به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

یادمان رفته ؟

به عمد یا  آلزایمر ....

ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺎﺭ ﻧﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ

ﻫﺎﯼ ﺩﯾﺠﯿﺘﺎﻝ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﻨﺪ.


یادمان رفت ..

ﺁﻭﺍﺯ ﺟﯿﺮ ﺟﯿﺮﮎ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻧﺸﯿﻦ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺣﺘﻤﺎً ،

ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻻﻻﯾﯽ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺎ

ﺗﺎ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﻻﺯﻡ ﻧﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ

ﭘﺮﭘﺮ ﺯﺩﻥ و آنلاین بودن ﺍﭘﯿﺪﻣﯽ ﻧﺸﻮﺩ .


ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ، 

ﺟﺰ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ

ﮐﺮﺩﻥ ﻏﻢ ﻧﺎﻥ ، ﺑﺸﻮﺩ ﻫﻤه ی ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ،

ﻫﻤه ی  ﺩﻏﺪﻏه ی  ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ .


یادمان رفت ..

ﻗﺮﺍﺭﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ عشق ورزیدنمان  ،

 ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ

یادمان رفت ..

ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﺪﻧﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﻭ ﻣﻬﺮ ﻭ

ﺣﻀﺎﻧﺖ ﻭ ﻧﻔﻘﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﮔﺮﻭ ﮐﺸﯽ ﻭ ﺿﻌﻒ ﺍﻋﺼﺎﺏ

ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .


یادمان رفت ..

ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ

ﺑﮕﺬﺭﺩ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﻣﺎﻥ ﻭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﻃﺎﻕ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ

ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ .


ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺍﺯﺁﻧﺠﺎ ، ﺻﻮﺭﺗﮏ ﺯﺭﺩ ﺑﻪ

ﻧﺸﺎﻧه هایی ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ .


ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ،

 ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻨﻘﺪﺭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ

ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ “ ﻗﺮﺍﺭﻧﺒﻮﺩﻩ ” ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﻼﻓﺸﺎﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،

ﻫﻤﮕﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ …


ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ

ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ

بیا فکر کنیم 

ما خودمان را یادمان رفته ...

  • حمید توانا

کتاب "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی را ورق میزدم.جایی از کتاب نوشته بود :

"روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد.

دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام میشود، بهار می آید".


دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته ام : "از یک جایی به بعد، حال آدم خوب نمیشود"... 

حرفم را پس گرفتم، خط زدم جمله ی خودم را. اصلأ همانی که دولت آبادی گفته...

از یک جایی به بعد، آدم آرام میگیرد، بزرگ میشود، بالغ میشود، پای تمام اشتباهاتش می ایستد، سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد، دنبال مقصر نمیگردد، قبول میکند گذشته اش را، انکار نمیکند آن را، نادیده اش نمیگیرد، حذفش نمیکند، اجازه میدهد هرچه هست، هرچه بوده در همان گذشته بماند، حالا باید آینده را بسازد، از نو، به نوعی دیگر.

یاد میگیرد زندگی یک موهبت است، غنیمت است، نعمت است، قدرش را بداند و آن را فدای آدمهای بی مقدار نکند...


همه ی اینها را که فهمید یک آرامشی می آید مینشیند توی دلش، توی روح و روانش.


اینجای زندگی همان جایی است که دولت آبادی گفته اصلا از یک جایی به بعد حال ادم خوب میشود......

  • حمید توانا

من بیشتر از همه می‌توانستم نفسم را نگه دارم.  گاهی که با بچه‌ها نفس‌مان را حبس می‌کردیم تا ببینیم کدام یکی ریه‌هایش قوی‌تر است آخرین نفری که نفسش را رها می‌کرد من بودم، برای همین شده بودم پای ثابت تمام عملیات‌هایی که اختفا و سکوت لازمه‌ی‌شان بود..

.

«مرگ توی آب مثل‌ِ شهادته، پس شهادت توی آب دیگه نور علی نوره» این را علی گفته بود. 

اصلا برای همین غواص شده بود. 

علی اهل دجله بود، بچه‌ی شط . 

