به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

در میان تمام روزهای زندگی 

 از "روز دوم" بدم می‌آید...

روز دوم بی‌رحم‌ترین روز است،

 با هیچکس شوخی ندارد، 

در روز دوم همه‌چیز منطقی‌ست،

حقایق آشکار است و به هیچ وجه نمیتوان سر ِخود را شیره مالید...

مثلا روز اول مهر

همیشه روز خوبی بود،

آغاز مدرسه بود و خوشحال بودیم،

 اما امان از روز دوم...

روز دوم تازه می‌فهمیدیم که

تابستان تمام شده است...

یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر، 

روز اول خستگی در می‌کنیم،

 حمام می‌کنیم، 

اما

روز دوم تازه می‌فهمیم که سفر تمام شده است،

طبیعت و بگو بخند با کیف و لذت  تمام شده است...

هرگاه مادر بزرگ نزد

ما می‌آمد و یک هفته می‌ماند،

وقتی که بر میگشت ناراحت میشدیم، 

اما روز دوم تازه می‌فهمیدیم که "مادر بزرگ

رفت" یعنی چه؟

یا وقتی کسی از دنیا میرود،


روز اول خدا بیامرز است و روز دوم عزیز از دست رفته!!


و اما جدایی...

روزِ اول شوکه‌ای .. 

زخم داری

و بیمار میشوی

میشکنی ...

اما دریغ از روز دوم،

 تازه می‌فهمی کسی

رفته...

تازه می‌فهمی حالت  خوب نیست...

تازه می‌فهمی که تنهایی بد است...

روز دوم است که نمیخاهندت

زور که نیست 

دوستت ندارند

طردت میکنند

ترکت میکنند

روز دوم....

باید روز دوم را خوابید...

باید روز دوم را خورد...

باید روز دوم را مُرد...


"کیومرث مرزبان"

  • حمید توانا

گاهی خوب گوش کن ..

با گوش جانت ...

از ته وجودت ...

چوب تنبیه خدا نامرئیست! 

نه کسی میفهمد،

 نه صدایی دارد !

یک شبی یک جایی...

خاطرت می آید...........

وقتی از شدت بغض نفست میگیرد...

خاطرت می آید..........

وقتی از استیصال ؛ همه امید دلت میمیرد...

خاطرت می آید...........

که شبی یک جایی...

باعث و بانی یک بغض شدی، 

دل شکستی راحت ..

روح از قالب جانی ز دلی وا دادی 

و دلی سوزاندی...

آن زمان فکر نمیکردی بغض، پاپی ات خواهد شد ؟؟

و شبی یک جایی...

می نشیند سر راه نفست..

و همان بغض غریب است خدا ...

که به یک ترفندی ؛

و تو هم بالاجبار! 

هر دقیقه صد بار...

محض آزادی راه نفست

بغض را میشکنی...

آری این چوب خداست...

 خدا میبیند ...

و بوقتی حتمن .... و به جایی یک روز ....

راه نفست میگیرد 

بی صدا میشکند ....

دل محکم ز غرور ...

تو کجایی آدم ؟؟

آنزمان بگریزی ؛ ز حسابی که خدا آگاه است ....

خاطرت میآید...

خاطرت میآید .....

  • حمید توانا

در  دهکدهء کوچکی نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش خانواده بزرگ ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.  در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند. هر دوی آنها آرزو می‌کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند که پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث ، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می‌بایست برای کار در معدن به جنوب می‌رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می‌کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می‌کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

 آن ها در صبح روز یک شنه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می‌کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

 وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست ، تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.

 تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت . اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه ! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می‌کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می‌کنم، به طوری که حتی نمی‌توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی‌توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

 بیش از 450 سال از آن قضیه می‌گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

 آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

  • حمید توانا

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...

ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ

ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ !

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ !

ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯش میآید  !

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... 

ﻣﯿﺨﻮﺍﻫد ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯد !

وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... 

ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮیت ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ...

ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾت ...

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ....

چه میکند... 

چه  میخاهد...

