به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

از دوستی پرسیدم اگه یه ماشین زمان تو رو به 10 سال قبل برگردونه چیکار میکردی؟

اینجور جوابمو داد!

منِ ده سالِ قبل؟
کلاس زبان میرفتم! تا بتونم با همه ی مردم جهان حرف بزنم، حتی زبان مردم جنوب آفریقا رو هم یاد میگرفتم تا براشون پیام دوستی و مهربونی بفرستم!
با بچه ها بیشتر بازی میکردم ! بدست آوردن دل بچه ها، شیرینیِ خاص خودش رو داره که درهیچ قنادی پیدا نمیشه!
آشپزی رو برخلاف میل باطنی ام ، حرفه ای یاد میگرفتم ! تا همیشه به این بهونه بتونم کمک دست مادرم باشم!

بیشتر توی خیابون قدم میزدم ، خیلی زیاد پارک می رفتم ، با آدمای بیشتری آشنا می شدم!
قسمتی از وقتم رو صرف کارای هنری میکردم
کتاب کتاب کتاب!
از همه مهم تر کتاب میخوندم تا ده سال بعد ، دستی بر قلم داشته باشم!
اصلا شاید آنقدر شعر میخواندم تا شاعر بشوم! مسلط به زنده ترین زبان دنیا !
به جای گوش دادن به آهنگ هایی که فقط لحظه ای میتوانست حال مرا خوب کند ، به جای نت گردی های بی هدف که صرفا تلف شدن عمر بود ، ولاغیر ، با همسایه ها گپ میزدم!
باغبانی یاد میگرفتم و دور و برم را پر میکردم از گلدان های ریز و درشت!
برای همه ی دوستام تولد میگرفتم ، با یک گلدان گل هدیه!
آنقدر خودم را سرگرم و سرزنده و خوشحال نگه می داشتم تا هیچ گاه به عشق فکر نکنم !
عاشق نمی شدم...
شب ها ساعت ده میخوابیدم و صبح ها بعد از نماز دلنشین صبح ، روزم را آغاز می کردم!
با خواهر کوچکم لی لی بازی میکردم :)
اوقات فراغتم را با حل جدول ها و معماهای سخت سپری می کردم!
دم نوش درست کردن را خوب خوب یاد میگرفتم تا بعدازظهرهای دل انگیزتری را برای عزیزانم فراهم کنم !
مهمانی های دوره ای راه می انداختم؛ با ساده ترین صورت و کمترین هزینه اما بیشترین شادی و صمیمیت!
به جای گوش دادن به موسیقی های لایت و به ظاهر آرام بخش، قرآن می خواندم.
دستم را محکم تر در دست خدا چفت می کردم!
مسافرت رفتنم هیچ گاه به عقب نمی افتاد، با اتوبوس ، قطار ، هواپیما ، ماشین شخصی و حتی پیاده به راه میافتادم!
با مردم مختلف ، با فرهنگ ها و طرز تفکرها آشنا می شدم!
برای حیاط خانه ام ، یک جفت بلدرچین می خریدم، و هر روز صبح با ذوق برایشان دانه میریختم!
از بهترین لحظات باهم بودنمان عکس یادگاری می گرفتم و قاب میکردم به دیوار اتاق :)
عینک آفتابی ، کلاه ، چوب دستی ! ملزومات صبح جمعه ها بود برای یک کوهنوردی حسابی!
ساعت ها کنار مادر بزرگ و پدربزرگ جان مینشستم و نصیحت های هرچند تکراری را به گوش جان می سپردم! بعد حیاط خانه را آب و جارو میکردم ، گلدان ها را مرتب و چایی دم میکردم... مطمئنا لحظات ، مهربان تر می شدند!
تنها هم صحبت خستگی ها و دلشوره هایم خدایم بود!
نماز شب می خواندم ...

