به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است



سعی کن کسی که تو را می ببیند،

آرزو کند مثل تو باشد...

از ایمان سخن نگو! 

بگذار از نوری که در چهره داری،

آن را احساس کند...

از عقیده برایش نگو..!

بگذار با پایبندی تو،

آنرا بپذیرد...

از عبادت برایش نگو!

بگذار آن را جلوی چشمش ببیند...

از اخلاق برایش نگو!

بگذار آن را از طریق مشاهده تو بپذیرد...

از تعهد برایش نگو!

بگذار با دیدن تو، 

از حقیقت آن لذت ببرد...

بگذار مردم با اعمال تو،

 خوب بودن را بشناسند...

  • حمید توانا

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:

آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیرید


وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:


((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند))



پائولو کوئلیو

  • حمید توانا

یکی از دوستان میگفت ﭘﺪﺭ بزرگ ﺧﺪﺍﺑﯿﺎﻣﺮﺯ ﻣﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺐ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ، ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﯼ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﺒﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﺑﻨﺪﻡ.


ﺍﻭ ﺣﺮﯾﺺ ﻧﺒﻮﺩ.ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺝ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ.ﺍﻣﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﯼ.


ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺍﻭ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ او، ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﻡ.ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ، ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﻢ ﭘﺪﺭ بزرگم ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﺳﺖ.


ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﯿﺎﯾﺪ.ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ.اﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻓﻠﮏ ﮔﺮﺩ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﯼ،ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻏﻔﻠﺖ ﺑﺮﺧﯿﺰﯼ.


ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ: ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ…


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ که کار میکنم ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣیشوم، ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﺎﺷﻪ.ﻓﻘﻂ ﯾﮏ دقیقه بیشتر کار میکنم.


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﻧﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﺍﮔﺮﺍﻑ ﺑﯿﺸﺘﺮ.


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩﺭﻭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ: ﯾﮏ قدم‌ ﺑﯿﺸﺘﺮ.


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ:ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ.


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ «ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ» #ﻗﺎﻧﻮﻥ #ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ،ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﻡ.


ﭘﺪر بزرگم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮔﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﻪ ﺟﺴﻤﺖ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ، ﻧﻪ ﺗﻮ.......

  • حمید توانا

❤❤❤یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم همکار بودم.

فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید.

ناگفته هم نماند که خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!


ما با هم ازدواج کردیم.


سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم.


در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهایم شده:


«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ نیستی!... یه آدمِ معمولی!»


امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ی ما در طولِ زند‌گی، به لحظه‌ یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند.


و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.


ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم.


وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.


واقعیت آن است که همه ، آدم‌های معمولی‌یی هستند.


حتی آن‌هایی که ما ابر انسان می‌پنداریم، دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی ...


بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!


اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.


در قدم بعد، سعی کردم نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌ دارم.


عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، دستشویی میروم، دست و بالم درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.


اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:

اول؛ احترام

حتی جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد.

باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.

و بعد؛ راست‌گویی

به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست.

اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.

اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.

این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.

به یک شیفته باید گفت:

«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»

همه‌ی ما آدم ایم. آدم‌های خیلی معمولی.


"دالتون ترومبو، فیلم‌نامه‌نویس و نویسنده‌ی امریکایی"🌞🌺🌼❤❤❤❤

  • حمید توانا

ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﭙﺮﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ.

ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻴﻢ

ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺑﭙﺮﺩ، ﻳﮏ ﻓﺮﺳﻨﮓ ﺑﭙﺮﺩ،

ﻭ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ‏« ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ ‏» ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﻢ.

ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻋﺰﻳﺰﻡ " ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺒﯽ . ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺀ

ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ‏« ﮐﺎﻧﺒﺎﻏﻪ ‏».

ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﺳﺮ ‏« ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ ‏» ﻭ ‏« ﮐﺎﻧﺒﺎﻏﻪ ‏» ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺁﺧﺮﺵ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﻪ ‏« ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ ‏» ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ‏« ﮐﺎﻧﺒﺎﻏﻪ ‏». ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ

ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ.

ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ

ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ.

ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺟﺴﺖ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ، ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ

ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺑﺠﻬﺪ ﻭ ﻳﺎ ﻳﮏ ﻓﺮﺳﻨﮓ ﺑﭙﺮﺩ.

