به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

* شعر زنبور عسل و پیامبر (ص) *


یک روز که پیغمبــر

درگرمی تابستان


همراه علی می رفت

درسایه ی نخلستان


دیدندکـه زنبوری

ازلانه ی خود زد پـر


آهسته فرود آمد

بردامن پیغمبر


بوسید عبایش را

دورقـدمش پر زد


برخاک کف پایش

صد بوسه ی دیگر زد


پیغمبـر از او پرسید :

آهســته بگـو جانم


طعم عسلت از چیست!؟

هـر چند که میدانم


زنبـــور جوابش داد

چون نـام تـو می گـویـم


گــُل می کنـد از نامت

صـد غنـچه به کنـدویـــم


تـا نـام تـو را هـر شب

چون گل به بـغـل دارم


هـرصبـح که برخیــزم

درسینــه عسل دارم


از قنـد و شکـــر بهتــر

خوشـتر ز نبـات است این


طعم عسل از من نیست

طعم صلوات است این


☆*اللهمَّ*

☆☆*صَّلّ* ِ

☆☆☆*علىٰ*

☆☆☆☆*محَمَّد*

☆☆☆☆☆*وآلِ*

☆☆☆☆☆☆*مُحَمَّد *

☆☆☆☆☆☆☆*وعَجِّل*

☆☆☆☆☆☆☆☆*فَرجَهُم*

☆☆☆☆☆☆☆❤اللهـــُـم❤

☆☆☆☆☆☆* صَلِّ*

☆☆☆☆☆* على*

☆☆☆☆*مُحمّد*

☆☆☆ * و آلِ*

☆☆*مُحَمَّد*

☆* وعجِّل*

☆*فَرجهُم*


 عید مبعث مبارک.   *****

  • حمید توانا


قرار بود چهل روز در حرا باشد

و از تمامی خلق خدا جدا باشد


قرار بود که او باشد و خدا باشد

خدا معلم و شاگرد، مصطفی باشد


کسی اجازه ندارد به این حریم آید

به غیر یک نفر آن هم که مرتضی باشد


خدا به غیر نبی معتکف نمی خواهد

مقام هر کسی این نیست با خدا باشد


همان که کل بشر ریزه خوار خادم اوست

همان که خاک درش مُهر انبیا باشد


همان که فاطمه اش افتخار قرآن است

کسی ندیده، چنین دختری کجا باشد


تمام حاجت این عبد رو سیاه این است

چنین شبی حرم مشهد الرضا باشد


برات نوکریش را ابالحسن بدهد

کبوترانه شب جمعه کربلا باشد


بیا و عیدی من را بده به چشم ترم

بگیر دست مرا و به کربلا ببرم

  • حمید توانا


من نه عاشق بودم


و نه محتاج نگاهی که بِلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب


که به صد عشق و هوس می ارزید 


من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت


گر چه در حسرت گندم پوسید


من خودم بودم هر پنجره ای


که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود


و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود


من نه عاشق بودم


و نه دلداده به گیسوی بلند


و نه آلوده به افکار پلید


من به دنبال نگاهی بودم


که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید



آرزویم این بود


دور اما چه قشنگ


که روم تا در دروازه نور


تا شوم چیره به شفافی صبح


به خودم می گفتم


تا دم پنجره ها راهی نیست


من نمی دانستم


که چه جرمی دارد


دستهایی که تهی ست


و چرا بوب تعفن دارد


گل پیری که به گلخانه نَرست


روزگاریست غریب


تازگی می گویند


که چه عیبی دارد


که سگی چاق رَود لای برنج


من چه خوشبین بودم


همه اش رؤیا بود


و خدا می داند


سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود



جبران خلیل جبران

  • حمید توانا

مرا به خاطر بسپار:

۲۵
ارديبهشت

به وقت نرگس های زرد 


(که می دانند هدف از زیستن بالیدن است)


چگونه را به خاطر بسپار،


 (چرا را فراموش کن)


