به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

هیچ کس به من نگفت

که در دوران غیبت شما، وظایفی دارم از جنس عشـــــــق...

کاش بهتر می فهمیدم امام، امام است چه ظاهر چه غائب! و تو امام منی...


آه! از مخفی بودنت...

آه! از دردی که شما هیچ گاه نچشیده ای!! ای مهربان...

آه از غیبت هزار و صد و چند ساله تان... از نرسیدن دستان کوتاه من به شما.. که غریبی و اسیری چاره دارد، ولی آخر کُشد ما را...!!


مگر نه اینکه مؤمن در فراق شما قلبش میزبان غم تان است، هر چند ظاهرش شاد و پر تبسم...


ای تطمئن القلوبم.. ای آرامش.. باز آ..


باز آی که تا فرش کنم دیــــد ه به راهـت

حیف است که بر خاکـــ نهی آن کف پا را

  • حمید توانا

پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت

پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟

گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است

پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟


گفت از پنج سبب:


اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند


دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند


سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند


چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید


پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید .


خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار .🌺🌺🌺

  • حمید توانا

ای کاش...

۱۳
خرداد

یا صاحب الزمان


ای کاش که 


یک دانه ی تسبیحِ تو بودم،


تا دست کِشی


 بر سر سودا زده ی من...

  • حمید توانا

سکوت می کنم.

می گذارم انسان ها تا انتهای قضاوتِ  اشتباهشان,نسبت به آنچه هستم بروند

می گذارم نیت های مرا اشتباه بگیرند

خیره نگاهشان می کنم

مگر چقدر مهم است,درست شناخته شدن در اذهان دیگران

وقتی آن ها از درونت بی خبرند...

چه فرقی می کند تو را گاندی خطاب کنند یا هیتلر...

اگر این دنیا غریبه پرور است

تو آشنا بمان

تو پایِ خوبی هایت بمان

مردم حرف می زنند

حرف باد می شود

می وزد در هوا

و تو را دورتر می کند

از تمامِ کسانی که

باور برایشان یک چهار حرفیِ نا آشناست

اگر کسی معنایِ عاشقانه هایت را نفهیمد

بر رویِ عشق  خط نکش

عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر

و بگذار برایِ داشتنش

آغوشت را بفهمند

دنیا

خوب, بد؛ زشت؛ زیبا

فراوان دارد

تو خوب باش

تو زیبا بمان

و بگذار با دیدنت

هر رهگذرِ ناامیدی

لبخند بزند

رو به آسمان نگاه کند

و زیرِ لب بگوید :

هنوز هم عشق پیدا می شود !

  • حمید توانا

الان جاتون خالی دارم یک قره قوروت ترش ترش ترش میخورم که نگو و نپرس

لطفا 10 ثانیه فقط 10 ثانیه روی قره قوروت ترش توجه کنید

ببینید دهانتون پر از آب میشه


این مثال رو زدم که عرض کنم چطور با ده ثانیه فکر کردن به قره قوروت ترش

اینقدر سریع بدن ما واکنش نشون میده


اونوقت اگر شما ده دقیقه و ده ساعت و ده روز و ده سال

اگه به یک چیز منفی توجه کنی

ببین چه تاثیرات ویرانگری روی سیستم وجود شما میگذاره

و

برعکسش هم همینطوره

که شما اگه ده ثانیه و ده دقیقه و ده روز و ده سال

به یک چیز خوب فکر کنی

ببین چه واکنشهای زیبایی توی زندگیتون به وجود میاد


مثال قره قوروت رو همیشه یادت باشه

تا

افکار منفی اومد توی سرت

بدون که

اگه تا 17 ثانیه ادامه شون بدی

دیگه داری

با دست خودت

تیشه به ریشه ی زندگیت میزنی


برای همین یک سوال بسیار زیبا

طراحی کردم

که خیلی خوبه که دائما از خودمون بپرسیم:


انرژی بخش ترین فکری که باید بکنم چیه؟


انرژی بخش ترین حرفهایی که باید بزنم چیه؟

  • حمید توانا

سالها پیش ..

که

کودک بودم ؛

سر هر کوچه کسی بود ؛

که 

چینی را 

بند میزد ، با عشق ...

و 

من آنروز به خود می گفتم :

آخر این هم شد کار ...؟؟!

