به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

او مهدی باکری بود...


جبهه قسمت تعمیرگاه کار می کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار می کردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.


یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:

اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.

گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا

با آرامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم

منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته ام نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم

گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن..

منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم آرام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:

اخوی ماشین مادرست شد؟

ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج می شد که با مسئولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن

اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این آقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه

حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا می‌خوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان می‌کنیم پرسید:چی شده؟

گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟

حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن...


راوی: رضا رمضانی کتاب خداحافظ  سردار

  • حمید توانا


بیمارها دارالشفا را می شناسند

اینجا تمام دردها را می شناسند


اینجا غریب و آشنا فرقی ندارد

اینجا غریب و آشنا را می شناسند


از هر دری در ماند هرکس آمد اینجا

درمانده ها باب الرضا را می شناسند


در این حرم حتی خدا نشناس ها هم ...

گاهی می آیند و خدا را می شناسند


ما چند سالی هست که مشهد می آییم

دیگر تمام شهر ما را می شناسند


بس که همیشه بودم اینجا دست و پاگیر

دیگر من بی دست و پا را می شناسند


ساده بگویم گنبدت را دوست دارم

بی چیزها تنها طلا را می شناسند


چه احتیاج است احتیاجم را بگویم ؟

اهل کرم فقر گدا را می شناسند


پشت در این آشپزخانه نشستم

مردم همه بوی غذا را می شناسند


هرکس که رفته کربلا از این حرم رفت

با نام مشهد کربلا را می شناسند


دلتنگتم امام رضا"ع"...

  • حمید توانا




من طنابم رو پیدا کردم شما چی؟



زندگی یک جورایی سخته.

 یعنی به شکل گریز ناپذیری سخته و این ربطی به جایی که هستی و جوری که زندگی می‌کنی نداره. 

من بهش می‌گم اصل بقای سختی. 

یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل می‌شه ولی نابود نمی‌شه.

 برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، 

جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی‌کنه و همه چی آرومه؛

چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. 

می‌تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می‌رفتی مثل «ریسمان» بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون. 

برای خودت همنشین‌هایی 

پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسون نیست اما اگه 

 دوست خوبی باشی؛ 

 دیر یا زود چند تا آدم خوب دورت 

جمع خواهند شد. در ضمن، دایرهٔ دوستات رو به آدم‌ها 

محدود نکن. 

تو می‌تونی تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست باشی؛

توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست؛ 

 سر ریسمان رو ول نکن.

 اما مراقب باش که به طناب‌های پوسیده 

 مثل آدمهای بخیل, الکل، دود، پول و حتی موفقیت،

 آویزون نشی چون از توی چاه بیرونت نمی‌آره و بد‌تر ولت می‌کنه ته چاه.

 بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی 

پیداش کنی؛ ببافش. 

کسی چه می‌دونه؛ شاید یک روز تو هم طناب 

خودت رو بافتی...

من طنابم رو پیدا کردم...

* کارما *

  • حمید توانا

ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻡ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ...

ﺭﻭﺡ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ

ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﺮﺩ.

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:

‏«ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺒﻪ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎ

ﺑﻪ ﻧﺪﺭﺕ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺎﯾﻪ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺭﻭ

ﺩﻡ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ

ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ

ﺑﻬﺸﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ‏»

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ

ﺭﺍﻩ ﺑﺪﻩ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭا ﺣﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ‏»

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ‏:

«ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪﺀ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ، ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ.

ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ

ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ‏»

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ ‏« ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ

ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ. ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻭﻡ‏»

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ ‏«ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ . ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ

ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﻌﺬﻭﺭ ‏»

ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ

ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ

ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ .

ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ، ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩﺀ

ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ. ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻤﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﮐﻪ

ﻭﺳﻂ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ

ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻠﻞ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ

ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺳﻨﺎﺗﻮﺭ

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻔﺒﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ

ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ

ﺧﻨﺪﻩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯽ

ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺳﭙﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﯿﺠﯽ

ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﺪﻧﺪ.

ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﻢ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﻪﺀ

ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺠﻠﻠﯽ ﺍﺯ

ﺍﺭﺩﮎ ﻭ ﺑﺮﻩ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ

ﺻﺮﻑ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ

ﻭﺷﺐ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ..

ﺑﻪ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً

ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﮔﺬﺷﺖ. ﺭﺍﺱ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ

ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺖ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺎ

ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﮑﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ

ﺑﺎ ﺟﻤﻌﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺧﻮﻧﮕﺮﻡ ﺁﺷﻨﺎ

ﺷﺪ، ﺑﻪ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎﯼ

ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺳﻨﺎﺗﻮﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ

ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ

ﮔﺬﺷﺖ، ﮔﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺒﻮﺩ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ

ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺗﺼﻤﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ ‏« ﺧﻮﺏ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ

ﻣﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽ

ﺑﯿﻨﻢ ﺑﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻦ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ

ﺩﻫﻢ‏»

ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻼﻣﯽ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ

ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ

ﺟﻬﻨﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺧﺸﮏ ﻭ

ﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ ﻋﻠﻒ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ

ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ . ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ

ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺧﺸﮏ، ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ

ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭ ﮐﺜﯿﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ

ﺷﯿﻄﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ‏« ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩﺀ

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﯾﺪﻡ؟ ﺁﻥ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﮐﻮ؟ ﻣﺎ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ

ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ؟ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ؟ «…

ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ‏«ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﺭﻭﺯ

ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﺑﻮﺩ …

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍﯼ ﺩﺍﺩﻩﺍﯼ ‏»

  • حمید توانا

اوست و اوست ...

۲۳
مرداد




می روی ،

می آیی

می روند و می آیند...

تو می مانی و خودت...دل مشغله هایت ،غم هایت،گرفتاری هایت

این طرف تو رنج می کشی...آن طرف برایت گریه می کند،باران می باراند!

این طرف تو می سوزی...آن طرف برایت تبسم می کند...دست تکان می دهد 

تو دایم با خودت می گویی؛خدایا...چرا من؟چرا من؟

او دایم با خودش می گوید:

#یا_حسرة_علی_العباد...ای به قربان تو من.

آتش همان زیاده بینی و غیر طلبی ماست و از درون خود ما می جوشد.هیچ آتشی بیرون آدمی وجود ندارد...

همه همان غفلت های لحظه های بی اویی است...

ما هر روز می سوزیم،صدپاره می شویم،تنها به خاطر رحمتش،عشقش،نور مطلقش نمی گذارد عذاب بچشیم،مهلت می دهد تا آن روز ک باید ،تا وقتش برسد.

اما برای اهل دل،بهشت و جهنم همین جاست..

می بیند بی اویی آتش است و جهنم...با اویی حور است و طهور...و می بیند بالاتر از همه ی این ها...جایی فوق احساس...خانه ی اختصاصی آدمی است 

آنجا ک خبری از غیر نیست.

اوست و اوست 

و اوست ک تنها خداست 

#الهم_اخلصنی_به_خالصه_توحیدک_و_جعلنی_من_صفوت_

عبیدک...

  • حمید توانا




همیشه زندگیمان پر از پازل بوده 

دقت کن ...!

ﺁﺩﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﯼ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ،

ﻫﯿﭻ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻧﮑﻨﺪ

ﻓﻘﻂ ﻧﻮﻉ ﻗﻄﻌﻪ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،

ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻋﺸﻖ .

ﯾﮑﯽ ﻣﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﯾﺪ .

ﯾﮑﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺷﺮﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ،

ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ !

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺪﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ

ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ

ﮔﺴﺘﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ

خوب بگرد 

نگذار قطعه های پازل دلت بمیرد 

آنها را خوب آرزو کن 

و سپس بدنبالشان بگرد

پازل زندگیت را نیمه نگذار

گاهی با پیدا کردن غمخوار

دوست 

یا هر چه دلت میخاهد 

پازل زندگیت را نیمه نگذار .... 


