به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است





این متن را دوبار بخوانید 

از بالا به پایین 

و از پایین به بالا 


نگاه من به دنیا 

و نگاه خداوند بمن *



* امروز بدترین روز بود

و سعى نکن منو متقاعد کنى که

* در هر روزى، یک چیز خوبى پیدا میشه.

 چون اگه با دقت نگاه کنیم

* این دنیا جاى وحشتناکیه.

با اینکه

بعضى وقتا یک اتفاقات خوبى هم میافته

* شادى و رضایت همیشگى نیستند.

و این درست نیست که

* همش به ذهن و دل ما ربط داره

چون

* ما میتونیم شادى واقعى رو تجربه کنیم

فقط وقتى در یک محیط خوب باشیم.

* میتونیم خوبى رو خلق کنیم

 مطمئن هستم تو هم موافقى که

*محیطى که توش هستیم

تأثیر مستقیم داره روى

رفتار ما

* همه چیز در کنترل ما نیست.

و تو هرگز از من نخواهى شنید که

* امروز روز خوبى بود.



از پایین به بالا نگرش خداست بر ما 

از انتها به اول  بخوانید * 

  • حمید توانا

می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.


شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟


مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!


شمس پاسخ داد: بلی.


مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!


ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.


ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!


ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.


– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.


– پس خودت برو و شراب خریداری کن.


- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!


ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.


مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.


تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.


آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.


هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.


در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."


آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد


. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"


سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.


زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.


در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "


رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"


شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.


رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.


آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟


شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فر قت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.


این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.


دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ


دانی که پس از مرگ چه باقی ماند

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.

  • حمید توانا

او مهدی باکری بود...


جبهه قسمت تعمیرگاه کار می کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار می کردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.


یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:

اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.

گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا

با آرامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم

منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته ام نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم

گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن..

منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم آرام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:

اخوی ماشین مادرست شد؟

ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج می شد که با مسئولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن

اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این آقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه

حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا می‌خوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان می‌کنیم پرسید:چی شده؟

گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟

حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن...


راوی: رضا رمضانی کتاب خداحافظ  سردار

  • حمید توانا


بیمارها دارالشفا را می شناسند

اینجا تمام دردها را می شناسند


اینجا غریب و آشنا فرقی ندارد

اینجا غریب و آشنا را می شناسند


از هر دری در ماند هرکس آمد اینجا

درمانده ها باب الرضا را می شناسند


در این حرم حتی خدا نشناس ها هم ...

گاهی می آیند و خدا را می شناسند


ما چند سالی هست که مشهد می آییم

دیگر تمام شهر ما را می شناسند


بس که همیشه بودم اینجا دست و پاگیر

دیگر من بی دست و پا را می شناسند


ساده بگویم گنبدت را دوست دارم

بی چیزها تنها طلا را می شناسند


چه احتیاج است احتیاجم را بگویم ؟

اهل کرم فقر گدا را می شناسند


پشت در این آشپزخانه نشستم

مردم همه بوی غذا را می شناسند


هرکس که رفته کربلا از این حرم رفت

با نام مشهد کربلا را می شناسند


دلتنگتم امام رضا"ع"...

  • حمید توانا




من طنابم رو پیدا کردم شما چی؟



زندگی یک جورایی سخته.

 یعنی به شکل گریز ناپذیری سخته و این ربطی به جایی که هستی و جوری که زندگی می‌کنی نداره. 

من بهش می‌گم اصل بقای سختی. 

یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل می‌شه ولی نابود نمی‌شه.

 برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، 

جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی‌کنه و همه چی آرومه؛

چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. 

می‌تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می‌رفتی مثل «ریسمان» بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون. 

برای خودت همنشین‌هایی 

پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسون نیست اما اگه 

 دوست خوبی باشی؛ 

 دیر یا زود چند تا آدم خوب دورت 

جمع خواهند شد. در ضمن، دایرهٔ دوستات رو به آدم‌ها 

محدود نکن. 