ولی امروز  که ؛

اثری نیست از او ؛

چینی دل ترکی دارد ...

و ...

من ...

در به در ..

کوی به کوی ...

در پی بند زنی میگردم ...!!!

  • حمید توانا

الهی دردهایی هست


 که با هیچ گوشی نمیتوان گفت


گفتنی‌هایی هست


 که هیچ قلبی مَحرم آن نیست...


الهی تلاش‌هایی هست


 که جز به مدد تو ثَمر نمی‌بخشد


تغییراتی هست 


که جز به تقدیر تو ممکن نیست


دعاهایی هست


 که جز به آمین تو اجابت نمی‌شود


الهی قدم‌های گمشده‌ای دارم


 که تنها هدایتگرش تویی


افکار آشفته‌ای دارم،


 که تنها سامان دهنده‌اش تویی


الهی مرا تو دعا کن


برای من تو دعا کن


دعای مرا تو دعا کن


  • حمید توانا


ﺷﺒﯽ ﻧﻤﻨﺎﮎ ﮐﻦ


ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﺭﺍ !..


ﺑﺮ ﭘﻨﺠـــﺮﻩ ی ﺁﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺒﺎﺭ


ﺗﺎ ﻫـــﻮﺍﯾﻢ ﭘُﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ


ﻋﻄـــﺮِ ﻋﺎﺷﻘﯽ !


ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ


ﺑﺮ ﺳَـــﺮ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ


ﻣﺤﺴﻮﺱ ﺑﻤﺎﻧﺪ


ﺗﺎ ﻭﺍﮊﻩ ﺍﺯ ﺗــــﻮ


ﮔــــﻢ ﻧﺸﻮﺩ ..


ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﻢ


ﻧﺒﺾ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﺭﺍ


ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺒـــﻢ


ﺑـــﯽ ﺗــــــﻮ


ﻣُﻤﺘﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﺧﻂِ ﺩﻧﯿﺎﺳـــﺖ !..


ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ


ﭼﻮﻥ ﻃﻔﻞِ ﺑﯽ ﭘـــﺪﺭ


ﺳﺮ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ


ﺩﺭ ﮐُﻨﺞ ﺩﯾــــﻮﺍﺭ


ﻣﯽ ﮔـــﺮﯾﺪ !


ﯾﮏ ﻧﮕـــﺎﻩ ﺍﺯ ﺗــــﻮ


ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ


ﺟﺎﻥ ﺩﻫـــﺪ


ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺑﺪﯾﻠـــﻢ ﺭﺍ ...


ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﭘﺎ ﮐﻦ


ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧـــﻢ


ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﺴﺎﺱ


ﺑﯽ ﺭﻫﮕـــﺬﺭ ﻧﯿﺴﺖ !


ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧــــﻢ


ﻗﻠﺒـــﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻧﯿﺴﺖ !..


ﺩﺳﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧـــﺖ


ﺳﺎﯾﺒﺎﻥ ﺷﻌـــﺮ ﺳﭙﯿﺪﻡ .

  • حمید توانا


درخت سایه‌اش را بی‌دریغ به تو می‌بخشد


 و خورشید گرمایش را  

 

 و گل شمیمِ خوشش را،


باران طراوتش را و آسمان برکتش را


  و رود قطره قطره آبش را


    و پرنده نوای دل انگیزش را…


و همه و همه بخشیدن را از  خدایی آموخته‌اند 


که آن‌ها را زیبا آفریده…


 زیباترین آفریده خدا انسان است.


 تو برای بخشیدن چه داری؟


  ثروتت؟


   دانشت؟


   جانت؟


همه این‌ها خوب است…


اما چرا از گنج بی‌پایانی که در وجودت داری


 خرج نمی‌کنی؟


    محبّتــــــــــــــــــــــــ !


حاضری آنرا ببخشی؟


 با خنده‌ای بر لبت


  یا اخلاقی خوش


   یا دستان پرمهری که 


بر سر کودکی خسته از کار می‌کشی…


 یا با محبتی که به همسرت می‌کنی…


  یا…


مطمئن باش گنجت تمام نمی‌شود 


بلکه زیاد خواهد شد…


 از بخشیدنش دریغ نکن…

  • حمید توانا

تهمینه میلانی

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 

دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . 


صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!


شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.پدر و مادرم هردو فوت کردند.


چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟


آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها . 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم؟

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه .

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی....

  • حمید توانا