به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

می‌گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت....

روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه‌ی سکه ی مردی غافل را می‌دزدد، هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه‌ها کاغذیست که بر آن نوشته است: 

خدایا به برکت این دعا سکه‌های مرا حفاظت بفرما..

اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند.

دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.

دزدکیسه در پاسخ گفت:

صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است .

من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او.

اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست میشد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم.

واین دور از انصاف است...!

و     در این سرزمین عده‌ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهای شان ....چونکه بنام دین دزدی میکنند....برای همین است که عده‌ای ازدین زده شده‌اند و فکر میکنند که این کاری که اینها میکنند تعالیم دین است

 اگر می‌بری سکه‌ها را ببر نه باورها را...!

  • حمید توانا

چند نکته :

۰۳
خرداد


هرگاه کسی خشم داشت,به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است...

هرگاه کسی ناامید بود,به کلماتی که سپاس اوراابرازکند محتاج است..

هرگاه کسی حسد می ورزید, نیاز دارد دیده شود...

هرگاه کسی شاکی و گله مند بود, نیاز دارد شنیده شود...

هرگاه کسی تلخ بود, نیاز دارد مهربانی دریافت کند...

هرگاه کسی ستم می کند, نیاز دارد که دوست داشته شود...

هرگاه کسی بخل ورزید,نیاز داشته است که بخشیده شود...

همه این سایه ها در روح و روان ما نیاز دارند که (((عشق))) بر آنها چون باران ببارد, ببارد و ببارد...

  • حمید توانا

سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 

دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، 

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 

بچه ی سر به هوا، 

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد، 

می بریمش دکتر 

با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...


          با خشونت هرگز...


                      با خشونت هرگز...


سهراب سپهری

  • حمید توانا

ﮐﺎﺵ روزگار  ﺭﺍ ﺧﯿﺎﻁﻫﺎ ﻣیدوختند ،

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮب  ﺭﺍ ”ﻣﺎﮐﺴﯽ و بلند ” ﻣﯽﺩﻭﺧﺘﻨﺪ،

حالا حالاها ادامه دار و طویل بود....

ﺩﻟﺘﻨﮕﯽﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ”ﺩﺭﺯ”ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،

کم و کوچک میشدند...

ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ”ﺧﻨﺪﻩ ﺩﻭﺯﯼ” ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ،

رنگی و براق ...

ﺑﻐﺾﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ” ﺗﻮ” ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ.

چندین لا کوکش میکردند....

ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﺭﺍ ”ﺩﻭ ﺩﻭﺧﺖ” ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ،

ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ بپوشی،

نشکافد یا نخش نپوسد ...

ﻭ ﺁﺥ ﻫﻢ ﻧﮕﻮﯾﺪ.

ﺗﻤﺎﻣﺶ ﺭﺍ"ﯾﮏ ﺭﻭ" ﻣﯽﺩﻭﺧﺘﻨﺪ،

بدون آستری ....

نه تنگ باشد که دلت بگیرد 

نه گشاد که به دل و جانت لق باشد ...

کاش ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،

ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ،

ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ،

ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺁﯾﺪ...

کاش روزگارمان به تنمان اندازه بود

کاش روزهایمان را میشد با پارچه های رنگی بدوزد برایمان این خیاط زندگی ......

یک روزمان قرمز بود .. عاشق میشدیم ... جان میدادیم 

روز دیگرمان سبز... رشد میکردیم ...جوانه میزدیم 

روز بعدمان زرد ...گرم میشدیم ...از نو طلوع میکردیم 

روز دیگرمان آبی ... وسیع میشدیم و زلال ...

یک روزمان صورتی و پر از عاطفه ....

کاش روزگارمان را خیاط ها میدوختند

و در این اوصاف ....

ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣراقب باشیم  ،

لباس روزگارمان را خوب بپوشیم 

خوب نگهش داریم 

این را بخاطر بسپار      ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻁ ﻫﺎ ﺭﻓﻮﮔﺮﯼ ﺑﻠﺪ نیستند...!