به وقت یاسمن ها که ادعا می کنند


هدف از بیدار شدن رویا دیدن است


چنین را به خاطر بسپار


 (انگار را فراموش کن)


به وقت گل های سرخ 


(که ما را اکنون و اینجا با بهشت شگفت زده می کنند)


آری را به خاطر بسپار،


 (اگر را فراموش کن)


به وقت همه چیز های دلپذیر


که از دسترس درک ما دورند


جستجو را به خاطر بسپار


 (یافتن را فراموش کن)


و در راز زیستن


به وقتی که زمان ما را از قید زمان می رهاند


مرا به خاطر بسپار،


 (مرا فراموش کن).

  • حمید توانا

با غمِ تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام

با خودم یک خلوتِ جانانه برپاکرده ام...


آخرش یک شب گلوی بغض را خواهم گرفت

من که هر شب گریه هایم را تماشا کرده ام...


گفته بودم بی تو میمیرم خدایی راست بود

چند وقتی هست هی امروز و فردا کرده ام..


شعر بی چشمانِ تو در ذهن من خشکیده است

این غزل را توی شالیزار پیدا کرده ام...


من حواسم نیست از روزی که رفتی چند بار

چند بار این دردِ سرکش را مداوا کرده ام....


ادعایِ بی خیالی پیش این عاشق نکن

من خودم یک عمر از این ادعاها کرده ام...


قول دادم این اواخر پاک باشم از دروغ

"دوستت دارم " ولی هر بار حاشا کرده ام...

  • حمید توانا

درس واقعی توکل؛

۲۴
ارديبهشت

نامه واقعی به خدا

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ، طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.


مضمون این نامه :


بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا !

سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.

از آن جا که شما در قران فرموده اید :

"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"

«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» 

من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.

در جای دیگر از قران فرموده اید :

"ان الله لا یخلف المیعاد"

مسلما خدا خلف وعده نمیکند.

بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :

۱ - همسری زیبا ومتدین

۲ - خانه ای وسیع

۳ - یک خادم 

۴ - یک کالسکه و سورچی 

۵ - یک باغ 

۶ - مقداری پول برای تجارت

۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی


نظرعلی بعد از نوشتن ..

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:

نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.


این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.

این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.

  • حمید توانا

در گذشته گرمابه های ایران به بوق و شیپور مجهز بود . گرمابه داران برای آگاه ساختن مردم به باز شدن گرمابه ، یکساعت پیش از طلوع صبح شیپور میزدند ، اتفاقا روزی در یکی از شهرها بوق حمام گم شد ، گرمابه دار با زحمت زیاد بوقی را با قیمت گرانی تهیه کرد و کار خود را انجام داد.

مرد غریبی که تازه وارد آن شهر شده بود از دیدن این منظره خوشحال شد زیرا دید که در اینجا جنس یک ریالی را میتوان به ده ریال فروخت. فورا تصمیم گرفت که تعداد زیادی بوق بخرد و به این شهر حمل کند تا یک بر ده سود کند ، مال التجاره خویش را وارد میدان بزرگ آن شهر کرد و انتظار داشت در نخستین لحظه ، مردم برای خریدن بوق سر و دست بشکنند ، ولی او هر چه توقف کرد ، کسی از او احوالی نپرسید.

بازرگان ثروتمندی عصا به دست از آن نقطه عبور میکرد ، از آن مرد غریب علت آن همه بوق را پرسید ، وی سرگذشت خود را به او بازگو کرد ، بازرگان خردمند از حماقت و ابلهی او در شگفت فرو ماند و گفت: تو آخر فکر نکردی این شهر دو حمام بیش ندارد و این همه بوق در اینجا کاربرد ندارد؟!!