آنجا که باید باشد کنده میشود

و آنجا که نباید ؛ به حصار میکشد ..

یا مثل دل من آزاد و رها به دنیایش میپردازد 

دل است دیگر ...

دل...


-احمد شاملو -

  • حمید توانا

باران های سیل آسا یادآور چالشهای زندگی هستند. 

هیچگاه باران کمتری درخواست نکن بلکه برای مقابله با آن چتر بهتری بخواه.


وقتی سیل می آید ماهیها، 

مورچه ها را می خورند. 

وقتی سیل می رود مورچه ها، 

ماهیها را می خورند.

 همه چیز بستگی به زمان دارد. 

پس صبر داشته باش، 

خداوند به همه فرصت می دهد .


زندگی پیدا کردن شخص مناسب نیست بلکه ایجاد رابطه مناسب است.

 مهم این نیست که در آغاز چقدر به یکدیگر اهمیت می دهید

 مهم این است که این اهمیت دادن تا آخر ادامه پیدا کند. 


بعضی از ا شخاص در مسیرت سنگ می اندازند اما بستگی به تو دارد که از آنها چه بسازی؟ 

یک دیوار یا یک پل؟ 

بعضی ها میآیند تا مثلا بمانند

بعضی ها میایند تا کمی بعد ترکت کنند 

و بعضی میآیند تا آخر زیر باران باتو  بمانند و خیسی بعدش را کنارت باشند 

یادت باشد آنها برای همیشه اند ماندگار و ابدی 

در دل و رفتار یادگار میمانند

با آنها بساز 

با زندگی بساز 

با زمانه بساز

کنار آنها و با آنها .... 

یادت نرود که تو خود معمار زندگی خود هستی.

  • حمید توانا

 

متنش طولانیه... اما به نظرم ارزشش رو داره بخونیم.شاید چیزی درونمون شعله ور بشه...

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
 
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
 
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم 
بغضش ترکید 
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا 
چکید روی گونه اش 
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید 
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ 
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید 
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت 
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم 
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو , 
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام 
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک 
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد 
قطره های اشکش کوچکتر شد 
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد 
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد , 
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ... 
زیبا بود , 
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای 
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد , 
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا 
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی 
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش 
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش , 
و من , نه بغضم را شکسته بودم , 
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد 
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد 
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان 
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا .. 
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها 
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین 
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها 
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را 
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه 
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سار
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل 
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد 
یک لبخند کوچک و زیر پوستی , 
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده 
قدم زدیم باهم 
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود , 
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش , 
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت 
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم 
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد 
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش 
لبخند زد 
بیشتر خودش را بمن چسبانید 
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم 
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید , 
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم 
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی 
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا .. 
ما دوست شده بودیم 
به همین سادگی 
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد 
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود 
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید 
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود 
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی , 
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید 
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم 
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو , 
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه 
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم , 
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا 
- خب 
.... 
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید 
- چشم 
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد 
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم 
.....
پیچیدم توی کوچه 
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... 
کسی نبود , دویدم 
تا انتهای جایی که دیده بودمش 
- سار
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود 
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ...

 

  • حمید توانا
چقدر هفتاد هشتاد سال کم است برای دیدن تمام دنیا!
برای بودن با تمام مردم دنیا!
چقدر حیف است که من میمیرم و غواصی در عمق اقیانوس ها را تجربه نمی کنم !
میمیرم و حداقل یکبار زمین را از روی کره ماه نمی بینم !
دلم می خواست چند سال در یک جنگل یا یک روستا زندگی کنم .
چند سالی را هم در چند کشور دیگر با آداب و رسومی دیگر.
دلم میخواست چند کلیسا و معبد و مسجد بزرگ جهان را میدیدم و با پیروان ادیان مختلف حرف میزدم .
دلم میخواست یکبار هم که شده از ارتفاعی بلند و مهیب پرواز میکردم