تو می‌تونی تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست باشی؛

توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست؛ 

 سر ریسمان رو ول نکن.

 اما مراقب باش که به طناب‌های پوسیده 

 مثل آدمهای بخیل, الکل، دود، پول و حتی موفقیت،

 آویزون نشی چون از توی چاه بیرونت نمی‌آره و بد‌تر ولت می‌کنه ته چاه.

 بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی 

پیداش کنی؛ ببافش. 

کسی چه می‌دونه؛ شاید یک روز تو هم طناب 

خودت رو بافتی...

من طنابم رو پیدا کردم...

* کارما *

  • حمید توانا

ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻡ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ...

ﺭﻭﺡ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ

ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﺮﺩ.

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:

‏«ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺒﻪ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎ

ﺑﻪ ﻧﺪﺭﺕ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺎﯾﻪ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺭﻭ

ﺩﻡ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ

ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ

ﺑﻬﺸﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ‏»

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ

ﺭﺍﻩ ﺑﺪﻩ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭا ﺣﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ‏»

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ‏:

«ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪﺀ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ، ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ.

ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ

ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ‏»

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ ‏« ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ

ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ. ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻭﻡ‏»

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ ‏«ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ . ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ

ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﻌﺬﻭﺭ ‏»

ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ

ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ

ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ .

ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ، ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩﺀ

ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ. ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻤﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﮐﻪ

ﻭﺳﻂ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ

ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻠﻞ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ

ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺳﻨﺎﺗﻮﺭ

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻔﺒﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ

ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ

ﺧﻨﺪﻩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯽ

ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺳﭙﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﯿﺠﯽ

ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﺪﻧﺪ.

ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﻢ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﻪﺀ

ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺠﻠﻠﯽ ﺍﺯ

ﺍﺭﺩﮎ ﻭ ﺑﺮﻩ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ

ﺻﺮﻑ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ

ﻭﺷﺐ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ..

ﺑﻪ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً

ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﮔﺬﺷﺖ. ﺭﺍﺱ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ

ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺖ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺎ

ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﮑﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ

ﺑﺎ ﺟﻤﻌﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺧﻮﻧﮕﺮﻡ ﺁﺷﻨﺎ

ﺷﺪ، ﺑﻪ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎﯼ

ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺳﻨﺎﺗﻮﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ

ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ

ﮔﺬﺷﺖ، ﮔﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺒﻮﺩ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ

ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺗﺼﻤﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ ‏« ﺧﻮﺏ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ

ﻣﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽ

ﺑﯿﻨﻢ ﺑﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻦ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ

ﺩﻫﻢ‏»

ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻼﻣﯽ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ

ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ

ﺟﻬﻨﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺧﺸﮏ ﻭ

ﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ ﻋﻠﻒ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ

ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ . ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ

ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺧﺸﮏ، ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ

ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭ ﮐﺜﯿﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ

ﺷﯿﻄﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ‏« ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩﺀ

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﯾﺪﻡ؟ ﺁﻥ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﮐﻮ؟ ﻣﺎ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ

ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ؟ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ؟ «…

ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ‏«ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﺭﻭﺯ

ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﺑﻮﺩ …

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍﯼ ﺩﺍﺩﻩﺍﯼ ‏»

  • حمید توانا

اوست و اوست ...

۲۳
مرداد




می روی ،

می آیی

می روند و می آیند...

تو می مانی و خودت...دل مشغله هایت ،غم هایت،گرفتاری هایت

این طرف تو رنج می کشی...آن طرف برایت گریه می کند،باران می باراند!

این طرف تو می سوزی...آن طرف برایت تبسم می کند...دست تکان می دهد 

تو دایم با خودت می گویی؛خدایا...چرا من؟چرا من؟

او دایم با خودش می گوید:

#یا_حسرة_علی_العباد...ای به قربان تو من.

آتش همان زیاده بینی و غیر طلبی ماست و از درون خود ما می جوشد.هیچ آتشی بیرون آدمی وجود ندارد...

همه همان غفلت های لحظه های بی اویی است...

