به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را
تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را
چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را

سنایی غزنوی
  • حمید توانا

در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز
انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند

  • حمید توانا

ای صبح نو دمیده

۱۹
شهریور

ای صبح نو دمیده بنا گوش کیستی؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهء تو سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه بر دوش کیستی؟
همچون هلال، بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی؟
مهر منیر را نبود جامهء سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمینِ دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچهء خاموش کیستی؟

رهی معیری
  • حمید توانا

در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم

در دیدهٔ هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران
یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن
میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم

عراقی

 

  • حمید توانا

شانه های بید مجنون را تو عاشق کرده ای
ناز من، این قلب مفتون را تو عاشق کرده ای
جمع گیسوی پریشان گشته در آغوش غم
هم گل و هم شمع محزون را تو عاشق کرده ای
باد موّاجی و می پیچی میان موج شب
این دل از سینه بیرون را تو عاشق کرده ای
این من و این بوسه ها در غربتت بر جام‌ می
این لبانِ داغ میگون را تو عاشق کرده ای
قصّه ی مهتاب و عاشق، های های نیمه شب
پرتو چشمان گلگون را تو عاشق کرده ای
دفتر اشعار این شاعر که عاشق شد ببین
این کلام از تو موزون را تو عاشق کرده ای
خط به خط خواندم من از چشمان تو تقویم عشق
این نگاه گرم افسون را، تو عاشق کرده ای
علی نیاکوئی لنگرودی

  • حمید توانا

" خیال انگیز "

۰۱
شهریور

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی
مراد ما نمی جویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی
 

رهی معیری

  • حمید توانا

همه میپرسند 
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری

  • حمید توانا

ای که از کلک هنر نقش  دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
گفته  بودم  جگرم  خون  نکنی  باز  کجایی
               " من ندانستم از اول که تو بی مهر و  وفایی "
               " عهد نابستن  از  آن  به  که  ببندی  و نپایی"
مدعی  طعنه  زند  در  غم عشق توزیادم
وین نداند که من از بهرغم عشق تو زادم
نغمه  بلبل   شیراز   نرفته ست    ز  یادم
               " دوستان  منع  کنندم  که چرا دل به تو دادم"
               " باید اول به تو گفتن که چنین  خوب چرایی"
تیر  را   قوت   پرهیز    نباشد   ز   نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود  در  پی دانه
پای عاشق نتوان بست به  افسون و فسانه
               "ای  که  گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه"
               "ما کجاییم  در این  بحر  تفکر تو کجایی"
تا  فکندم  به   سر   کوی   وفا  رخت  اقامت
عمربی دوست ندامت شد و با دوست  غرامت
سر وجان و زر وجاهم همه گو رو به سلامت
              " عشق و درویشی وانگشت نمایی و ملامت"
              "همه  سهل  است  تحمل  نکنم  با ر  جدایی"
درد  بیمار  نپرسند  به  شهر تو  طبیبان
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت  غم  از بیم  رقیبان  به حبیبان
              " حلقه بر در نتوانم زدن از  بیم رقیبان"
              " این توانم که بیایم سر کویت به گدایی"
گرد  گلزار رخ  توست  غبار  خط  ریحان
چون نگارین خط تهذیب به دیباچه ی قرآن
ای لبت آیه ی رحمت  دهنت نقطه ی ایمان
              " آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان"
              " که  دل  اهل  نظر  برد  که  سریست   خدایی "
هر شب  هجر بر آنم  که   اگر   وصل  بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک  مدهوش  شوم  چون سر زلف تو ببویم
              "گفته  بودم  چو  بیایی غم دل با تو بگویم "
              "چه بگویم غمم از دل برود چون تو بیایی"
چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامن  وصل  تو نتوان  به  رقیبان تو هشتن
نتوان  از  تو  برای   دل  همسایه    گذشتن
             " شمع را باید از این خانه برون بردن و گشتن"
             " تا که  همسایه  نداند  که  تو  در  خانه   مایی"
سعدی این گفت و شد از گفته ی خود باز پشیمان
که  مریض  تب  عشق  تو  هدر  گوید  و  هذیان
به    شب   تیره    نهفتن    نتوان   ماه   درخشان
             " کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان"
             "پرتو روی  تو گوید که تو در خانه مایی"
نرگس  مست   تو  مستوری  مردم  نگزیند
دست گلچین نرسد  تا گلی از  شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند
              "پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند"
              "تو بزرگی و در آیینه ی  کوچک ننمایی"
نازم آن سر که چو گیسوی تو  در پای  تو ریزد
نازم  آن  پای  که  از  گوی  وفای    تو   نخیزد
شهریار  آن  نه  که  با  لشگر  عشق  تو ستیزد
               "سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد"
              "تا  بدانست  که  در  بند  تو خوشتر ز رهایی"
                                                                                     "شهریار"

  • حمید توانا

شبی از پشت یک تنهایی نمناک بارانی

تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی :

"دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم."

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا، شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا ... تا کی ... برای چه ... ولی رفتی

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت

تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران شد

و بعد از رفتنت انگار

کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم

تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته چشمان زیبای توام ... برگرد!

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

"بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم."

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

نمی دانم چرا، شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

  • حمید توانا

دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت

در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت

ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت

بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمی‌رمد مگر از توتیای گرد سیاهت

بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان کلاهت

جمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت

در انتظار تو می‌میرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت

اگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت

تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه می‌کند به دوده آهت

کنون که می‌دمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوه‌های سلاطین که می‌شود پَر کاهت

تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سر جهاد توی و خداست پشت و پناهت

خدا و بال جوانی نهد به گردن پیری
تو «توانایی فر» خمیدی به زیر بار گناهت

استاد شهریار

  • حمید توانا