به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

"قیصر امین پور"میگوید:


 آدمهایى هستند در زندگیتان؛ 

نمی گویم خوبند یا بد..

چگالى وجودشان بالاست...

افکار، 

حرف زدن، 

رفتار،

محبت داشتنشان 

و هر جزئى از وجودشان امضادار است...

یادت نمی رود 

"هستن هایشان را.."

بس که حضورشان پر رنگ است.

ردپا حک می کنند،اینها روى دل و جانت...

بس که بلد ند "باشند"...

این آدمها را، باید قدر بدانى...

وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى 

بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است. . .

بعضی از آدم ها ترجمه شده اند

بعضی از آدم ها فتو کپی آدم های دیگرند.

بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.

بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند

بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند

بعضی از آدم ها را چند بار باید بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم

و بعضی از آدم ها را باید نخوانده کنار گذاشت

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها جریمه....

  • حمید توانا


الهی

دردهایی هست که نمی توان گفت

و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست

الهی

اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت

و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد

و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند

الهی

پرسش هایی هست که جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نیست

دردهایی هست که جز تو کسی آنرا نمی گشاید

قصد هایی هست که جز به توفیق تو میسر نمی شود

الهی 

تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد

تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست

و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود

الهی

قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی

و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد.

الهی

با این همه باکی نیست

زیرا من همچو تویی دارم

تویی که همانندی نداری

رحمتت را هیچ مرزی نیست

ای تو خالق دعا و مالک" آمین"...

صحیفه سجادیه

  • حمید توانا


مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید 

 پسرکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟

پدر گفت پسرم سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور 

پسر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.

پدر گفت امتحان کن پسرم.پسر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد رازیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .

پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم .پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...

پس پدر به پسرش گفت سبد قبلا چطور بود؟

اینجا بود که پسرک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.

پس دنیاوکارهای آن قلبت را از تیره گیها پرمیکند،

خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،

حتی اگر معنی آنرا ندانی...

  • حمید توانا

یک روز تو را...

از عمق قصه های هزار و یک شب بیرون می کشم

و به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم

به تو می آموزم که چگونه از بعیدترین روزن قلبم وارد شوی

و در بهترین نقطه ی آن ساکن !


آنگاه تو را پنهان می کنم

پشت کوهی از تشبیه های شاعرانه

پشت انبوهی از قصه های عاشقانه

پشت غزل و قصیده

پشت کنایه و ایهام

چنان که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند

و هیچ دست مشتاقی به تو نرسد

من تو را دوست خواهم داشت

آرام و ممتد . . .

ساکت و صبور . . .

چنان که پادشاه قصه های شهرزاد را ناتمام رها کند

و بهرام از هفت کوشک دل بکند

و شتابان به دیدار تو بیایند


من می توانم زیباترین ترکیبها را کنار هم بچینم

و تو را در اوج غزلی زیبا بستایم

ببین ! من عاشق بودن را خوب بلدم !

دوست داشتنت را به من بسپار . . .

  • حمید توانا

                              

آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند و حرفهای عاشقانه نمیزنند

چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی

آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند...

اما عاشقشان میشوی!!!

ناخواسته دلت برایشان میرود...

این آدمها فقط راست میگویند

راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"


لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،

لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...

لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست

در لبخندشان خدا را میبینی...


اینها ساده اند

حرف زدنشان...

راه رفتنشان...

نگاهشان....

ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربانند....


"چقدر دوست دارم این آدم های ساده  اما خاص را"

  • حمید توانا

یه دوست خوب

۳۰
بهمن

آدم‌های امن چه کسانی هستند؟؟ 




آدم‌های امن، همان‌ها که همه چیز می‌توانی بهشان بگویی... بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند میتوانی کنارشان احساس بودن کنی


اینها تا لباسی تازه تنت ببینند نمی‌پرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟ 

می‌گویند: چقدر قشنگه، بهت می‌آید، من عاشق این جنس ژاکتم. 


از سفر که برگردی

نمی‌پرسند کجا رفتی؟ با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چه‌قدر هزینه شد؟

می‌گویند :خوش گذشت؟ سرحال شدی؟ 


ماشین تازه بخری

نمی‌پرسند نو است یا دست دوم؟ از کجا خریدی؟ نقد یا قسطی؟ چند خریدی؟

می‌گویند راحتی باهاش؟... خوبی این ماشین اینه که


دانشگاه قبول شوی

نمی‌پرسند کدام دانشگاه؟ شهریه‌اش چه قدره؟ وای چقدر دوره! 

