به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...


این جا دل من است


به پاسِ عشق تو


در او   ...


همایشی بر پاست


اشکها و لبخند ها


فریاد و سکوت


باران و آفتاب


بهار و پاییزان


خواب و خیال


بیم و امید


کویر و گندم زار


سراب و ساحل ها


بن بست و عبور


پروانه ها که آزادند


و دیگر همراهان


و   ...


ارکستر بزرگ گل ها


که ملودی چشمانت را


در سمفونی عطر ها و شبنم ها


در ذهن آسمان می کارد


و حاضران   ...


ایستاده بر آن کف می زنند

  • حمید توانا

آموزگار سر کلاس گفت:


"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ 


در حال گردش و سیاحت بودند. 



قصد تفریح داشتند.


 امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!


 کشتی با حادثه روبرو شد 


و نزدیک به غرق شدن 


و به زیر آب فرو رفتن! 


 روی عرشه زن و شوهری بودند .



 هراسان به سوی قایق نجات دویدند


امّا وقتی رسیدند،


 فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!



در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت


 و خودش به درون قایق نجات پرید. 


زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!


 کشتی در حال فرو رفتن بود.



 زن، در حالی که سعی می‌کرد، 


در میان غرّش امواج دریا، 


صدای خود را به گوش همسرش برساند،


 فریاد زد و کلامی بر زبان راند."


آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت. 

از شاگردان پرسید:


 به نظر شما زن چه گفت؟؟


هر کسی چیزی گفت. 


بیشتر دانش‌آموزان حدس زدند که زن گفت:


"بیزارم از تو! 


 چقدر کور بودم و تو را نمی‌شناختم!"


آموزگار خشنود نگشت. 


ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده 


و هیچ سخن نمی‌گوید! 


 از او خواست که جواب گوید


 و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند. 


پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:



"خانم معلّم!


 بر این باورم که زن فریاد زده است که


 مراقب فرزندمان باش!"



آموزگار در شگفت ماند و پرسید:



 "مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ "


پسرک سرش را تکان داده گفت:



"خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جان‌آفرین تسلیم کند،


به پدرم همین را گفت."


آموزگار با ندایی حزین گفت:


"آری!


 پاسخ تو درست است."


بعد، ادامه داد:


کشتی به زیر آب فرو رفت.


مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد. 


سال‌ها گذشت. 


مرد به همسرش در آن عالم پیوست!

 روزی دخترشان، 


هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،


 دفتر خاطرات پدر را یافت!



 دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،


 معلوم شده بود که مادرش به بیماری بی‌درمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمی‌کشید!


در آن لحظۀ حسّاس،


پس در حقیقت


 پدر از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!


پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:


 «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،


 امّا به خاطر دخترمان، 


گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"


داستان خاتمه یافت. 


کلاس در خاموشی فرو رفت. 


آموزگار می‌دانست که دانش‌آموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛ 


درس مربوط به خیر و شرّ،


 خوبی و بدی، در این جهان را.


 در ورای هر کاری،


 هر فریادی،


 هر سخنی، 


پیچیدگی‎‌ بسیاری وجود دارد 


که درک آنها مشکل است. 


به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم، 


محلّ داوری خود قرار دهیم.

کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،


 بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد، 


بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج می‌نهد.

کسانی که در محلّ کار،


 ابتکار عمل را به دست می‌گیرند، 


نه بدان علّت است که احمقند


 بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک می‌دانند!


کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،


 زبان به پوزش باز می‌کنند


 و از در اعتذار وارد می‌شوند،


 نه بدان علّت است که خود را مدیون شما می‌دانند؛


 بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود می‌دانند.


کسانی که برای شما متنی را می‌فرستند،


 نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند،


 بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!


یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد! 


دلمان برای گفتگوهای خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد! 

رؤیاهای خویش را به یاد خواهیم آورد.

 روزها و ماه‌ها و سالها از پی هم خواهد گذشت

 تا بدانجا که دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود.

یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکس‌های ما خواهند افکند و خواهند پرسید:

"اینها چه کسانند؟"

و ما با اشکی پنهان

 در چشم لبخندی خواهیم زد

زیرا سخنی بس مؤثّر قلب ما را متأثّر می‌سازد؛ پس خواهیم گفت:

 "اینها همان کسانند

که من بهترین روزهای زندگی‌ام را با آنها گذرانده‌ام."

