به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

هیچگاه تو را...

آنگونه دوست نخواهم داشت...

که زندانیم باشی...!


"زندانبانی"...

شغل موردعلاقه ام نیست....

تومیتوانی پرنده باشی...

اما...

اینکه بخواهی تاچه حد...

درآسمان من...

اوج بگیری...

در خود توست...


میزان اوج گرفتن و پروازت...

بستگی دارد به...

"آرزویت"،، "باورت"،، "خواستت"،، "صداقتت" و... "عشقت"


هرمیزان که...

ازچشمه عشق...

سیراب تر بنوشی...

بیشتر اوج خواهی گرفت...!


من...

تو را...

آرزو نخواهم کرد...

آنکه بادل می آید...

با دل می ماند...


واین...

می ارزد به تــمــــــــــام زندگی...!!!

  • حمید توانا

1. هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ی یار است


۲.زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد، نماز بعد، ذکر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال و… نکن و آن را سالم به بعدی برسان. اگر این کار را بکنی، دائمی می شود؛ دائم در زیارت و نماز و ذکر و عبادت خواهی بود.


۳.اگر غلام خانه‌زادی پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزی غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمری روزی خدا را خوردن، جا ندارد برای روزی فردایمان غصه دار و نگران باشیم


۴. گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست. غصه ها مال گذشته و آینده است. حالا که گذشته و آینده نیست، پس چه غصه ای؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه.


۵.موت را که بپذیری، همه ی غم و غصه ها می رود و بی اثر می شود. وقتی با حضرت عزرائیل رفیق شوی، غصه هایت کم می شود. آمادگی موت خوب است، نه زود مردن. بعد از این آمادگی، عمر دنیا بسیار پرارزش خواهد بود. ذکر موت، دنیا را در نظر کوچک می کند و آخرت را بزرگ. حضرت امیر علیه السلام فرمود:یک ساعت دنیا را به همه ی آخرت نمی دهم. آمادگی باید داشت، نه عجله برای مردن.


۶.اگر دقّت کنید، فشار قبر و امثال آن در همین دنیاقابل مشاهده است؛ مثل بداخلاق که خود و دیگران را در فشار می گذارد.


۷.تربت، دفع بلا می‌کند و همه ی تب ها و طوفان ها و زلزله ها با یک سر سوزن از آن آرام می شود. مؤمن سرانجام تربت می‌شود. اگر یک مؤمن در شهری بخوابد، خداوند بلا را از آن شهر دور می‌کند.


۸.هر وقت غصه دار شدید، برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، استغفار کنید. غصه‌دار که می‌شوید، گویا بدنتان چین می‌خورد و استغفار که می‌کنید، این چین ها باز می شود.


۹. تا می گویم شما آدم خوبی هستید، شما می گویید خوبی از خودتان است و خودتان خوبید. خدا هم همین طور است. تا به خدا می گویید خدایا تو غفّاری، تو ستّاری، تو رحمانی و…خدا می فرماید خودت غفّاری، خودت ستّاری، خودت رحمانی و… . کار محبت همین است.


۱۰.با تکرار کردن کارهای خوب، عادت حاصل می شود. بعد عادت به عبادت منجر می شود. عبادت هم معرفت ایجاد می کند. بعد ملکات فاضله در فرد به وجود می آید و نهایتا به ولایت منجر می شود.


۱۱.خدا عبادت وعده ی بعد را نخواسته است؛ ولی ما روزی سال های بعد را هم می خواهیم، در حالی که معلوم نیست تا یک وعده ی بعد زنده باشیم.


۱۲. لبت را کنترل کن. ولو به تو سخت می گذرد، گله و شکوه نکن و از خدا خوبی بگو. حتّی به دروغ از خدا تعریف کن و این کار را ادامه بده تا کم کم بر تو معلوم شود که به راست ی خدا خوب خدایی است و آن وقت هم که به خیال خودت به دروغ از خدا تعریف می کردی، فی الواقع راست می گفتی و خدا خوب خدایی بود.


