی و هوش زیادی نمی خواهد کمی زمان می خواهد تا آرام تر شویم و مساله را ساده تر ببینیم

آموخته ام

 عاشق باشم

و برای آنکه دوستش دارم دعا کنم

بدون آنکه دلیلی برای دوست داشتنش بیابم،

آموخته ام

وقتی غمگین میشوم خداوند با تمام عظمتش ناراحت میشود و مهربانانه انتظار میکشد تا بار دیگر به رحمت او امیدوار باشم،

آموخته ام

که وقتی اشک میریزم خداوند عاشقانه اشکهایم را پاک میکند و مهربانه آرامش را به من هدیه میدهد،

آموخته ام

وقتی به آنچه میخواستم نرسیدم حتما خداوند بهتر از آن را برایم درنظر گرفته است

آموخته ام  در هیاهوی زندگی  خدایی هست که همه مهر است و عشق 

او همیشه ما را دوست دارد...

  • حمید توانا

درختها میمیرند ؛

 عده ای عصا می شوند و دستی را میگیرند ؛ 

عده ای تبر میشوند بر نسل خویش، 

عده ای چوب کبریت میشوند برای سوزاندن تبار خود و 

عده ای تخته سیاه میشوند برای تعلیم اندیشه ها .

سرنوشت گاهی خودش رقم میخورد

ولی  کاش ما نیز درختی باشیم که بی اختیار تراش خورده است

گاهی کوشش لازم نیست 

باید دل سپرد به سپرده های خدا ..

انسانها به این میگویند توکل ؛

دل سپرد به روزهای نیامده و آرزوهای حبس شده  ..

منتظر شد ...

توکل کرد و دل به راه ..


گاهی برای خودت درختی شو 

آماده بارش باران اجابت ..

پر شاخه از آرزو که 

تقدیرش عشق ورزیدن و سایه بخشیدن است 

ثمره و محبت به دیگری....

تقدیرش امنیت و بخشیدن آسایش به دلی دیگر...

بی ثمر یا با ثمرش چه فرق میکند ؟

گاهی فقط باید دل باشی،پر از شاخ و برگ آرزو 

 سبز باشی و به درخت بودن فکر کنی 

آرامشی سبز در پناه هوایی دل انگیز ...

یا حتی ؛ 

گرفتن دستی به مهربانی .......


  • حمید توانا

ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺵ یعنی ﭼﻪ ؟

ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ !

ﻭ ﺩﻟﻢ ﭘﺮﺷﺪ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ...

ﺯﻧﺪگی ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ...

ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ...

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ می فهمم ...

ﺧﻮشی ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺭﺣﺲ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ...

ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺏ ﺍﻳﻦ ﻧﻔﺲ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ...

ﺍﻳﻦ ﻧﮕﺎهی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺋﻴﻨﻪ ﻭ ﺁﺏ ...

ﺭﻭشنی ﻫﺎی ﺗﺮﺍ می ﺑﻴﻨﺪ ...

ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ...

ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺵ یعنی ﻣﻦ ...

ﺑﻪ کسی ﻣﻴﻨﺎﺯﻡ ...

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻫﺎﻳﺶ ...

ﺟﺎ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺖ ...

ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ...

ﻭ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺍﻣﻴّﺪِ ﺷﮑﻔﺘﻦ ﻫﺎیی ﺍﺳﺖ ...

ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺧﺰﺍﻥ می ﺗﺎﺑﺪ ...

ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺵ یعنی ﺗﻮ ...

ﺯندگی ...

ﺩﻭﺳﺖ ...

ﻧﮕﺎﻩ ...

ﺷﻌﺮ ...

ﻭ ﻳﮏ ﭘﻨﺠﺮﻩ ی ﺑﺎﺭﺍنی ...

ﮐﻪ ﺧﺪﺍ می ﺑﺎﺭﺩ ...

ﺑﺎﻭﺭِ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﺎی ﺷﻠﻮﻍ ...

ﺩﺭﻫﻴﺎﻫﻮی ﻧﻔﺲ ﮔﻴﺮ ﺯﻣﻴﻦ ...

ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...

ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺵ یعنی ﺍﻳﻦ ...

  • حمید توانا