به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

زمانی که استالین فوت کرد

خروشچف جانشین او

   در کنگره حزب کمونیست

شروع به باز گویی جنایات استالین کرد


همه حاضرین تعجب کرده بودند

که چگونه یک رهبر

از رهبر پیشین

اینچنین تند انتقاد میکند .


در حین سخنرانی ،

که سالن مملو از جمعیت بود

ناگهان فردی

خطاب به خروشچف فریاد زد :


پس تو آن زمان کجا بودی ...؟


    ■ سالن ساکت شد ■


خروشچف رو به جمعیت گفت :

چه کسی این سوال را پرسید ؟


هیچکس جواب نداد


دوباره گفت :

کسی که این سوال را کرد ، بایستد


اما هیچ کس بلند نشد .


خروشچف در حالی که

لبخند بر لب داشت گفت :


  در آن زمان ،

   من جای تو ایستاده بودم ...

  • حمید توانا

توت ها بخشنده ترین درختانند

درکمترین زمان به ثمر می نشینند

ثمرشان زیاد کال نمی ماند و زود می رسد

قبل از آنکه دستانتان را به سمتش دراز کنید 

میوه هایشان را پایین ریخته اند

حتی نیاز به آرزو ندارند 

نمیگذارد لحظه ای قند توی دلت آب شود


....اما

همین میوه 

 بیشترین هدرروی را درمیان درختان دارد

هرسال چقد حیف میشود مهربانی این درخت 

توت هایی که در کوچه خیابان ها و حتی حیاط خانه 

جارو می شوند 

پای درختان ازبین می روند یا درسطل زباله ها بی استفاده می مانند

این است نتیجه بخشندگی 


بعضی وقت ها ..

وقتی بیش از حد بخشنده می شوی ...

بلااستفاده می مانی..

بی ارزش و ..

بی حرمت..

مراقب باشید..

وقت، عمر و ثمره مهربانی هایتان را چطور و به چه کسانی می بخشید 

توت های دلتان  را نگه دارید

برای آدمهاو قلبهای  قدرشناس

چون این آدمهایی که من دیدم خیلی فراموشکارند 

نمیبینند خیلی چیزها را

 یا اگرهم دیدند 

زودفراموش می کنند

نگران از خشکیدن توت های مهربانی و عاطفه تان  نباشید

وقتش که  برسد حتمن به ناز میخرندش ؛

بعد میبینی که دستانت پر میشود از دل و مهربانی ؛ 


نگرانش نباش 

کمی نگهش دار توتهای قشنگ دلت را 

دیر نمیشود ..

همین توت ها حتی  وقتی خشک می شوند تازه جان می گیرند

آنوقت جان می دهند برای فنجانی چای ....


  • حمید توانا

نوشته ای زیبا از"سیمین بهبهانی


داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تراست رویه نایلونی روی مبل های سفید رابردارم، نرسیده بودم قبل ازرسیدنشان برشان دارم، 

اوتعارف کرد‌‌‌‌‌‌وگفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحترا‌ست.

سه سالی می شودخریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم، 

بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، 

روکش های روی موبایل ها،شیشه ها،روکش های صندلی ماشین، 

روکش های روی کنترل های تلویزیون،روکش های روی لباس های کمد و..

همه این روکش ها دال برپذیرش2نکته است 

یابر نامیرایی خود باور داریم 

و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم، 

هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش هارا بر رفتارمان می گذاریم

تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، 

فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، 

فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.روکشها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم اینطوری شخصیت اجتماعی مابرای یک روزمبادابهتراست کدام روزمبادا؟!زندگی همین امروز است...

  • حمید توانا

احمق شناسی

۲۰
ارديبهشت


ــــــــــــــــــــ


کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی کند و خیال می کند دیگران انصاف و شعور دارند،

احمق نیست،

مناعت طبع دارد.


کسی که برای شنیدن حرف ها و شعرها و قصه ها و آثار هنری یک جوان بی تجربه وقت می گذارد و حوصله به خرج می دهد، 

احمق نیست،انسان است.


کسی که به موقع می آید و برای با کلاس نشان دادن خود

عده ای را منتظر نمی گذارد،

احمق نیست،

منظم و محترم است.


کسی که به دیگران اعتماد می کند و آنها را سر سفرۀ خود می نشاند و به خانه اش راه می دهد

یا به محفل دوستانه و چای و قهوه ای دعوت می کند و صمیمانه و دوستانه رفتار می

 کند،

احمق نیست،

متواضع و مهربان است.


کسی که کتابهایش را و یادداشت ها و جزوه هایش را به دیگران می دهد،

احمق نیست،

مهربان و منصف است.


کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم،

احمق نیست،

کریم و جوانمرد است.


کسی که از معایب و کاستی های دیگران،

درمی گذرد و بدی ها را نادیده می گیرد،

احمق نیست،

شریف است.

  • حمید توانا

ماه من غصه چرا؟؟

۱۹
ارديبهشت

آسمان را بنگر ...

که هنوز،

بعد صدها شب و روز،

مثل آن روز نخست؛

گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد،

یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان،

نه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید،

و در آغاز بهار؛

دشتی از یاس سپید،

زیر پاهامان ریخت!

تا بگوید که هنوز؛

پر امنیت احساس خداست!

ماه من غصه چرا؟؟

تو خدا داری و او هر شب و روز،

آرزویش همه آرامش توست!

  • حمید توانا

بعضی از آدم ها...


بعضی ها عاشق اند... 

عشق را می توانی در تک تک رفتارهایشان ببینی ...

همان آدم هایی که بدون آنکه برایت غمی بوجود آورند بی صدا به زندگیت می آیند بی ادعا هم می روند... اما در این آمدن و رفتن برایت هزاران خاطره به جا می گذارند...