ما هر روز می سوزیم،صدپاره می شویم،تنها به خاطر رحمتش،عشقش،نور مطلقش نمی گذارد عذاب بچشیم،مهلت می دهد تا آن روز ک باید ،تا وقتش برسد.

اما برای اهل دل،بهشت و جهنم همین جاست..

می بیند بی اویی آتش است و جهنم...با اویی حور است و طهور...و می بیند بالاتر از همه ی این ها...جایی فوق احساس...خانه ی اختصاصی آدمی است 

آنجا ک خبری از غیر نیست.

اوست و اوست 

و اوست ک تنها خداست 

#الهم_اخلصنی_به_خالصه_توحیدک_و_جعلنی_من_صفوت_

عبیدک...

  • حمید توانا




همیشه زندگیمان پر از پازل بوده 

دقت کن ...!

ﺁﺩﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﯼ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ،

ﻫﯿﭻ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻧﮑﻨﺪ

ﻓﻘﻂ ﻧﻮﻉ ﻗﻄﻌﻪ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،

ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻋﺸﻖ .

ﯾﮑﯽ ﻣﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﯾﺪ .

ﯾﮑﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺷﺮﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ،

ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ !

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺪﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ

ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ

ﮔﺴﺘﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ

خوب بگرد 

نگذار قطعه های پازل دلت بمیرد 

آنها را خوب آرزو کن 

و سپس بدنبالشان بگرد

پازل زندگیت را نیمه نگذار

گاهی با پیدا کردن غمخوار

دوست 

یا هر چه دلت میخاهد 

پازل زندگیت را نیمه نگذار .... 


  • حمید توانا





ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺮﻕ ﺷﯿﺸﻪﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ

ﻫﻨﻮﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ

ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻣﯽﻧﮕﺮﯼ

ﺩﺭﺧﺖﻫﺎ ﻭ ﭼﻤﻦﻫﺎ ﻭ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽﻫﺎ

ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﺮﻧﻢ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﻬﺮ

ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﯽﻧﮕﺮﻧﺪ

ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺠﺸﮑﺎﻥ

ﮐﻪ ﺩﺭﻧﺒﻮﺩﻥ ﺗﻮ

ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﻼﻣﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ

ﺗﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ

ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻘﺶ ﺗﺮﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﮔﻨﺒﺪ ﮐﺎﺝ

ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ

ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖﻫﺎ ﻟﺐ ﺣﻮﺽ

ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨﻪﯼ ﭘﺎﮎ ﺁﺏ ﻣﯽﻧﮕﺮﻧﺪ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻃﻨﯿﻦ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ

ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺑﯽﺟﻮﺍﻧﻪﯼ ﻣﻦ

ﭼﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﮐﺰ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯼ ﺍﺑﺮ ﺳﭙﯿﺪ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﻮﺡ ﺳﭙﻬﺮ

ﺗﺮﺍ ﭼﻨﺎﻥﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺳﺎﺧﺘﻪﺍﻡ

ﭼﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺑﺮ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ

ﻫﺰﺍﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺼﻮﯾﺮ

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﻢﺯﺩﻧﯽ

ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﺮﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪﺍﻡ

ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ

ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ

ﭼﺮﺍﻍ، ﺁﯾﻨﻪ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻏﻤﮕﯿﻨﻨﺪ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺖ

ﻏﺒﺎﺭ ﺳﺮﺑﯽ ﺍﻧﺪﻭﻩ، ﺑﺎﻝ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺩﻝ ﺭﻣﯿﺪﻩﯼ ﻣﻦ

ﺑﻪﺟﺰ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﻏﺮﻭﺏﻫﺎﯼ ﻏﺮﯾﺐ

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻕ ﻧﯿﺎﺯ

ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻦ

ﺳﺘﺎﺭﻩﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ

ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﻋﺒﺚ

ﺩﻭ ﺷﻤﻊ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺟﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ …





  • حمید توانا



خدای خوبم ،


دخیل میبندم .

نه اینکه گره بگشایی 


نه    فقط اینکه رهایم نکنی ....

  • حمید توانا