لذت داشتن یک زندگی آرام و دلنشیـــ:)ـــن آنقدرها هم سخت و پرهزینه نیست؛
همین که حال دلمان خوش باشد ، کافی ست!
حال دلتان خوش باد .

راستی  اگه اون ماشین زمان شما رو به 10 سال قبل میبرد(سال 1384)،
چیکار میکردید؟
  • حمید توانا




آدمها شبیه لیوانند

ظرفیتهایی مشخص دارند.....

بعضی به اندازه استکان،

بعضی فنجان ،

بعضی هم یک ماگ بزرگ,,,,,

وقتی بیش از ظرفیت لیوان در آن آب بریزی، سر ریز میشود،

خیس میشوی،

حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی 

و در لیوان به جای آب ،

شربتی چیزی را زیادی ریخته باشی 

وسرریز شده باشد ،

لکه ش تا ابد بر روی لباست میماند.....

آدمها مثل لیوان میمانند .....

ظرفیت هایی مشخص دارند..... 

لطفا" قبل از ریختن مهر و عطوفت در پیمانه های وجودیشان ، 

ظرفیتشان را بسنج.....

به اندازه محبت کن.....

به جا ...

و به شرایطش...

گاهی هم با قاشق چایخوری خرده شیشه های رفتاری شان را هم بزن؛

اگر اینکار را نکنی ، 

اگر زیادی محبت کنی 

اگر سر ریز شدند و محبت بالا آوردند ، 

باد الکی به غبغب انداختند 

و پیراهن احساس ؛ دل  یا حتی فکرت  را لکه دار کردند ، 

فقط از خودت 

و عملکرد خودت دلخور باش،

 آدمها شبیه لیوانند.....


سیمین دانشور

  • حمید توانا

یادت باشد...

۰۲
مرداد





 یادت باشد که تمام دارایی انسان فقط دل اوست...

دل را زمانی به دریا بزن که همسفر خواهند ....

نه قایق برای رسیدن .... 


  • حمید توانا





من و این کوزه ی خالی 

سه درد مشترک داریم 

لبی تنها 

دلی خالی ... 

و چندتایی ترک داریم 

من و این کوزه ی خالی ... لبانی مثل هم داریم 

لب داغ کسی را هر دو کم داریم 

من و این کوزه غم داریم .


نادر ابراهیمی

  • حمید توانا





"نگاهتان را تغییر دهید"


 در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تامل برانگیزی به صورت شعر درباره ی  جوان عاشقی ست که به عشق دیدن معشوقه اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می رفته و سحرگاهان باز میگشته  و تلاطم ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی کرد .

دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را از این سرزنش میکردند . اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن ها نمیداد و دیدار معشوق  آنقدر برای او  انگیزه بوجود می آورد که تمام سختی ها و ناملایمات را بجان میخرید . 

شبی از شبها  جوان عاشق مثل تمامی شب ها از دریا گذشت و به معشوق رسید . 

همینکه معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید ; 

چرا این چنین خالی در چهره ی خود داری !!!

معشوقه او گفت ؛ این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده ای .

جوان عاشق گفت ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم .

لحظه ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسد . چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است; ؟

معشوقه ی او گفت ؛ این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی ست و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی .

جوان عاشق میگوید ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز  آن جراحت را ندیده بودم .

لحظه ای بعد آن جوان عاشق باز  پرسید ; چه بر سر دندان پیشین تو آمده !!! گویی شکسته است .

و معشوقه او جواب میدهد ؛ شکستگی دندان پیشین من از اتفاقی در دوران کودکی ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی !!!!

جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می دهد .

آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه اش می بیند و بازگو میکند و معشوقه نیز  همان جواب ها را می گوید .

به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحر های پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد . 

معشوقه اش می گوید ; اینبار باز نگرد ، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی ست !!!

جوان عاشق با لبخندی می گوید ; دریا از این خروشانتر  بوده و من آمده ام ، این تلاطم ها نمیتواند مانع من شود .

