به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

پیرمرد که با دوچرخه اش به سمت خیابان پیچید، پرنده ها ناگهان به سویش پر کشیدند، همگی با هم. بال می زدند و بی قرار بودند. با خودم گفتم برای چی پرنده ها همه به سمت او می پرند؟ 

که دیدم پیرمرد کیسه ای دارد آبی رنگ و برای پرنده ها خرده های نان خشک آورده است. قشنگ بود ، قشنگ ؛ اینکه میان این همه رهگذر ، پرنده ها پیرمرد شان را می شناختند و به سویش می پریدند، پیرمردی را که نان می دهد....

 کاش ما هم مثل این پرنده ها میان این همه رهگذر تشخیص می دادیم کسی را که هر روز به ما نان می دهد و جان می دهد و زندگی....

و کاش کمی شوق از پرندگان می آموختیم برای پریدن به سویش.....

  • حمید توانا

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.


بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:


نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.


پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.


یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.


پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.


سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.


پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.


پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.


مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.


بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.


همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟


پیرزن جواب داد: بفرمایید


چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟


پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

  • حمید توانا



 در حال رانندگی در خط دوم اتوبان هستم و ترافیک زیاد است. احساس می‌کنم خط سوم کمی روان‌تر است. بلافاصله با هزار بدبختی ، سر فرمان رو کج می‌کنم و بعد از شنیدن انواع بوق‌ها و ایجاد مانع در مسیر ماشین بغلی و بروز احتمال تصادف با پیتزا موتوری که با سرعت از بین خط دوم و سوم در حال حرکت است، به خط سوم می‌روم.


فکر می‌کنم فقط به عقل من رسیده و من این شعور را داشته‌ام که خط سوم بهتر از خط دوم است. غافل از اینکه بقیه هم، به همین مسئله توجه داشته‌اند و همین کار را انجام داده‌اند و به خط سوم آمده اند و الان خط دوم خلوت‌تر است !


حالا دوباره بازی آغاز می‌شود و فکر می‌کنم که فقط شعور من است که به این مسئله می‌رسد که می‌توان به خط دوم بازگشت و سریع‌تر به مقصد رسید. اما دیگران هم به همین نتیجه رسیده‌اند.


نتیجه هم همین عکس‌هایی است که از بالا از خیابان‌‌ها و اتوبان‌های ما در ساعات پر ترافیک منتشر می‌شود. همه در حال حرکت از خط دو به سه و از سه به دو هستیم و در هم گره خورده‌ایم!


این عادت را در فرهنگ اقتصادی و اجتماعی هم می‌شود دید. از پرداخت مالیات دولت فرار کرده و خوشحال است. راهی برای یک دزدی کوچک پیدا کرده و خوشحال است. یاد گرفته که یواشکی مدرک بخرد و دکتر یا مهندس بشود و خوشحال است. تز ارشد یا تحقیق دکترایش را خریده و از زیرکی خود در صرفه‌جویی در وقت خوشحال است.


فراموش می‌کند که او تیزهوش‌ترین فرد این جامعه نیست و همه دارند به همین میان‌برها فکر می‌کنند. او تقلب می‌کند و مهندس می‌شود و وقتی تصادف کرد، زیر دست کسی که تقلب کرده و درس خوانده جراحی می‌شود و در نهایت هم، در یک زلزله معمولی، زیر آوار خانه‌‌ای که مجوزش با تقلب صادر شده فوت می‌کند و باید کسی با تقلب، برایش قبری در یک جای خوش آب و هوا و نسبتاً آباد بخرد!


همیشه باورم بر این بوده که یکی از دلایل از بین رفتن اخلاق در هر جامعه‌ای، این است که من فکر می‌کنم که خیلی زیرک‌تر از متوسط جامعه هستم و فراموش می‌کنم که آن چیزی که به عنوان یک راهکار یا راه میان‌بر برای کوتاه کردن مسیر به ذهن من رسیده، به ذهن خیلی افراد دیگر هم خواهد رسید و در نهایت، از یک وضعیت پیچیده‌ی امروزی، به یک وضعیت پیچیده‌ی جدید تغییر مکان خواهیم داد. درست مثل جابجایی از خط دوم به خط سوم و تجربه‌ی ترافیک قدیمی در لاین جدید ! .

  • حمید توانا

عوام نمی داند خشونت پنهان چیست،

نمی داند امنیت نرم چیست،

نمی داند تلویزیون چیست

مدرسه، معلم، دانشگاه چیستند،

عوام برای تماشای اعدام می رود، 

ضرب و شتم افراد در خیابان بدست پلیس را می پسندد،

همانطور که در صف اعدام می ایستد، در صف شیر و نان هم می ایستد، 

عوام ، گدا؛ بیمار؛ تن فروش، خود فروش؛ معتاد؛ را نمی بیند چون نمی داند چیستند،

این عوام امروزه بیشتر از هر چیز در حال تولید است، 

به گفته کارشناسان در ده سال اخیر در دانشگاه های ایران بیشتر از چند صد سال عوام باسواد تولید شده اند. 