می‌گفت فاو و مجنون جزیره نیستند، آدمهایی‌اند که مسخ شده‌اند، به شکل جزیره در آمده‌اند. می‌گفت «کسی که توی آب جنوب بمیره می‌شه تکه‌ای از مجنون».

.

حالا همه‌دراز کشیده‌ایم کنار هم. قرار بود در اعماق آب باشیم. قرار بود وقتی از آن پایین سرمان را بالا می‌گیریم نور خورشید را ببینیم که روی موج‌ها می‌رقصد. قرار بود برای دختر محمد گوش‌ماهی و سنگ‌‌های رنگی جمع کنیم..

.

بوی خاک پیچید توی دماغم. 

دراز به دراز ما را خوابانده‌اند کنار هم. دست‌های‌مان را بسته‌اند. نگاهم را می‌چرخانم سمت علی. شبیه ماهی‌ای که از تُنگ بیرون افتاده مدام تقلّا می‌کند..

.

دلم ریش می‌شود.

نگاهم را از علی می‌دزدم و می‌چرخم سمت محمد. صورتش روی زمین است. روی چهره‌ی بی‌رمقش هنوز ته‌مانده‌ایی از شوخی هست، می‌گوید «قسمت نشد توی آب شهید شیم...» .

.

صدای بولدوزر می‌پیچد توی سرم.

حالا شروع کرده‌اند به ریختن خاک. 

نفسم را حبس می‌کنم. محمد فریاد می‌زند «دیوونه نفست رو حبس نکن، اینطوری بیشتر زجر می‌کشی...» .

.

 دیگر صدایش را نمی‌شنوم. علی و محمد هر دو کنار منند. تکان‌ خوردن‌هایشان را زیر خاک حس می‌کنم. سینه‌ام سنگینی می‌کند. لایه‌های خاک بیشتر می‌شوند. سنگینی خاک دارد دنده‌هایم را خرد می‌کند..

.

قرار بود در آب بمیریم، اما نه اینکه غرق شویم یا توی آب خفه شویم. علی می‌گفت «آب ما رو خفه نمی‌کنه، چیزی که ما رو می‌کشه خاکه، خاک» حالا هم داریم زیر خروارها خاک خفه می‌شویم..

.

نمی‌دانم چشمانم بازند یا بسته، اما می‌سوزند. فکرم می‌رود سمت محمد و علی. علی لابد تا الان شده تکه‌ای از مجنون. محمد هم شده است سنگی رنگی در دستان دخترش.. .

شاید آنها هم مثل من هنوز نفس‌شان را نگه داشته‌اند... ماهی‌ای که بیشتر از بقیه زنده بماند بیشتر زجر می‌کشد، اینطوری شاهد مرگ باقی ماهی‌هاست.... .

.

من اما ... هنوز نفسم را حبس کرده ام!

.


اللَّهُمَّ صَلِّی عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم


  • حمید توانا

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 

«اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچکس بجز من خانه نیست»

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»

«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»

«بله، می‌توانم»

«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ... مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»

من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. 

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. 

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. 

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. 

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

«می‌توام با شارون صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»

با تعجب گفتم «بله»

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 

«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد»

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.


هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

  • حمید توانا

رهایش کن ...

زندگی را 

مشکلات را 

دل و دنیا 

حتی خود  و افکارت را رهایی ببخش 

" ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﮏ ﺷﻮﯼ

ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﻦ .....

آن هنگام که قصد انتقام داری 

رهایش کن ......

دلتنگ میشوی..

میشکنی ..

پیروز میگردی..

دل و دنیا را رهایش کن ...

وقتی دلت آشوب شد

رهایش کن ....

دل را بخدا بسپار 

و 

دنیا را به دنیا 

خودت هم آسوده نفس بکش 

یادت باشد ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ....... ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ

ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺭﺍ

ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ..

ﺑﮕﺬﺍﺭ دلت ﺑﺮﻭﺩ .......

پر بکشد 

ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﻖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﺮﺩﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﻫﺪ

ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﻦ .....

ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ : ﺍﮔﺮ آرزو یا دل ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ

ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ؛

" ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻔﺲ ؛

...... ﺁﻓﺮﯾﻨﻨﺪﻩ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ .....!!!