معشوقه اش می گوید ؛ آن زمان که دریا طوفانی بود و می آمدی ... عاشق بودی ... و این عشق نمی گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد . اما دیشب بخاطر هوس آمدی ، به همین خاطر تمام بدی ها و ایرادات من را دیدی . از تو درخواست میکنم برنگردی ، زیرا در دریا غرق می شوی . 

جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود ....


مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می پردازد . 

مولانا میگوید ; تمام زندگی شما مانند این داستان است . زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد . اگر نگاهتان ، مانند نگاه یک عاشق باشد ، همه چیز را عاشقانه می بینید . اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید ، دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید  کرد و نخواهید دید . دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید . اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی ها را خواهید دید و خوبی ها را متوجه نخواهید شد . نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی ها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید .

اگر نگاهتان را تغیبر ندهید دیگر نخواهید توانست انسانهای خوب و مثبت در پیرامون زندگی خود پیدا کنید . روز به روز افسرده تر میشوید و لحظه به لحظه در زندگی خود بیشتر  ناامید میشوید و در  نهایت در دریای پر تلاطم و طوفانی افکار منفی خویش غرق میشوید .

اگر میخواهید در زندگی موفق باشید  و به آرامش برسید تنها کافیست نگاه خود را تعییر دهید . 


"عاشق باشید و عاشقانه نگاه کنید ...

  • حمید توانا




بند ناف را بُریدند و گریستیم ...

از ترس جدایی ...

اما ... رازش را نفهمیدیم !

به مادر دل بستیم

 و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم...!

به پدر دل بستیم 

و وقتی به آسمان رفت گریستیم و باز....نفهمیدیم !

به کیف صورتی گلدار...

به دوچرخه آبی شبرنگ...

بارها دل بستیم و از دست دادیم 

 شکستیم و باز نفهمیدیم....

چقدر این درس "تنهایی" تکرار  شد و ما ...رفوزه شدیم!

این بند ناف را روز اول بریده بودند ...!

ولی ما هر روز دنیایمان را  به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم !

و نفهمیدیم.....

افسوس نفهمیدیم که 

قرارست روی پای خود بایستیم !

نفس از کسی قرض نگیریم !

قرار از کسی طلب نکنیم!

عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم!

دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم...!

به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم...

دربند نباشیم...

رها باشیم ...

عزت انسان بودنمان را به پای دل تلف نکنیم ... !

بند ناف را خوب نبریده اند ....

به مویی بند است ...

و ناگاه ممکن است دنیایت به همان تار مو بریده شود .....

  • حمید توانا




❤️شنیدن عبارت «دوستت دارم» در زمان آشنایی و دوستی شاید سبب شود که تو ساعت ها در خیابان پس از شنیدنش پیاده راه بروی و لبخند بزنی ....بی چتر ..زیر باران زیر برف و در حالی که

بارها صورتت را به سمت آسمان می گیری ...


❤️شنیدن عبارت «دوستت دارم»

برای مادر و پدرت یعنی سرشان را بلند کنند و بگویند : خدایا شکر !

فرزندم را حفظ کن و آن جمله ی معروف : دستت به خاک بخورد طلا شود فرزند !

که خودت می دانی چقدر معجزه می کند ...


❤️شنیدن عبارت «دوستت دارم»

برای یک مرد... او را برای مصاف با سخت ترین ها ی زندگی زره پوش می کند ..

و آماده می شود ....توان می گیرد... برای آنکه بیشتر بکوشد ...مرد احساس می کند حتی قدش بلند تر شده است ....چون به مرد بودنش افتخار می کند ....


❤️شنیدن عبارت «دوستت دارم»

برای زن آنچنان انرژی و توان مضاعفی برایش ایجاد می کند که آمادگی این را می یابد که لحظه ای پس از شنیدن این جمله یک خانه تکانی مفصل به راه بیاندازد ...

و همه جای زندگی را با عشق... از نو بیاراید ..