ولی من برای خاطر تو فردا کاری انجام میدهم که همه اینها در ظرف یک هفته به فروش برسد. گفت: چه کار میتوانی انجام بدهی؟! جواب داد: دیگر به تو مربوط نیست همین اندازه بدان مردم اینجا مقلد و بی فکرند ، و من از این نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم کرد ، فورا از مرد یک بوق امانت گرفت و بدست نوکرش سپرد تا به خانه او برساند.

بامدادان این مرد سرشناس و ثروتمند ، به جای عصا ، بوق را بدست گرفت و تکیه زنان بر بوق راه تجارتخانه را پیش گرفت. شیوه این بازرگان توجه مردم را جلب کرد ، و با خود گفتند لابد رمز موفقیت این مرد در زندگی و بازرگانی ، همین نوع کارهای اوست ، مثلا بجای عصا بوق برمیدارد ، دسته ای این نظر را تایید کردند . غلغله ای در شهر مقلدها به راه افتاد، مردم دست از کار و زندگی کشیده و مشغول خرید بوق شدند، چیزی نگذشت که تمام بوق ها به فروش رسید

بازرگان پیر ، برای رسیدگی به وضع نقشه خود ، تماس مجددی با آن مرد غریب گرفت و مطلع شد که همه ی بوق ها به فروش رفته است ، پیغام داد که هر چه زودتر از این شهر بیرون رود ، زیرا فردا نقشه دگرگون خواهد شد.


فردای آن روز بازرگان قد خمیده ، بار دیگر به جای بوق ، عصا را به دست گرفت و به حجره خود آمده ، مردم از کار و کرده خود پشیمان شده و فهمیدند که فریب تقلید کورکورانه خود را خورده اند ، نه عصا نشانه موفقیت است و نه بوق!


مر مرا تقلیدشان بر باد داد

ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

  • حمید توانا

خودت را ورق نزن!

۲۴
ارديبهشت

خودت را ورق نزن 

انتخاب کن که ساده باشی

 و دیگران را دور نزنی ...

وگرنه بد بودن و آزار و فریب دیگران آسانترین کار دنیاست..

بلد بودن نمیخواهد...

همه چیز که بازیچه نیست...

این را پروانه ای میگفت که بالهایش در دست کودکی جا مانده بود....

کم کم یاد بگیر  ...

با آدمها......

همانگونه که هستند باش 

البته کمی مهربانتر...

همانقدر ...

خوب .....گرم .... مهربان..... 

و گاهی همانقدر ..

بد ... سرد ... تلخ...

آدمهای ساده را نمیتوان ورق بزنی

 ساده اند

 ,,فقط یک رو دارند ..

سبک اند و پرواز را خوب میدانند 

 دور نزن خوبها را 

با زنجیر محکم ببندشان به دلت ، به روحت ، به دنیایت .....

یادت باشد شاید تا ته دنیا دیگر مانندشان را نیابی 

یادت باشد    .. ممکن است ""راوی ""قصه  بی خبر بماند

 اما بالا سرت کسی هست که به وقتش تلافی در می آورد...

  • حمید توانا

جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.

چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود.جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»

روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت.یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.عکس توى روزنامه را شناخت.زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.

میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم.دیگر از فرار خسته شدم.هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. 

"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"


گابریل گارسیا

 مارکز

  • حمید توانا

ای دل کوچک من

توخدایی داری

که بزرگ است...

بزرگ...

وبه قول" سهراب"

درهمین نزدیکیست


ای دل کوچک من

بگذارغم وغصه ببارد

شاید

شایداینبارخدا میخواهد

که پس ازبارش غم

وپس ازخواندن نامش هردم

آسمان دل توصاف شود

ونگاهت به همه اهل زمین پاک شود

شایداینبارخدامیخواهد

که خودش چترشود

که بمانی 

نروی...

ودگربازنگویی "سهراب" قایقت جادارد!؟


ای دل کوچک من

توبمان وبگذار

که دراین بارش بی وقفه غم

بانگاهت به خداشادشوی

وبخوانی هردم

که خدایی داری

که بزرگ است...

بزرگ است...

بزرگ...

  • حمید توانا