می‌گویند چه رشته‌ای به سلامتی؟ این رشته بازار کار خوبی دارد، اگر تلاش کنی.


مشغول کاری تازه‌ شوی

نمی‌پرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟

می‌گویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدم‌های خوبی هستند؟ این‌جور شغل‌ها جای پیشرفت دارد.


کسانی که فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی نه چیز دیگه 



زندگیتون سرشار از دوستان امن!

  • حمید توانا

👈ﺩﻭﺳﺘـــــــﯽ ﺑــــا ﺑﻌﻀــــــــﯽ ﺁﺩﻡ ﻫــــــا..🌾

ﻣﺜـــﻞ ﻧـﻮﺷﯿﺪﻥ ﭼــٰـﺎﯼ ﮐﯿﺴــﻪ ﺍﯾﺴـــﺖ...

ﻫﻮﻝ ﻫﻮﻟﮑﯽ ﻭ ﺩَﻡ ﺩﺳﺘﯽ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﺗﮑﻠﯿﻒ،ﺍﻣٰﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺭﻓﻊ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ،

ﺩﻝْ ﺁﺩم ﺭﺍ ﺑــــٰـﺎﺯ ﻧﻤــــﯽﮐﻨــﺪ، ﺧـــــٰﺎﻃــــﺮﻩ ﻧﻤــــــﯽﺷﻮﺩ...


👈ﺩﻭﺳﺘــــــﯽ ﺑــــﺎ ﺑﻌﻀــــــﯽ ﺁﺩم هــــــﺎ..🌾

ﻣﺜــــﻞ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭼــٰــﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺍﺳﺖ...

ﭘـــُــﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮ...

ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘـــﯽﻫﺎ ﺟـــٰﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩﻫﺎﯼ ﺩﻡِ ﺩﺳﺘﯽ..

ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺭﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ،

ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﻓﻨﺪﻗﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ ﻭ

ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻨﯽ..

ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎقیِ ﭼﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﻗﯿﺮ..ﺳﯿـﺎﻩ..


👈ﺩﻭﺳﺘــــــــﯽ ﺑــــﺎ ﺑﻌﻀــــــــﯽ ﺁﺩﻡﻫــــــﺎ..🌾

ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﭼﺎﯼ ﺳَﺮﮔﻞ ﻻﻫﯿﺠﺎﻥ ﺍست...

ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺮﻡ ﺩَﻡ ﺑﮑﺸﺪ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋَﻄﺮ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﯽ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ، ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ

ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ..

ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍِﺳﺘﮑﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ،

ﻋﻄﺮ ﻣﻼﯾﻤﺶ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯽ و

ﺟﺮﻋﻪ ﺟﺮﻋﻪ ﺑﻨﻮﺷﯽ..

و ﺯﻧــــــــﺪﮔﯽ ﮐﻨــــــــﯽ... 


💐 ﺯﻧـــﺪﮔﯿﺘـــــــﺎﻥ ﭘـــُـــــﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘــــــٰــــﺎﻥ ﻧـــــــــﺎﺏ💐

  • حمید توانا

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به خانه برگردی یا نه؟


لازم است گاهی ازمذهب و دینت بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ، ترس یا حقیقت؟


لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟


لازم است گاهی درختی،

 گلی را آب بدهی،

 حیوانی را نوازش کنی،

  یا غذا بدهی و ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت مانده یا نه؟!


لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، وایبر و فیسبوک ، ویچت و لاینت را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید، یا

گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگــــــی فقط همیـــــــــن گوشی و لپ تاپت است یا نه؟!


لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟!


لازم است گاهی مولانا باشی، بودا باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟!


و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری.... 

و از خود بپرسی که آیا سالهای عمرم سپری شد تا این کسی بشوم که اکنون هستم ؟



آیا همین منِ امروزیم را می خواستم؟ 

آیا ارزشش را داشت ...

  • حمید توانا

گابریل گارسیا مارکز در بستر مرگ:

اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری برای زندگی کردن به من میداد، 

هر فکرم را به زبان نمیراندم.