❤️شنیدن عبارت «دوستت دارم»

برای فرزندت خصوصا وقتی روی دو زانو می نشینی و خودت را همقد فرزندت می کنی و چشم در چشمش می گویی یعنی من هستم ..خیالت راحت ... و یادت باشد آن شب فرزندت دیرتر ولی آرامتر و آسوده تر می خوابد پس از شنیدن این جمله از والدینش ...



❤️فرقی نمی کند معشوق باشی یا عاشق ...

پدر .یا مادر ...

 فرزند یا همسر....


عبارت «دوستت دارم» را جدی بگیریم،

غوغایی به پا می کند ...

  • حمید توانا





گاهی از دوست داشتن غافل میمانی ..

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﻋﻀﻮﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﺳﺖ. 

ﺩﺭﺳﺖﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ " ﻗﻠﺐ" ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ

 ﻭﻟﯽ

ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ " ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡﺍﺳﺖ !

ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ...

ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ "ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ " ﺁﺩﻡﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !

 ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ! 

ﻏﺬﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯾﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯿﺮﻭﺩ، 

ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ ...

ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺭﺍﻫﯽﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺍﺕ ﺭﺍﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﻭﺭ .

ﺑﻌﺪ ... ﺣﺎﻻ ... ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩﺑﺎﺷﯽ،

 ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، 

ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ،

ﺭﺍﺣﺖ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ

 ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯽ

ﮔﯿﺮﺩ

 ﻭﻟﯽ ...

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ، 

ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻪ

ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ

دوست داشتن را پاس بدار؛ 

حیف است دندان زیبایت را بیجهت بکشی ...

  • حمید توانا





عادت همه ی مادرها همین است. وقتی یک غذای لذیذی درست می کنند که باب طبع فرزندشان هم هست، اگر او نباشد، یا خواب باشد، یا سیر... برایش کنار می گذارند.

من که در میان مادرانی که سراغ دارم ندیده ام بگوید بی خیال. می خواست اینجا باشد، بیاید سر سفره بخورد! همیشه سهم فرزند محفوظ است...

چند روز است به سفره دار این ایام، به همان که مهربان تر از مادر خطابش کرده اند، به مولایم در دل می گویم:

آخر ماه هم رسید من خواب مانده ام و جا مانده... 

گمان ندارم از  سفره‌ی رنگانگ و پر برکت این ماه چیزی برایم کنار نگذارید. 

خوبان دل سیر از سر این سفره بلند شوند و من گرسنه بمانم... 

خوب یا بد همه فرزند شماییم ...


میرزا اسماعیل دولابی

  • حمید توانا





۱. هرگاه به  مرض شهوات گرفتار شدی ؛ به محافظت نمازهایت بر گرد؛ چرا که خداوند می فرماید: « فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَاتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ» .( مریم٥٩)


۲. هرگاه به قساوت قلب وبد خلقی وشقاوت و عدم توفیق در کارها گرفتار شدی ؛به نیکی با مادرت بر گرد؛ چرا که خداوند می فرماید: « وَبَرًّا بِوَالِدَتِی وَلَمْ یَجْعَلْنِی جَبَّارًا شَقِیًّا » ( مریم۳۲)


۳.هرگاه به تنگی و سختی  معیشت  گرفتار شدی؛ به علاقمند بودن به قرآن ویاد و ذکر خداوند بر گرد؛ چرا که می فرماید « وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکاً» (طه ١٢٤)


۴.هرگاه به عدم ثبات در حق و اضطراب گرفتار شدی؛ به مواعظ خیر روی آور چرا که می فرماید :

« وَلَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا مَا یُوعَظُونَ بِهِ لَکَانَ خَیْرًا لَهُمْ وَأَشَدَّ تَثْبِیتًا» ( نساء ٦٦).



🌺 اولین اثر یاد خدا این است که خداى متعال نیز انسان را یاد می کند: "فاذکرونى اذکرکم..."

  • حمید توانا