  • حمید توانا


ﭼﻪ ﻟﺬّﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣُﺪﺍﻡ


ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ


ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﯽ،


ﺑﮕﻮﯾﺪ


 ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺗﯽ


ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮیم


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ


ﻭ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ


ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ !



ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ


ﺟﺎﻧﻢ، ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻘﻢ، ﻧﻔﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ !


ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﯾﮏ ﺣﺲ


ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺎﻡ


ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ " ﻣﯿﻢ" ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ


ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...


 ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ


ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮچک


ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ


ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩ


 ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ...


  • حمید توانا

من در این تاریکی


من در این تیره شب جانفرسا


زائر ظلمت گیسوی توام


گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من


گیسوان تو شب بی پایان


جنگل عطرآلود


شکن گیسوی تو


موج دریای خیال


کاش با زورق اندیشه شبی


از شط گیسوی مواج تو من


بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم


کاش بر این شط مواج سیاه


همه ی عمر سفر می کردم


من هنوز از اثر عطر نفسهای تو


سرشار سرور


گیسوان تو در اندیشه ی من


گرم رقصی موزون


کاشکی پنجه ی من


در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

  • حمید توانا


آرامش نه عاشق بودن است 


نه گرفتن دستی


 که محرمت نیست

 

نه حرف های عاشقانه 


و قربان صدقه های چند ثانیه ای...


آرامش حضور خداست


 وقتی در اوج نبودن ها 


نابودت نمیکند...


وقتی ناگفته هایت را


 بی آنکه بگویی میفهمد


وقتی نیاز نیست


 برای بودنش التماس کنی 


غرورت را تا مرز نابودی 


پیش ببری ، 


وقتی مطمئن باشی با او 


هرگز 


تنها 


نخواهی بود ...


آرامش یعنی همین ،


تو بی هیچ قید و شرطی 


خدا را داری ..

  • حمید توانا

وقتی با آدم ها از یک دوستِ تازه تان حرف بزنید،

هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سؤال نمی کنند که..!

نمی پرسند:

"آهنگِ صداش چطور است؟

چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟

پروانه جمع می کند یا نه؟!"

می پرسند:

"چند سالش است، چندتا برادر دارد؟

وزنش چقدر است؟

پدرش چقدر حقوق می گیرد؟!"

و تازه بعد از این همه سؤال است که

خیال می کنند طرف را شناخته اند..!

...

این جوری اند دیگر..

نباید ازشان دلخور شد!

بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند..!

شازده کوچولو | آنتوان دوسنت اگزوپه ری

  • حمید توانا

ماهی مون هی می خواست یه چیزی بهم بگه،

تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش، و نمیتونست بگه.

دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن.

دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید.

دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده.

یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...!

این داستان رفتار ما با بعضی آدمای اطرافمونه.

دوسشون داریم و دوستمون دارند، ولی اونارو نمی فهمیم؛

فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم . . .

  • حمید توانا

ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !

ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ !

ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :

ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ …

“ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ"

می‌پرسند:

مجردی،یامتأهل؟

می‌گویم"متعهد"!! 

چون تجربه نشان داده،نه مجردبودن، نشانه ی تعلق خاطرنداشتن ب کسی است . . . 

ونه متأهل بودن،نشانه ی تعهد و وفاداری !! 

هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی کـاغـذهـای بـی جـان نـمینویسنـد!بــعـضی ازعـهـدهــا را روی قــلـب هـایمان مـینــویــسـیـم..

حـواسمان ب ایـن عـهـدهـای غـیـرکـاغـذی بـاشـد؛شـکـسـتَنـشـان،یـک  "انسان"را،در هم مـیشـکند.

  • حمید توانا

می توان عاشق بود

به همین آسانی ..

من خودم

چندسالی ست که عاشق هستم

عاشق برگ درخت

عاشق بوی طربناک چمن

عاشق رقص شقایق درباد

عاشق گندم شاد!

آری

میتوان عاشق بود

مردم شهر ولی میگویند

عشق یعنی رخ زیبای نگار!

عشق یعنی خلوتی با یک یار!

یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!

من نمیدانم چیست 

اینکه این مردم گویند..

من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم...

عشق را اما من،

باتمام دل خود میفهمم!

عشق یعنی رنگ زیبای انار..

عشق یعنی حض بردن از بودنها و هستمها

عشق یعنی هستم ..باش🌺

  • حمید توانا

1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.


2.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه


3.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت


4.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.


5.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان


6.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!


7.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد میگیره!

  • حمید توانا