ﭼﻪ ﺑﺪ، ﭼﻪ ﺣﻴﻒ

ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﺳﺮِ ﻳﮏ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺍﻳﻦ ﻗﺼﻪﺀ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﺷﻞ ﺳﻴﻠﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﻳﻦ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ.

" ﭘﺘﺎﻧﺴﯿﻞ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﺎﻭﺭﺩﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽِ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻧﻈﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﺩ "

ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻘﺎﯾﺪ، ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ

ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﭘﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺮ ﺷﺪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ،

ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﭘﺲ ﺗﻔﮑﺮ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺼﺐ ﺍﺯ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ

ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯾﺶ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻏﯿﺮ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻣﺮﮒ ﺩﺭ

ﺣﺎﻝ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭ ﺻﺪﻫﺎ ﺑﺎﺭ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ.

ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﺪﺗﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ،

ﺁﺏ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺭﺍﮐﺪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻓﺎﺳﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ !

ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎﯼ ﻏﻠﻂ ﻭ ﺗﻌﺼﺒﺎﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﯼ ﺩﮔﺮﺑﯿﻨﯽ

ﻭ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯿﻢ

ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻧﯿﭽﻪ : ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎﯼ ﻏﻠﻂ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺗﺮﻧﺪ

  • حمید توانا

بیچاره پاییز...

۲۲
شهریور

بیچاره پاییز دستش نمک ندارد، این همه باران به آدمها میبخشد اما همین آدمها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.

خودمانیم،تقصیر خودش است.

بلد نیست مثل بهار خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد...

سیاست تابستان را هم ندارد ،که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند....

بیچاره بخت و اقبال زمستان هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد....

او پاییز است ، رو راست و بخشنده.

ساده دل فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد، روزی ،جایی،لحظه ای از خوبیهایش یاد میکنند.

خبر ندارد آدمها روراست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبت نمیگذارند.

عادت آدمها همین است ، یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای....

دست در دست معشوقه ای دیگر، پا بروی برگهایت میگذارند و میگذرند،

تنها یادگاری که برایت میماند صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست...

تو میمانی با تنی عریان، تنها به رفتنشان نگاه میکنی.

و 

خستگی عاشقی در تنت میماند....

  • حمید توانا

در یک رستوران سوسکی از جایی پرواز کرده و بر روی لباس خانمی نشست.

ان خانم از ترس با صدایی لرزان و صورتی وحشتزده شروع به فریاد زدن کرد و درحالیکه به هوا می پرید از روی ناامیدی سعی میکرد با دو دستش از شر سوسک خلاص شود.

واکنش او مسری بود بطوریکه دیگر خانمها هم دچار وحشت شدند.

بالاخره ان خانم سوسک را از خود دور کرد، اما دوباره این حشره بر روی لباس خانم دیگری از هم گروهیهایش نشست.

حالا نوبت خانم دیگر گروه بود تا این ماجرا را ادمه دهد.

پیشخدمت رستوران برای نجات انها خودش را شتابزده به انها رساند.... نهایتا در پرش بعدی، سوسک بر روی پیراهن پیشخدمت نشست! 

پیشخدمت محکم سرجایش ایستاد و خودش را کنترل کرد و رفتار سوسک را بر روی پیراهنش تحت نظر گرفت.

وقتی او باندازه کافی مطمئن شد، با دو انگشتش سوسک را گرفت و به خارج از رستوران پرتاب کرد! 

درحالیکه این ماجرای سرگرم کننده را تماشا کرده و قهوه ام را مزه مزه میکردم افکاری از سرم می گذشت که موجب حیرتم شده بود....

آیا سوسک مسئول رفتار اختلال امیز انها بود؟ اگراینطور باشد پس چرا پیشخدمت رستوران دچار این پریشانی نشد؟

او رفتارش را به جد کنترل کرد.

این سوسک نیست که باعث ناراحتی انها شد بلکه ناتوانی خانمها در کنترل آشفتگی است که توسط سوسک به وجود امده بود. حالا دلیل آن تربیت و فرهنگ و شخصیت و شرایط، هر چه که باشد؛ نکته قابل توجه در اینجا خروجی رفتار قابل مشاهده اشخاص می باشد...

من اینطور فهمیدم که این فریاد پدرم، رئیسم و بالاخره همسرم نیست که باعث اشفتگی من می شود، بلکه این ناتوانی من در کنترل اشفتگیهائیست که به علت فریادهایشان بوجود میآید که مرا ناراحت میکند...