فهم و تحلیل و نگرش به وسیله دانشگاه ها به سواد ساندویچی تبدیل شد، این سواد طاقت خواندن ندارد؛ در فضای مجازی حتی  چند سطرنوشته را نمی خواند؛ از همان خط اول دیگر ادامه نمی دهد؛ خود به خود مطالب و عکس و فیلم را بدون انکه خود خوانده باشد و یا فهمیده باشد برای دیگران می فرستد 

بدون هیچ زحمتی لیسانس و ارشد و دکتر میشود، 

عوام  هر روز چند جوک را که سرشار از توهین هستند به دوستان می فرستد، 

میزان هزینه تولید عوام در برخی کشورهای از هر هزینه ای دیگر، مانند هزینه اموزش و پرورش و بهداشت بیشتر است؛

نمی دانم من و تو عوام هستیم یا نیستیم؟

  • حمید توانا

کلاس اول  دبستان، یزد بودم 

سال ١٣٤٠، وسطای سال

 اومدیم تهران

 یه مدرسه اسمم را نوشتند،

شهرستانی بودم،

 لهجه غلیظ یزدی و گیج 

از شهری غریب

 ما کتابمان دارا آذر بود 

ولی تهران آب بابا 


معظلی بود برای من، 

هیچی نمی فهمیدم 

البته تو شهر خودمان هم

 همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی میخواندم.

تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس 

معلم پیر و بیحوصله ای داشتیم 

که شد دشمن قسم خورده من 

هر کس درس نمی خواند میگفت: می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم

 با هزار زحمت رفتم کلاس دوم

 آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان

همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی میخوردم که یادم نرود کی هستم!!


دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد.......


کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان

 لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود،

 او را برای کلاس ما گذاشتند،

 من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم. میدانستم جام اونجاست 


درس داد، مشق گفت که برای فردا بیارین. 

انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم 

ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها..

همگی شاخ در آورده بودیم 

آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن ،

 وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم،

 دستام می لرزید 

و قلبم به شدت می زد.

 زیر هر مشقی یه چیزی مینوشت ,

خدایا برا من چی می نویسه؟

با خطی زیبا نوشت: 

عالی




باورم نمی شد

 بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود

لبخندی زد و رد شد سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم به خودم قول دادم بهترین باشم...

آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد

همیشه شاگرد اول بودم وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم


یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد.


چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم؟؟؟؟

 


خاطره ای از

 پروفسور علیرضا شاه محمدی 

استاد روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت 

انگلستان

  • حمید توانا

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند ،

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم !



لستر هم با زرنگی آرزو کرد 

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد 


بعد با هر کدام از این سه آرزو 

سه آرزوی دیگر آرزو کرد 


آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی 



بعد با هر کدام از این دوازده آرزو 

سه آرزوی دیگر خواست

 

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... 


به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد 

برای خواستن یه آرزوی دیگر 



تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... 

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو 





بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن 

جست و خیز کردن و آواز خواندن 


و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر 


بیشتر و بیشتر



 

در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند 

عشق می ورزیدند و محبت می کردند ،

لستر وسط آرزوهایش نشست 

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا 

و نشست به شمردنشان تا ...


پیر شد


 

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود 

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند 


آرزوهایش را شمردند 


حتی یکی از آنها هم گم نشده بود 


همشان نو بودند و برق می زدند 


بفرمائید چند تا بردارید 


به یاد لستر هم باشید 

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها 

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!



گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!


شل سیلوراستاین

  • حمید توانا

"شعور و شهوت"


حتما حتما حتما با دقت تا آخرش بخونید خیلى عالیه 


"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد 

و به تماشای انبوه مردم 

که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند 

مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت 

که چهره ی او را هرگز ندیده بود 

اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا, 

با برداشتن کتابی از قفسه 

ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..

بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد, 

که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد.

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین 

و باطنی ژرف داشت.

در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

“دوشیزه هالیس می نل"

با اندکی جست و جو و صرف وقت  

توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود 

از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

روز بعد جان سوار کشتی شد 

تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , 

آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه ای بود 

که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد 

و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. 

 جان  درخواست عکس کرد،

ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد. 

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت 

دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید 

آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 

۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

هالیس نوشته بود : 

" تو مرا خواهی شناخت 

از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت 

که قلبش را سخت دوست می داشت 

اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید: 

 زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, 

بلند قامت و خوش اندام

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ، 

کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست 

که جان گرفته باشد

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , 

کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را 

بر روی کلاهش ندارد. 

اندکی به او نزدیک شدم . 

لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" 

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و

در این حال میس هالیس را دیدم. 

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود 

زنی حدودا 50 ساله ..

با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. 

اندکی چاق بود و 

مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور می شد و 

من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

از طرفی شوق و تمنایی عجیب 

مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواندو

از سویی علاقه ای عمیق به زنی 

که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود 

به ماندن دعوتم می کرد. 

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش 

که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.

و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

دیگر به خود تردید راه ندادم. 

با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم 

و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. 

به نشانه ی احترام و سلام خم شدم 

و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. 

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم 

از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. 

از ملاقات شما بسیار خوشحالم 

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت 

و هم اکنون از کنار ما گذشت..

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم 

و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

او گفت که این فقط یک امتحان است!

ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،

ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،

ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ....

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ.ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ...

  • حمید توانا

مواظب خودت باش

معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن!

معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت

نمیتونه بهت صدمه بزنه!


اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمیگردید

و به منظره گذشته خود نگاه میکنید

تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید:

تصمیم را با تحقیق

هوس را با عقل

عصبانیت را با صبر

انتقام را با فراموشی

عبادت را با بی توقعی

خدمت به خلق را با گمنامی

و در آخر قلبت را با خدا پیوند بزن.

مواظب خودت باش. خیلی...

  • حمید توانا

دلم بود و حرم بود و امامم بود و تنهایی .

حرم قبله .

حرم کعبه .

عجب احرام زیبایی .

لباس اشک آماده .

سرم از شرم افتاده .

همیشه سنگ فرش او .

برایم مهر و سجاده .

دلم آهو .

دلم از او .

دلم مشغول گفت و گو .

بزن نی زن به نام او .

بگو یا ضامن آهو .

السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا(ع)

میلادش بر عاشقانش مبارک!

  • حمید توانا