۱۳.ازهر چیز تعریف کردند، بگو مال خداست و کار خداست. نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت یا به دیگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از این نیست. اگر این نکته را رعایت کنی، از وادی امن سر در می آوری. هر وقت خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی، از ربت تعریف کن. بیا و از این تاریخ تصمیم بگیر حرفی نزنی مگر از او. هر زیبایی و خوبی که دیدی رب و پروردگارت را یاد کن، همانطور که امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای دهه‌ی اول ذیحجه می فرماید: به عدد همه چیزهای عالم لا اله الا الله


۱۴.دل های مؤمنین که به هم وصل می‌شود، آب کُر است. وقتی به علــی علیه السّلام متّصل شد، به دریا وصل شده است...شخصِ تنها ، آب قلیل است و در تماس با نجاست نجس می شود ، ولی آب کُر نه تنها نجس نمی شود ، بلکه متنجس را هم پاک می کند."


۱۵.هر چه غیر خداست را از دل بیرون کن. در "الا"، تشدید را محکم ادا کن، تا اگر چیزی باقی مانده، از ریشه کنده شود و وجودت پاک شود. آن گاه "الله"را بگو همه ی دلت را تصرف کند.

******************************************* 


  • حمید توانا

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود!


بزرگ شدیم و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت، آنطور که مادر گفته بود!


بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست...


بزرگ شدیم...

به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود!

و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته...


بزرگ شدیم و یافتیم که مشکلاتمون دیگر در حد یک شکلات، یک لباس یا کیف نیست...


و این که دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی!!!


بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم، بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند!

و یا هم اکنون رفته اند...


خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود

غضبش عشق بود

و تنبیه اش عشق...


خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم پشت لبخند پدر خمیدگی قامت اوست!


عجیب دنیایی ست

و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه ست عمر



معذرت میخواهم فیثاغورس!

پدر سخت ترین معادلات ست!


معذرت میخواهم نیوتن!

راز جاذبه، مادر است!


معذرت میخواهم أدیسون!

اولین چراغهای زندگی ما، پدرو مادر هستند...

  • حمید توانا

قلمــــت را بردار 

بنویس از همـــه ی  خوبیها 

زندگــــی، عشــــــق، امیــد 

و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست 

گل مریــــم، گــــل رز 

بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال 

از تمنــــــا بنویــــس 

از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود 

از غروبـــــی بنویس 

که چو یاقوت و شقـــــایق سرخ است 

بنــــویس از لبـــــخند 

از نگاهـــــــی بنویـــــس 

کـــــه پــــــر از عشــــــــق 

به هر جای جهـــــــان می نگرد 

قلمــــــت را بردار 

روی کاغــــــذ بنویس 

زندگی با همـــه ی تلخی ها 

باز هــــم شیـــــرین اســـت...

  • حمید توانا

خوب بشنو

یا حداقل خوب درک کن 

مشکل از گوشهای ماست

یا حتی نوع شنیدن یا درک کردن مطلب،،،!

به محض شنیدن کلمه  معلولیت،

 همه به یاد کسانی می افتیم  که نمی بینندیا نمی شنوند یا نمیتوانند راه بروند.

در حالی که اینها اگر هم معلولیت باشد، 

ساده ترین شکل آن است.

آن که احساس در وجودش مرده است را معلول نمیدانیم !

آن  که نمیتواند یا نمیخواهد یا نیاموخته است که صادقانه در مورد احساسش حرف بزند را معلول نمیدانیم !

آن که نمیتواند دوست بدارد یا بعلت اخلاقها و رفتارهای تندش دوست داشتن ها را مطرود میکند معلول نمیدانیم !

آن که نمیتواند دوستی های خوب و بلندمدت بسازد را معلول نمیدانیم !

آن که نمیتواند بفهمد که در زندگی چه میخواهد را معلول نمیدانیم !

آن که چشمش جز خودش نمی بیند را معلول نمیدانیم !

آن که دستش به امید نمیرسد و در انتظاراست که دیگران امید و انگیزه را پیش پایش قرار دهند را معلول نمیدانیم !