این ترافیک جاده نیست که مرا ناراحت و اشفته میکند بلکه ناتوانی من در کنترل اشفتگیهائی است که در اثر ترافیک بوجود آمده.... عدم رضایت من که «بیشتر» آن فقط درونی ست و درون ذهن من فقط اتفاق می افتد؛ باعث و بانی ناراحتی من می شود....

عکس العمل من نسبت باین مشکل است که «نتایجی» را در زندگیم بوجود میاورد.

علاوه بر این مشکل، این واکنش من به مشکل است که زندگیم را اشفته میکند.... 


درسی که از این متن می آموزم اینست که می فهمم که نباید در مقابل مشکلات واکنش نشان دهم.... بلکه باید همیشه نسبت به مشکلات پاسخگو باشم.... توضیح اینکه در متن بالا خانمها از خود واکنش نشان دادند درحالیکه پیشخدمت رستوران «انتخاب کرد» که پاسخ دهد.

به طور کلی واکنشها همیشه غریزی و بیشتر به صورت افکار اتوماتیک هستند درحالیکه پاسخها همیشه افکار خوب و درستی هستند که موقعیتی که از دست می رود را نجات میدهند و از شکاف و جدائی در رابطه و تصمیم گرفتن در

هنگام خشم، نگرانی، استرس و عجله جلوگیری میکند... 

مسئولانه و مهرورزانه «انتخاب» کنیم و پاسخگو و کنشگر باشیم نه واکنشی!...


 کتاب نظریه های روان درمانی و مشاوره

از ریچارد شارف

  • حمید توانا

از کتاب مناجات نامه چوپان معاصر نوشته رضا احسان پور 

 

خدایا!

مرا به خاطر

همه‌ی مورچه‌هایی که کشته‌ام

ببخش


خدایا!

ممنونم که فقط یکی هستی

چینی‌ها عمراً بتوانند تقلبی‌ات را بسازند


خدایا!

مرا ببخش که بعضی وقت‌ها با تو

شبیه کت و شلوار پلوخوری رفتار کرده‌ام!

یعنی فقط زمانی سراغت آمد‌ه‌ام که

احتیاجت داشته‌ام


خدایا!

من از اختیارهایم می‌ترسم

فردا، پس‌فردا، خودت به خاطر همه‌ی آن‌ها

یقه‌ام را می‌گیری


خدایا!

من اگر بسوزم

بوی گند می‌دهم!

خود دانی، می‌خواهی بیندازی جهنم، بینداز!



خدایا!

حیف نیست

بهشت به این قشنگی ساخته‌ای،

آن وقت به همه نشانش ندهی؟


خدایا!

کاش بیمارستان‌ها

بخش کودکان سرطانی نداشت


خدایا!

شش روز طول کشید

تا دنیای ما را بسازی

آن وقت ما در یک چشم بهم زدن

آن را خراب می‌کنیم!

ببخشید!


خدایا!

من فقط یک «مسکن مهر» سراغ دارم

آن‌هم خانه‌ی تو است


خدایا!

آسایش دو گیتی

تفسیر این سه حرف است:

۱- خدا ۲- را ۳- شکر


خدایا!

تو خوب‌تر از آن هستی

که مرا تنها بگذاری


خدایا!

به یک نفر می‌گویند: «یک دروغ بگو»

می‌گوید: «خدا نمی‌بخشد»


خدایا!

توی «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلیهِ راجعون»

«اِلیهِ راجعون» یعنی پیش خودت؛ درست است؟

پیش خودت که جهنم نمی‌شود! می‌شود؟


خدایا!

من مثل آن بت‌پرست نیستم

که اگر تو را نداشته باشم

خدای سنگ و چوبی داشته باشم

من اگر تو را نداشته باشم، چیزی ندارم


خدایا!

دیوار خانه‌ی مرا در بهشت

کاهگلی بساز

می‌خواهم هر روز عصر با شلنگ

به دیوار آب بپاشم

و نفس عمیق بکشم


خدایا!

اشک‌هایم را با دست پاک می‌کنم

تا دستانم بوی تو را بگیرد


خدایا!

دوستت دارم

حتّی توی جهنّم 


خدایا!

خودت که بهتر می‌دانی

ما آدم‌ها مثل دانه‌های انار هستیم

زیاد به ما فشار نیاور!


خدایا!

کاش یک مُهر «شکستنی است، با احتیاط حمل شود»

روی دلم زده بودی!


خدایا!