  • حمید توانا

بزرگ باش

قلبت و دلت را بزرگ کن 

سعی کن در زندگی بزرگ بودن را تجربه کنی ..


هر گاه از خوشبختی کسانی که

دوستمان ندارند ، خوشحال شدی 

آنگاه بزرگی ..

 

هر گاه برای تحقیر نشدن  دیگران

از حق خود گذشتی

 بزرگی ..

 

 هرگاه شادی را به کسانی که

آن را از ما گرفته اند هدیه دادی؛

بزرگی ...

 

 هرگاه خوبی ما به علت

نشان دادن بدی دیگران نبود؛ 

بزرگی ..


هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدی..


هرگاه به بهانه ی عشق از

دوست داشتن دیگران غافل نشدی..

 

هرگاه اولین اندیشه ما برای

رویارویی با دشمن انتقام نبود..


هرگاه دانستی عزیز خدا نخواهی شد ،

مگر زمانی که وجودت  آرام بخش دیگران باشد.

 

هرگاه بالاترین لذت تو  شاد کردن دیگران بود.

 

هرگاه همه چیز بودی و

گفتی، هیچ نیستی ..

بزرگی ...


گاهی بزرگ بودن اصلا سخت نیست 

باید حسش کرد تا بزرگ بود ...

خدا کند بزرگ شویم ..


  • حمید توانا

... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" 


قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. 

فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!



کتاب "رویای تبت" | فریبا وفی

  • حمید توانا

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه  این  دیوانه  تنهـــا  تکیه  گاهش  ﺭﺍ  ﻧﮕﻪ  ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ  ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ  ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ  ﺭﺍ  ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد


سجاد سامانی

  • حمید توانا

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد 

و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...

سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد... 

مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.


بز شما چیست!؟

  • حمید توانا

شیطان؛

۳۰
ارديبهشت

شیطان

اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام

بی آنکه اصلاً ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطانِ زهرآگینِ دیرین را

آن وقت او

خون می شود در خانه ی تن

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

 

طعم دهانم تلخِ تلخ است

انگار سمی قطره قطره

رفته میان تار و پودم

این لکه ها چیست؟

بر روح سر تا پا کبودم!

ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم

باید که از دست خودت دارو بگیرم

ای آنکه دارو خانه ات

هر موقع باز است

من ناخوشم

داروی من راز و نیاز است

چشمان من ابر است و هی باران می آید

اما بگو

کی می رود این درد و کی درمان می آید؟

 

شب بود اما

صبح آمده این دوروبرها

این ردّ پای روشن اوست

این بال و پرها

 

لطفت برایم نسخه پیچید:

یک شیشه شربت آسمان

یک قرصِ خورشید

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

معجونی از نور و دعا باید بنوشم


عرفان نظرآهاری

  • حمید توانا

چه زود دیر می شود !

در باز شد ،

بر پا ،

بر جا ...


درس اول :

بابا آب داد ،

ما سیراب شدیم !

بابا نان داد ،

ما سیر شدیم !

اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،

در سبد مهربانی شان ...

و کوکب خانوم چقدر مهمان نواز بود !


و چقدر ،

همه منتظر آمدن حسنک بودند ...


کوچه پس کوچه های کودکی را ،

به سرعت طی کردیم ،

و در زندگی گم شدیم ،

همه زیبایی ها رنگ باخت !

و در زمانه ی سنگ و سیمان ،

قلب هایمان یخ زد !

نگاهمان سرد شد ،

و دستانمان خسته ،


دیگر باران با ترانه نمی بارد !

و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،


زرد شدیم ،

پژمردیم ،

و خشکزار زندگیمان ،

تشنه آب شد ...


سال هاست ،

وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم ،

جز رد پایی ،

 از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم ،


و در ذهنمان ،

جز همهمه زنگ تفریح ،

صدایی نیست ...!!!

                             و امروز ،

                 چقدر دلتنگ ،

          آن " روز ها " اییم !

   و هرگز ،

        نفهمیدیم ،

            چرا برای" بزرگ شدن "،

                    این همه بی تاب بودیم...

  • حمید توانا