  • حمید توانا

بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اماشاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و درنهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری دراسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را درمجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند وبه زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد

 می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟”

 به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.

نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هرحال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.

 سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من هم با فکر این که او نه یک نگهبان زندان بلکه یک انسان است به اولبخندی زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره،نگاه کن ” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ میشوند. چشم های او هم پر از اشک شدند.

ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایتم کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند. 

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.بله، یک لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است. ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی است که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختن شان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است.

آدمی هنگام عاشق شدن و یا نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد ...

  • حمید توانا

زیبای من...

۱۷
خرداد

بارالها...

نمی دانم روحم اکنون در کدامین قطعه از الحمد تو گیر کرده

و نمی دانم که آیا نفسم به مالک یوم الدینــی تو ایمان دارد یا نه ، نمی دانم

خدای من ،

من نمی دانم که آیا ایاک نعبدهایم به ایاک نستعینــهای نمازم می رسند یا نه

و نمی دانم تاکیدهای ایاک ایاک هایم ، آخر به نعبد و نستعین ختم خواهند شد یا نه

و نمی دانم که مرا در بحبوحه ی راه های پر پیچ و خم دنیا ، به صراط مستقیمـت هدایتم خواهی کرد یا نه

زیبای من ،

من نمی دانم این روزها پایم در رکاب الذین انعمت علیهمِ تو ، سوار بر اسب توحیدم ، می تازد یا نه