دست ما را بگیر

و ما را از اتوبان زندگی

رد کن!


خدایا!

آخر زندگی من

یک «ادامه دارد» بنویس!

  • حمید توانا

۱)-مدل ذهنی «شکارچی» 


۲)- مدل ذهنی «کشاورز».


کسانی که در جاده موفقیت مانند یک شکارچی زندگی و حرکت میکنند، تمام لحظات زندگی خود را در پی «شکار» میگردند. 

همه چیز از دیدگاه آنان یا فرصت است یا تهدید.

 هر صدای نجوایی، هر درخشش نوری، هر مسیر تاریکی، میتواند در آنها امید یا ترس ایجاد کند.

 شکارچی توانمند میداند که شب هنگام، شکار در دست به خانه بازخواهد گشت. 

بر در و دیوار خانه خود، پوست شکارها و شاخ گوزنها و دندان گرازها را نصب میکند و هر شب، در اندیشه شکار فردا میخوابد.


اشکال زندگی شکارچی در این است که هر موجود زنده ای را یا شکار میداند یا شکارچی.

 اگر آن را شکار ببیند، تا دست یافتن بر آن و به چنگ کشیدنش، آرامش را تجربه نخواهد کرد.

و اگر دیگری را شکارچی ببیند، سختی رقابت، طعم شیرین شکار را بر او تلخ خواهد کرد.


این شکارچیان را در محیط پیرامون ومحیط کسب و کار دیده اید؟ 

تمام روز در پی تلاش و موفقیت و رشد و پیشرفت و پول. 

و دیوارهای اتاقشان پوشیده از مدارک و تقدیرنامه ها و نشانها.


و اما کشاورزها...

هستند کسانی که در جاده موفقیت، مانند یک کشاورز زندگی میکنند.

 بذری میکارند و آرام مینشینند.

 میدانند روزی این بذر به میوه تبدیل خواهد شد. 

تا آن روز در انتظار میمانند.

 هر از گاهی، آبی بر مزرعه می پاشند و خاک را سیراب کنند.

 هر از گاهی دستی بر سر و روی نهالها می کشند.

 و آرامتر از شکارچی زندگی میکنند.


 عموم مردم در یکی از این دو باور ذهنی گرفتار میشوند. 

گروه نخست آنچنان دلمشغول رشد و موفقیت میشوند که ابعاد دیگر زندگی را فراموش میکنند...

و گروه دوم، آنچنان به جستجوی آرامش بر میخیزند که شیرینی تنش و تلاش وتکاپو را به فراموشی می سپارند.


اما راه سومی هم هست !راه سوم، میتواندالگوی ذهنی «ماهیگیر» باشد.

 آرامش و سکوت و لذت و انتظار برای فرصت.

 زمانی که فرصتی دست داد با سرعت و انرژی برای در اختیار گرفتن آن بکوشیم و دوباره در انتظار و آرامش بنشینیم.

موفقیت در زندگی، نه با آرامش مطلق به دست می آید نه با کوشش جانفرسا.

 موفقیت ترکیب مناسبی از این دو است.

وقت آن است که از خود بپرسید راستی من چه کاره ام؟ 

کشاورز؟ 

شکارچی؟ 

یا ماهیگیر؟


🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

خلاصه ای از مقاله...

نشریه سازمان مک کنزی که یکی از بزرگترین شرکتهای مشاوره در جهان

  • حمید توانا


:زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم

اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!  بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورت منو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی... علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی انسانی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...      


  امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر:   ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

ارزش سکوت**


 استاد فاطمی نیا :

از صبح که پا میشه, فلان کس چی گفت, فلان کس چی کرد.., فلان روزنامه چی نوشت.. ول کن.. 

در روایات چنین آمده که اغلب جهنمی ها جهنمی زبان هستند, فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند, یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم. این آقا تو صفوف جماعت می نشینند آبرو میبرند.

 امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند: اگر هر چه را که می شنوی بگویی , دروغگو هستی! 

سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت, با اشاره مریض شفا میداد از آیت ا.. بهاالدینی راز سید سکوت را پرسیدم, با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند:

 "درِ آتش را بسته بودند..."



علامه حسن زاده آملی:

تا دهان بسته نشود دل باز نمیشود و تا عبدالله نشوی عندالله نشوی آنگاه از انسان اگر سَر برود, سِر نرود . . . !

  • حمید توانا