  • حمید توانا





ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺮﻕ ﺷﯿﺸﻪﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ

ﻫﻨﻮﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ

ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻣﯽﻧﮕﺮﯼ

ﺩﺭﺧﺖﻫﺎ ﻭ ﭼﻤﻦﻫﺎ ﻭ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽﻫﺎ

ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﺮﻧﻢ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﻬﺮ

ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﯽﻧﮕﺮﻧﺪ

ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺠﺸﮑﺎﻥ

ﮐﻪ ﺩﺭﻧﺒﻮﺩﻥ ﺗﻮ

ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﻼﻣﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ

ﺗﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ

ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻘﺶ ﺗﺮﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﮔﻨﺒﺪ ﮐﺎﺝ

ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ

ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖﻫﺎ ﻟﺐ ﺣﻮﺽ

ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨﻪﯼ ﭘﺎﮎ ﺁﺏ ﻣﯽﻧﮕﺮﻧﺪ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻃﻨﯿﻦ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ

ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺑﯽﺟﻮﺍﻧﻪﯼ ﻣﻦ

ﭼﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﮐﺰ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯼ ﺍﺑﺮ ﺳﭙﯿﺪ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﻮﺡ ﺳﭙﻬﺮ

ﺗﺮﺍ ﭼﻨﺎﻥﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺳﺎﺧﺘﻪﺍﻡ

ﭼﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺑﺮ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ

ﻫﺰﺍﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺼﻮﯾﺮ

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﻢﺯﺩﻧﯽ

ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﺮﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪﺍﻡ

ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ

ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ

ﭼﺮﺍﻍ، ﺁﯾﻨﻪ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻏﻤﮕﯿﻨﻨﺪ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺖ

ﻏﺒﺎﺭ ﺳﺮﺑﯽ ﺍﻧﺪﻭﻩ، ﺑﺎﻝ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺩﻝ ﺭﻣﯿﺪﻩﯼ ﻣﻦ

ﺑﻪﺟﺰ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﻏﺮﻭﺏﻫﺎﯼ ﻏﺮﯾﺐ

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻕ ﻧﯿﺎﺯ

ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻦ

ﺳﺘﺎﺭﻩﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ

ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﻋﺒﺚ

ﺩﻭ ﺷﻤﻊ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺟﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ …





  • حمید توانا



خدای خوبم ،


دخیل میبندم .

نه اینکه گره بگشایی 


نه    فقط اینکه رهایم نکنی ....

  • حمید توانا


چهلﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .


ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . 

ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ . 

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ. 

ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .

ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩﺷﺪ . 

ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ . 

ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . 

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .

 ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

 ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ . 

ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶﮔﺮﻓﺖ.

 

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : 

" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ".


ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . 

ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﺪﺭﺳﻲ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .

 ﺯﻥ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ.

 ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻘﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . 

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ،ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ . 

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ . 

ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .


ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ".


ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ

ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. 

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .

ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.


ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ....

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم .!

چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم .!

گاهی دلم می‌سوزدکه چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم .!

چقدر می‌توانیم کنار هم بخندیم اما اشک یکدیگر را در می‌آوریم .!

گاهی دلم می‌سوزدکه چقدر می‌توانیم حرف‌های قشنگ بزنیم و نمی‌زنیم .!

چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم .!

گاهی دلم می‌سوزدکه چقدر می‌توانیم شاد باشیم اما غمگینیم .!

چقدر می‌توانیم امیدوار باشیم اما ناامیدیم...!!

  • حمید توانا

زمان رابایدنگه داشت

برای لحظه ای که لبریز توست

ومن هنوز تمامش را ننوشیده ام

زمان رابایدنگه داشت

برای مکث در شیدایی نگاهت

و آشوب پرهیاهوی آغوشت

تاشعرچشم توراتمام کنم

زمان رابایدنگه داشت

وذوب دربودنت شد

آنقدرشفاف، آنقدرزلال

که گویی درهم آمیخته ای ازلی وابدی ست

وهیچ مرزی قادر به جدایی اش نیست

زمان رابایدنگه داشت وشعری سرود

شعری به بلندی دوست داشتنت

وبه وسعت زمان

که هر چقدربگذرد

باز برای سرودنت فرصت باشد

اری زمان رابایدنگه داشت

ونفسی تازه کرد

برای دوباره عاشق شدن

برای دوباره به پای تو مردن

برای یک عمر داشتنت

زمان را پیوسته بوسیدن 

"نیلوفرثانی"

  • حمید توانا