  • حمید توانا

پس از واکنشهای متعدد نسبت به بازگشت پیکرهای مطهر ١٧٥ غواص شهید در عملیات کربلای ۴ رضا صیادی سردبیر هفته نامه همشهری آیه  در این ماهنامه نوشت : نمی‌دانم دستانتان را از پشت بسته بودند یا از روبه‌رو ولی حتما خیلی وقت گذاشتند که یکی یکی دستانتان را به هم ببندند و دورش طناب بکشند. نمی‌دانم آنها چند نفر بودند که شما ١٧٥ نفر را به دام انداختند. نمی‌دانم چه گودال عظیمی حفر کردند تا ١٧٥ سرباز را داخلش بیندازند. نمی‌دانم نشسته بودید یا ایستاده، نمی‌دانم یکی یکی داخل گودال پرتتان کردند یا گروهی اصلا چه می‌دانم که در آن روز، شاید هم شب چه آمد بر سر شما. نمی‌دانم در آن روزهای زمستانی سال ۶۵ با چه نقشه‌ای غافلگیرتان کردند. نمی‌دانم آن فرمانده سنگدل، چطور دلش آمد به چشم‌های معصوم شما نگاه کند و چنین برنامه‌ای برای کشتن‌تان بریزد.نمی‌دانم لحظه‌های آخر که نمی‌توانستید دست‌های هم را بگیرید و خداحافظی کنید، چه حرف‌هایی بین‌تان رد و بدل شد. چه قرارهایی با هم گذاشتید. اصلا چه شوخی‌هایی با هم کردید ولی کاش دستانتان باز بود تا قبل از آن مرگ گروهی، سیر یکدیگر را در آغوش می‌کشیدید.نمی‌دانم وقتی داخل گودال روی هم افتاده و منتظر بودید تا سیل خاک رویتان آوار شود، زیر لب چه ذکری می‌گفتید. حتما به تأسی از اربابتان در گودال قتلگاه «لا معبود سواک، یا غیاث المستغیثین» روی لب‌هایتان بود. یا شاید هم ساده‌تر، احتمالا یکی از شما ۱۷۵ نفر فریاد زده: «برادرها! وعده ما کربلا» و بعد همه با هم ‌فریاد زده‌اید: یا حسین... حتم دارم دل آن سرباز بعثی که پشت لودر نشسته بود تا خاک رویتان بریزد، با شنیدن این یا حسین‌ها‌ لرزید اما به روی خودش نیاورد.حتم دارم وقتی چشم آن سرباز عراقی به چشم آن نوجوان افتاد که گوشه گودال سرش را به‌سوی آسمان گرفته بود و یا زهرا می‌گفت، دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد. حتم دارم وقتی آن گودال بزرگ پرشد و صدای فریادهایتان خاموش شد، دل آن فرمانده لعنتی لرزید اما به روی خودش نیاورد. حتی سیگارهای مکرر هم نتوانست تصویر چهره‌های معصوم شما در آن لحظه‌های پایانی را از خاطره‌اش محو کند.حتم دارم اگر‌ آن فرمانده زنده باشد، هنوز هم چهره‌های شما را خوب به‌خاطر دارد، با جزئیات. حتم دارم هنوز هم از شما می‌ترسد؛ حتی با همان دست‌های بسته. حتم دارم هنوز صلابت نگاه شما کابوس روز و شبش باشد.چشمان نگرانتان از روزی که این خبر را شنیدم مقابل چشمانم ایستاده و خیره خیره نگاهم می‌کند. دوست دارم زندگینامه یک یک شما را بخوانم. تعدادتان آنقدر زیاد است که بین‌تان از هر گروه و دسته‌ای وجود داشته باشد؛ از مجرد و عاشق گرفته تا کاسب و هنرمند و زن و بچه‌دار. فقط با خودم آرزو می‌کنم ای کاش دستانتان باز بود که قبل از آن مرگ گروهی، با دو انگشت‌تان علامت پیروزی نشان می‌دادید.راستش را بخواهید این روزها دلم عجیب شور غرور شما را می‌زند. برای تکاوران سخت است که دستانشان را مقابل دشمن بگیرند که طناب‌پیچش کنند. بارها شنیده‌ایم که غواص‌ها از آماده‌ترین نیروهای رزمی هستند. بازوان و سینه‌های ستبر شما از همین لباس‌های‌های چسبیده غواصی پیداست. بعثی‌ها همین غرور را نشانه گرفته بودند وگرنه در چند دقیقه همه شما را تیرباران می‌کردند و خلاص.غرور شما اما زیر آن خاک‌ها دفن نشد. مثل یک نامه پستی از همان گودال ارسال شد برای ما. برای ما که درس مقاومت را از شما آموختیم و قسم خورده‌ایم که مثل خودتان تا لحظه آخر مقابل دشمن کرنش نکنیم. غرور شما به ما رسیده تا دلمان از عربده‌های تو‌خالی این و آن نلرزد. شما با دست‌های بسته مقاومت کردید. حتم داشته باشید که ما دستان بازمان را مقابل دشمن دراز نخواهیم کرد. شما هم دعا کنید برایمان. دعای شما ۱۷۵ نفر برگشت نمی‌خورد؛ این را هم مطمئنم

  • حمید توانا

.... ساعت شنی به من یاد داد

باید خالی شوی تا پُر کنی... تا پُر کنی کسی را،

دلی را،چشمی را،گوشی را.... خالی کنی خودت را از نفرت تا پُر کنی کسی را از عشق

خالی کنی دلت را از غم تا پُر کنی دلی را از شادی


خالی کنی چشمت را از کینه تا پر شود چشمی از آرامش

خالی کنی گوش هایت را از دروغ تا پر کنی گوش هایی را از زمزمه های عاشقانه 

و مبادا اشتباه کنی

مبادا خالی شوی به قیمت لبریزی دیگران... یادت باشد 

ساعت شنی روزی می چرخد 

و این بار این تو هستی که پُر میشوی 

از آنچه خودت پُر کرده ای دیگران را!!

  • حمید توانا

در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد اتفاق جالبی رخ داد:   

برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند. پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت. 

برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"

پیشخدمت جواب داد: "خیر! هرنفر، یک تکه !".

برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی، فارغ التحصیل آکسفورد، بازیکن حرفه ای بسکتبال، قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".   

پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟ "

برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟". 

پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم".!!! 


امیدوارم روزی به سطحی از توسعه یافتگی برسیم که   اینجور مسئولانی برای "کره های کشورمان" ( و البته بانک، دانشگاه، امنیت، بهداشت و ... )  تربیت کنیم!

  • حمید توانا