به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

"عاشق"

۱۳
مهر

"عاشق"
نشدی زاهد،
دیوانه چه میدانی؟

در شعله نرقصیدی، پروانه چه میدانی؟

لبریز می غمها،
شد ساغر جان من

خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی؟

یک سلسله دیوانه،
افسون نگاه او

ای غافل از آن جادو، افسانه چه میدانی؟

من مست می عشقم،
بس توبه که بشکستم

راهم مزن ای عابد، میخانه چه میدانی؟

عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن

ای بت نپرستیده،
بتخانه چه میدانی؟

تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را

مقصود یکی باشد،
بیگانه چه میدانی؟

دستار گروگان ده،
در پای بتی جان ده

اما تو ز جان غافل، جانانه چه میدانی؟

ضایع چه کنی شب را،
لب ذاکر و دل غافل

تو ره به خدا بردن، "مستانه"چه میدانی؟

مولانا

  • حمید توانا

تلنگر

۱۳
مهر

تلنگر میزند امشب
کسی بر سقف این خانه
. تویی باران ؟ تو ای مهمان ناخوانده
بزن باران ! تو هم زخمی بزن
بر زخم این خانه.
... بزن اهنگ زیبایت
صدای چک چکه سازت
میان کاسه خالی
شکنجه میکند امشب
من تنها ی زندانی
.
تو ای باران
از این ویرانه دل بگذر
یقین بیرون این خانه
هزاران دل ، هوای عاشقی دارند

  • حمید توانا

هوای سرد پاییز است و من... از پنجره در کوچه ی دلواپسی اشک بر...غبار پشت پای خاطرات تلخ تو بیهوده می ریزم... نسیم صبح هم چون تو به رسم بی وفایی خاک غفلت را به درگاه دو چشم خیس من شاباش می ریزد..... تمام خاطراتم در غبار رد پایت زود می سوزد تمام بوسه هایت را تگرگ اشک می شوید... درخت نارون نامردیت را... با به رقص آوردن برگهای زردش در عزایم پاس می دارد... چه نامردی...چقدر سرما... من از سرما...من از سردی فصل بی کسی خود را ...در آغوش محبت می کشم شاید بفهمم طعم خودخواهی چه شیرین است....! 

  • حمید توانا

هلـــه نومیـــد نباشی کـــه تـــو را یـــار بــراند
گـــرت امروز بـــراند نــه کـــه فـــردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کـــن آن جا
ز پس صبر تـــو را، او به ســـر صـــدر نشاند
و اگــر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند…

  • حمید توانا

باشد پرنده! کوچ بکن سمت خانه ات
هر چند سخت می گذرد با بهانه ات
آن جا امیدوارم از آواز پر شوی
موسیقی و غزل بشود آب و دانه ات
خوش بگذرد طراوت ییلاق و بشکفد
در چشم برفگیر اهالی جوانه ات
حالا برو به خاطر آسوده، در دلم
تا بازگشت، جای کسی نیست لانه ات
پاییز، سهم حنجره ی من، تو سعی کن
سرشار از بهار بماند ترانه ات
من یک مترسکم که به دوشم ... خدا کند،
خوشبختی هما بنشیند به شانه ات
نگذار در خشونت مردانه حل شود
رفتار مینیاتوری دخترانه ات
من می روم صدا شوم و زندگی کنم
در بیت بیت هر غزل عاشقانه ات
مهدی فرجی

  • حمید توانا

دامن مکش به ناز

۲۸
شهریور

 دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام

نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام

شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر

پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام

از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار

کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام

جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار

آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام

دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس

من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام

تنها نه حسرتم غم هجران یار بود

از روزگار سفله دو چندان کشیده ام

بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو

بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام

دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرف

وین یکطرف که منت دونان کشیده ام

ای تا سحر به علت دندان نخفته شب

با من بگوی قصه که دندان کشیده ام

جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم

افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام

از سرکشی طبع بلند است شهریار

پای قناعتی که به دامان کشیده ام
  • حمید توانا

بریز باده به جانم که من سبوی تو باشم

نه صید هر تله گردم شکار خوی تو باشم

نه درّ بحر خلیجم که درّ جوی تو با شم

« در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدین امید دهم جان که خاک کوی تو باشم»

چو رفتی از برم امشب برفت صبر و قرارم

برفت جان ز تن من ببین تو حال فگارم

اگر تو از سر رحمت نظر کنی به مزارم

« به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم

به گفت و گوی تو خیزم به جستجوی تو باشم»

منم چو مرغ اسیری شکسته‌ عشق تو بالم

چگونه دم نزنم من چگونه از تو ننالم

نیامدی که ببینی ز دوریت به چه حالم

« به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم»

کمر خمیده و اینک به حال دال بخسبم

چو برده عشق تو خوابم دگر چه حال بخسبم

جوانیم بشد اینک چو پیر زال بخسبم

« به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه ببوی موی تو باشم»

هزار راه به پیش است و جز ره تو نپویم

قسم خورم به دو عالم کسی به جز تونجویم

کشی تو گر ز سر لطف پنجه بر سر مویم

« حدیث روضه نگویم گل بهست نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم»

توراست چشم سیاهی بسان لوءلوء و مرجان

مراست باده لعلت چو آب چشمه حیوان

مراست روی تو بهتر ز تاج و تخت سلیمان

« می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو با شم»

خوش است با تو نشستن خوشا حدیث تو گفتن

خوش از لب تو کلامی به هر بهانه شنفتن

خوش است روی تو دیدن به همچو لاله شکفتن

« هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن

وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم»

سعدی

  • حمید توانا

حکایت 1

۲۷
شهریور

حکایتی زیبا از مولانا:
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای».
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفـــتاح راه

  • حمید توانا

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد

دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست

تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم

خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست

خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف

با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب

هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم

یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم

ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

صلحست از این طرف که تو پیکار می‌کنی

از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب

کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش

کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

سعدی

  • حمید توانا

حال دنیا

۲۷
شهریور

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای؟
گفت: یا آب است ، یا خاک است یا پروانه ای!
گفتمش احوال عمرم را بگو،این عمر چیست؟
گفت یابرق است، یا باد است، یا افسانه ای!
گفتمش اینها که میبینی، چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند، یا مستند، یا دیوانه ای!
گفتمش احوال جانم را پس از مردن ، بگو؟
گفت یا باغ است، یا نار است، یا ویرانه ای
!

  • حمید توانا