 
دلم میخاست
دلم میخاست
""دلم می خواست های من"" 
زیادند ، 
بلندند ، 
طولانی اند .
آرزو اند و پایان هم ندارند
 اما مهمترین  دلم می خواست،
 این است که انسان باشم
 انسان بمانم 
و انسان محشور شوم .
چقدر وقت کم است .
 تا وقت دارم باید مهر بورزم به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا با من نفس می کشند ،
باید مهر بورزم به همین جغرافیایی که سهم چشمهای من از جهان است .
 وقت کم است باید خوب باشم.. .. ..
مهربان باشم...
 و دوست بدارم همه ی زیبایی ها را...
دلم میخاست خوب باشم
دلم میخاست انسان باشم
دلم میخاست مهربان باشم
دلم میخاست عاشق باشم
عالی باشم
گرم باشم و گیرا...
کاش میتوانستم خوب باشم
خوب....
  • حمید توانا

اگر عقل امروزم را داشتم کارهای دیروزم را نمی کردم

ولی اگر کارهای دیروزم را نمی کردم عقل و تجربه امروزم را نداشتم !!!

رنجهایم را داخل کیسه ریختم و دم در گذاشتم

اما فرشتگان برایم باز فرستادند

معطر به عطر بهشتی

تا هرگز یادم نرود روزی همین رنجها بود که راه نجات را به من آموخت

همین رنجها بود که راه درست زیستن را به من هدیه داد

رنجهایم را بوسه میزنم و در صندوق گنجهایم میگذارم

گذر زمان جواهرشان میکند

از آنچه بر سرتان گذشته نهراسید

حتی فرار نکنید

بلکه دوستش بدارید

همان گذشته بود که امروز شما را ساخته

امروز را دریابید تا فردایی خوش بسازید

پس شاد زندگی کنید


  • حمید توانا

از رها کردن نترس

نگرانیهایت را رها کن

باور کن هیچ کس نمی تواند

چیزی که مال توست را از تو بگیرد

و تمام دنیا

نمی توانند چیزی که مال تو نیست را برایت حفظ کنند

همــه چیــز سـاده استــــــ

زنـدگــی... عشــق...

دوستـــــــ داشتــن... عـادتــ کــردن...

رفتــن... آمــدن...

امــا چیــزی کـه ســــــاده نیستـــ

بـاور ایـن سـاده بـودن هـاستـــــــــــ...

در حسرت گذشته ماندن ...

چیزی جز از دست دادن امروز نیست !

تو فقط یکبار هجده ساله خواهی بود ،

یکبار سی ساله ...

یکبار چهل ساله...

و یکبار هفتاد ساله ...

در هر سنی که هستی ،

روزهایی بی نظیر را تجربه می کنی ،

چرا که مثل روزهای دیگر،

فقط یکبار تکرار خواهد شد ...

هر روز از عمر تو زیباست ،

و لذتهای خودش را دارد ...

به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی.

همین امروز یاد بگیر..

بدون آیین 

بدون قانون

بدون صرف جوانی و عمرت

زندگی کردن را یاد بگیر

آسوده و آرام

نگذار حیف شود

پرواز کن..

  • حمید توانا

"ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ"
ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﮐﻪ
ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻩﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺿﺤﯽ ۱ﺗﺎ ۳


ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ
ﺭﺍﻫﯽ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮔﺮﻓﺘﯽ
ﯾﺲ ۳۰


ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﯿﺎﻣﻬﺎﯾﻢ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﯼ
ﺍﻧﻌﺎﻡ ۴


ﻭ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﺍﻧﺒﯿﺎ ۸۷


ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻃﻠﺒﯿﺪﯼ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ
ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﯼ
ﯾﻮﻧﺲ ۲۴


ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﮕﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ
ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﯿﺎﻓﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﮕﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﺣﺞ ۷۳


ﭘﺲ ﭼﻮﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ
ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻤﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺍﺣﺰﺍﺏ ۱۰


ﺗﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﺳﻌﺖ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﭘﺲ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺑﻪ
ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺟﺰ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﯼ ، ﭘﺲ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﯼ ، ﮐﻪ ﻣﻦ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺘﺮﯾﻨﻢ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻦ
ﺗﻮﺑﻪ ۱۱۸

  • حمید توانا