این "معلولیت های واقعی"

 را نمی بینیم ،،،،

و از اینکه دست و پا و چشم و گوش داریم، احساس سلامت میکنیم !

گاهی باید دیدنیهای ظاهری را عمیقا درک کرد...


 "فرد راجرز"


  • حمید توانا

مترسکی را دیدم 

رها بسوی باد و مهاجم بسوی من ...

سوال کردم،

 آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده ای؟

از لاک خودت بیرون بیا ؛ از چهارچوبی که تو را به بند اسارت میکشد رها شو ...

بخند و شاد باش 

دل ببند و از دلدادگی هز کن ...

از حضورت در دنیا لذت ببر ...

تمسخرانه پاسخم داد و گفت ..

مرا به شادی چه کار ؟؟

دل به چه دردم میخورد؟

در ترساندن

 و آزار دیگران لذتی بیاد ماندنی است

 من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم

دنیای من خوب است پر از واهمه آدمها و ترس کبوتران ..

پر از لحظه های وحشت و هراس جنبندگان 

آنقدر که کابوس شبانه شان میشوم ...

اندکی اندیشیدم  ......  و سپس گفتم

 ...راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.

گفت.. تو اشتباه می کنی ؛ امکان ندارد ...

 امکان ندارد  کسی چنین لذتی را ببرد  ؛ 

کسی نمیتواند باعث آزار و اذیت روحی کسی شود..

کسی نمیتواند دلهره و هراسه دلگیر کسی شود ..

کسی نمیتواند ...

 مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد....

فقط از کاه ..

جبران خلیل جبران

  • حمید توانا

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی

معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

 

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو

میان اهل عالم در وفا ضرب المثل کردی

 

فرستادی به قربانگاه اسماعیل هایت را

همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

 

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده،خطی چند

تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

 

خودش را در کنارمادرش حس کرد تسکین شد

خداراشکر بودی زینب خود را بغل کردی

 

چه شیری داده ای شیران خود را که شهادت را

درون کامشان شیرین تر از شهد و عسل کردی

 

رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد

به تیغ اشک خود اعرابشان را بی محل کردی


شاعر: محسن رضوانی

  • حمید توانا

#یک_لحظه_سکوت_برای_لحظه_هایی_که_نبودیم


ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ...

ﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎ،ﭼﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ...

ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ...

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ، ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ

ﺧﻮﺍﻫﺪ ...

ﺑﯽ ﺻﺪﺍ !!! ﺑﯽ ﻫﯿﺎﻫﻮ!!!

ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...

ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﮊﺍﻧﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺭﺳﯿﺪﯾﻦ !!!

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﺎﻗﯽ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ

ﺧﻮﺍﻫﯽ ؟ !

ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻮﻕ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ

ﺷﻨﻮﯼ ؟ !

ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ : ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟ !

ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...

ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...

ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...

ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...

ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ !

ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺎﺭ ﺩﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ !

ﻫﻮﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ!

ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ !

ﭼﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ !

ﻏﺬﺍ ﯾﺦ ﮐﺮﺩ !

ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ...

ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ !

ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ !

ﻭ ﮐﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ !

ﻭ ﮐﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﯾﻢ !!!

ﮐﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ...

ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪﯾﻢ ...

ﻭ ﺩﻝ ﻧﺒﺴﺘﯿﻢ ...

ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ ...

ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪ ...

ﻭ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﮐﯽ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ؟ !

ﻭ ﮐﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﻭ

ﺭﺍ؟ !

ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ

ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ

ﻧﺑﻮﺩﯾﻢ

  • حمید توانا

بنویسید خدا هست.

۰۹
فروردين

مردم شهر به هوشید...؟


هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.


روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.


نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.


سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.


آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:خدا هست.


کودکی رفت کنار تخته...


گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست.


مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟!


چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست...

  • حمید توانا

بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر


از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و

متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و  اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.


دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.

آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. 

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. 


پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.


دوستدارتو : بابالنگ دراز

  • حمید توانا