اما بیگمان به انچه میگفتم فکر میکردم.

به هر چیزی نه به دلیل قیمت بلکه به دلیل ارزشی که داشت بها میدادم.

کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم.

راه را از همان جایی ادامه میدادم که دیگران متوقف شده بودند.

ساده لباس میپوشیدم و در افتاب غوطه میخوردم و روح و جسمم را در افتاب پالایش میکردم.

فریاد میزدم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه چون عاشق نمیشوند پیر میشوند.

به کودکان بال میدادم اما انها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را بیاموزند.

به سالمندان میگفتم با پیر شدن نیست که مرگ فرا میرسد بلکه با غفلت از زمان حال است.

فریاد میزدم همه میخواهند بر فراز قله کوه زندگی کنند و فراموش کرده اند مهم صعود از قله کوه است.

میگفتم وقتی عاشق میشوی دل بده نه عریانی ات را

و انسان تنها زمانی حق دارد از بالا به پایین نگاه کند که بخواهد افتاده ای را یاری کند.

احساس را بیان کنید و افکارتان را اجرا.

 به آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارن

و .....دنیا زود تمام میشود....

  • حمید توانا

اگـــــر رفتــــــم زدنیـــــــــای شما،دیـــــوانه ای کمتر

ور این کـاشانه ویـــران گشت،حسرت خانه ای کمتر

اگر مستی ببخشد ســـــــــاغر هستی،برافشانش

و گر هستی دهد،ای سرخوشــان! پیمانه ای کمتر

زیان و ســـود عالم چیست،از بـــود و نبــــــــــود ما؟

به دریــــــا،قطـــــره ای افزون،زخــرمن،دانه ای کمتر

تو شمع محفل افـــــروزیّ و من پــروانه ای مسکین

تو روشن باش،گــــــر من سوختـــم،پروانه ای کمتر

اگــــر پیمـــــانـه ام پر شد،زیـــانی نیست یـــاران را

به بزم بـــــــاده نوشان،گریه ی مستـــــانه ای کمتر

حقیقت در نوای توست و در مینــــای می ،ساقی!

حدیث واعظـان گـــــر نشنوی،افســـــــــانه ای کمتر

چــــو کـــاری غیر بت ســـــــازی ز زاهد بر نمی آید،

عبـــــــادت خانه ای گـــر بسته شد،بتخانه ای کمتر

جــــــزای خیـــــــــر بـــــادت! در علاج من تغــافل کن

در این ویـــرانه،ای عقــل آشنـــــــــا! دیوانه ای کمتر

پژمان بختیاری

 

با نمازی که غلط بود چه مغــــــــرور شــدیم !

بی‌وضو بر سرِ سجاده...! چه مسرور شدیم

ذکــــــرِ حق بر لب و دل در طلبِ صحبتِ غیر

یا علی گفته و از کویِ خـــــــــــدا دور شدیم

از خـــــــــــدا خُرده گرفتیم که در فصلِ هبوط

بی سوالی به جهان آمده ، مجبـــور شدیم

بس که در تیرِگیِ جهــــــل شناور شده ایم

در شبِ بی‌خردی مانده و شب‌کور شــدیم

آشپز را چه گناهی‌ست که در مطبخِ عشق

نیمِ‌مان بی‌نمک و نیمِ دگــــــــر شور شدیم ؟؟

بی‌گمان آمده بودیم که مرهـــــــــم بشویم

مرهم امّا نشده ، وصلـــــــه‌ی ناجور شدیم

عینِ ظلم‌ست که از وحدتِ دل بی‌خبــــریم

چون‌که از چشم هم افتاده و منفور شـدیم

کامرانی اگر این‌ست که نا اهــــــــل شویم

پس همان به که ازین قافله مهجور شـدیم....!!!!

(کامران آقاجانی)

 

آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد

کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد

آنکه می داد ترا حسن و نمی داد وفا

کاشکی فکر من عاشقِ شیدا می کرد

یا نمی داد ترا این همه بیدادگری

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این دلِ دیوانه ی من

پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای

کاش یک شب دلت اندیشه ی فردا می کرد

کاش می بود به فکر دلِ دیوانه ی ما

آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد

کاش درخواب شبی روی تو می دید عماد

بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد

عماد خراسانی

  • حمید توانا