اگر بدانند غمی بر قلبت سنگینی می کند برایت سنگ صبور می شوند...

اگر بدانند گره ای در کارت افتاده است بی آنکه متوجه شوی کمکت می کنند و آرامشت را باز می گردانند...

اگر بدانند امیدت را از دست داده ای و دچار روزمره گی شده ای با تشویق استعدادها و تواناییهایت تو را دوباره به چرخه ی زندگی باز می گردانند...

بارها خطاهای تو را میبینند و هر بار در دل فقط برای بازگشتت به سمت خدا دعا می کنند...

حتی در خلوت خود برایت اشک می ریزند و برای شادیت، آرامشت به درگاه خدا دعا می کنند...

این آدم ها بی توقع می آیند و بی ادعا می روند...


این آدم ها "دوستان خدا" هستند، قلبی عاشق دارند وجودشان در زندگیت غنیمت است...


آنها چراغهای زندگی هستند و با نور وجودشان به یاری دیگران می شتابند...

  • حمید توانا

.

.

بعضی از آدمها مثل یه آپارتمان هستند

مُبله ، شیک ، راحت ...

اما دو روز که توش میشینی ،

دلت تا سرحد مرگ میگیره ...

بعضی ها مثل یه قلعه هستند

خودت رو می کُشی تا بری توش ،

بعد می بینی اون تو هیچی نیست ،

جُز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته

اما بعضی ها مثل دیوارِ قدیمیِ یه باغند ؛

میری تو و مُدام قدم میزنی ...

نگاه می کنی ... عطرها رو بو می کشی ،

رنگ ها رو تماشا می کنی ...

میری و میری ... آخری در کار نیست ...

به دیوار که رسیدی ، بن بستی نیست

میتونی دور باغ بگردی ...

چه آرامشی داره همنفس بودن با کسی ،

که عمق سینه اش ...

سرشارِ از عطر گلهای سُرخ و بهارِ نارنج است.. ♥♥♥

.

.

  • حمید توانا

*هنوز دلم بارانیست

۱۸
ارديبهشت

کودک بودی و کوچک ..

باران تندی می بارید

چتر های رنگی زیبا را یادت هست ؟

چند عدد از آنها را خریدی تا بزرگ شدی ؟


وقتی به مدرسه رفتی

دلت می خواست با همان چتر زیبا زیر باران بازی کنی

اما زنگ میخورد

و مادر ، که مثل همیشه نگران کسالت تو بود 

دیکته و حساب ..


اما گویا  دلت  هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده

بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد

و تو  صد بار دیگر چتر نو خریده باشی

اما آن حال خوب سالهای کودکیت هرگز تکرار نخواهد شد

این اولین بدهکاری تو به دلت  بود که در خاطرت مانده

بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرت به دلت بدهکار مانده ای ...

به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک حس خوب و پاک  چشم پوشی کرده ای 

از ترس آنکه مبادا از دستش بدهی

مبادا خراب شود ...

از ترس آنکه مبادا آنچه دلت  میخواهد پشیمانی به بار آورد

خیلی وقت ها سکوت اختیار کردی 

اما حالا بعضی شب ها فکر کن 

اگر قرار بر این شود که تو آمدن صبح فردا را نبینی

چقدر پشیمان خواهی شد 

از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق

حماقت نامیده اند 

چقدر لوازم خوب و دوست داشتنی ات را استفاده نکردی..

هر حال خوبی

سن مخصوص به خودش را دارد...

گاهی دلمان چتر میخاهد

باران ،

هوای نم و خیس... 

دلمان آن سالها را میخاهد 

دلمان لحظه هایی را میخاهد که حماقت نکنیم ...

چتر آرزوهارا باز کن 

زیر آسمان به ایست 

بارانت میبارد     بزودی .....


*هنوز دلم  بارانیست  *

محمد شبگیر*


  • حمید توانا

حس هفتم!

۱۸
ارديبهشت

حس دیگری باید باشد ورای این حواس پنج یا شش گانه ی شناخته شده...

حس دیگری که ترکیب دلپذیری دارد از رنگهای ملایم.. 

نور آفتاب که اریب باریده روی قالی.. 

لمس دستها و پاهای یک نوزاد...

نوشیدن یک فنجان چای دریک غروب بارانی در بالکن خانه بایک دنیا خستگی..

 دیدن یک آشنای دور از ازدحام..

 آن دقیقه های صبح که آفتاب چشمت را می زند و دوست داری تا ابد کش بیاید...

این همان حس هفتم است...

همان حسی که اگر نبود چیزی از تماشای قطره های باران روی شیشه بخارگرفته ماشین، دستگیرآدم نمیشد ...

و محال ممکن بود دل کسی برای صدای چرخیدن کلید در قفل بلرزد.

حس هفتم بعضی آدمها پر کارتر است. همانهایی که همیشه یک دوربین عکاسی یا یک برگ کاغذ و قلم کنار دستشان است ودنبال ثبت و نگه داشتن تاریخ و ساعت لحظه ها هستند...

حس هفتم بعضیهاهم مریض است. همانهایی که نه از بوی شب بوی حیاط هیجان زده میشوند و نه از تمام شدن فصل انگور دلشان هری میریزد. 

عجیبترین حس آدمها حس ششم معروفشان نیست، ناشناخته ترین نوع حس در آدمها همین حس هفتم است.

وظیفه اش به گمانم پیدا کردن آن لحظه های دلنشین است که توضیحشان برای کسی ممکن نیست الا کسی که خیلی خوب آدمیزاد را بلد باشد...


  • حمید توانا


دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده

وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها

پرستو ها

ولی 

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی...


مهدی اخوان ثالث

  • حمید توانا