به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

گل و خار

۲۶
آبان

غنچه از خواب پرید

و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به گل گفت : سلام


جوابی نشنید !


خار رنجید ولی هیچ نگفت


ساعتی چند گذشت

گل چه زیبا شده بود


دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسیمه ز وحشت افسرد


لیک آن خار

در آن دست خلید


گل، از مرگ رهید


صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید


گل صمیمانه به او گفت : سلام


گل اگر خار نداشت،


دل اگر بی غم بود،


اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی ،عشق، اسارت ،قهر ،آشتی، هم

بی معنا می بود


زندگی با همه وسعت خویش ، محفل ساکت غم خوردن نیست


حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست

اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست


زندگی جنبش و جاری شدن است

زندگی کوشش و راهی شدن است

از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند


زندگی چون گل سرخی است

پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،


یادمان باشد اگر گل چیدیم،

عطر و برگ و گل و خار،

همه همسایه دیوار به دیوار همند

  • حمید توانا

یک دقیقه زل زدن در چشم زیبای تو چند ؟
افتخار ناز پیچ و تاب موهای تو چند ؟
حال چون آرامشت سهم کسی غیر من است
غرق گشتن در هجوم موج غمهای تو چند ؟
در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشه ی پرت جنوب شهر دنیای تو چند ؟
بهره برداری ز مهرت حق از ما بهتران
بسته ای از غصه ها و درد و دعوای تو چند ؟
ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من
حق ماندن با تب داغ غزلهای تو چند ؟
مهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شب نشینی در تگرگ سخت سرمای تو چند ؟
خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
اشک در تاریکی سنگین شبهای تو چند ؟
زیرکی در عاشقی را من نخواهم خواستن
کند ذهنی در جواب یک معمای تو چند ؟
نازنین ، خوش قد و بالا ، مهربانی مال تو
یک نگاه مهربان بر قد و بالای تو چند ؟
قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است
جمله های تلخ و غمگین سخنهای تو چند ؟
جشن در ویلای ساحل آنقدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگی غمگین دریای تو چند ؟

جواد مـزنـگــی

  • حمید توانا

غمى دارد دلم شرحش فقط افسانه مى خواهد
به پاى خواندنش هم گریه جانانه مى خواهد
من این اَبر پر از بغضم که هر جایى نمى بارد
براى گریه کردن مرد هم یک شانه مى خواهد
شبیه شمع تنهایى که پاى خویش مى سوزد
دلم آغوش گرم وعشق یک پروانه مى خواهد
برایش شعر گفتم تا رقیبم پیش شاعرها
بگوید عاشقش او را هنرمندانه مى خواهد
به قدر یک نگاه ساده اورا خواستم اما
به قدر یک نگاه ساده هم حتى نمى خواهد

محمد شیخى

  • حمید توانا

نمی‌رنجم اگر کاخ ِمرا ویرانه می‌خواهد
که راه ِعشق، آری، طاقتی مردانه می‌خواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد ِعاشق را
پرنده در قفس هم باشد،آب و دانه می‌خواهد
چه حُسن ِاتفاقی، اشتراک ِما پریشانی ست
که هم موی تو هم بغض ِمن، آری شانه می‌خواهد
تحمل کردن ِقهر ِتو را ،یک استکان بس نیست
تسلّی دادن ِاین فاجعه، میخانه می‌خواهد
اگر مقصود ِتو عشق است، پس آرام باش ای دل
چه فرقی می‌کند می‌خواهدم او یا نمی‌خواهد؟...

بهمن صباغ زاده

  • حمید توانا

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند

شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم

دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی؟

نقطه ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر

پشت عاشق را همین آزارها تا می‌کند

از دل هم‌چون زغالم سرمه می‌سازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند

کاظم بهمنی

  • حمید توانا

خدایا سرده این پایین        

  از اون بالا تماشا کن...      

    اگه میشه فقط گاهی      

    خودت قلب منو"ها"کن        

  خدایا سرده این پایین    

     ببین دستامو می لرزه      

    دیگه حتی همه دنیا          

به این دوری نمی ارزه    

     تو اون بالا من این پایین    

     دوتایی مون چرا تنها ؟    

     اگه لیلا دلش گیره          

بگو مجنون چرا تنها؟!!      

    بگو گاهی که دلتنگم    

     ازاون بالا تو می بینی      

    بگو گاهی که غمگینم        

  تو هم دلتنگ و غمگینی  

       خدایا...من دلم قرصه!!      

   کسی غیر از تو با من نیست      

    خیالت از زمین راحت    

      که حتی روز،،،روشن نیست      

   کسی اینجا حواسش نیست      

   که دنیا زیر چشماته    

     یه عمره یادمون رفته      

    زمین دار مکافاته!!!      

   فراموشم میشه گاهی      

   که این پایین چه ها کردم        

  که روزی باید از اینجا      

    بازم پیشه تو برگردم      

    خدایا...وقت برگشتن    

     یه کم با من مدارا کن      

    شنیدم گرمه آغوشت      

    اگه میشه منم جا کن...

  • حمید توانا

از همان روزی که در باران سوارم کرده ای
بانگاهت هیـــچ میدانی چکارم کــرده‌ای؟
با تــو تنهـــا یک خیابان همسفر بودم ولی
با همان یک لحظه عمری بی‌قرارم کرده‌ای
جرعه‌ای لبخند گیــرا - از شراب جامدت
بر دلم پاشیده‌ای _ دائم _خمارم کرده‌ای
موج مویت برده و غرق خیالم کرده‌است
روسری روی سرت بود و دچارم کرده‌ای!
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت ، خنده‌ات ، مویت ، شکارم کرده‌ای
در خیابان اولیـــن عابر منم هر صبـــح زود
در همان جایی که روزی غصه دارم کرده‌ای
رأس ساعت میرسی ، می‌بینمت ، ردمیشوی....
کـــم محلی می‌کنی بی اعتبــــارم کرده‌ای
من مهندس بوده‌ام دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گل فروشی تازه‌کارم کرده‌ای
در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بوده‌ام
خوب‌ کردی آمدی....مجنون تبارم کرده‌ای
در ولا الضالین حمدم خدشه‌ای وارد نبــــود
وای ِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کرده‌ای

مهدی ذوالقدر

  • حمید توانا

دلم باران

دلم دریا

دلم لبخند ماهی ها

دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور

دلم بوی خوش بابونه می خواهد

دلم یک باغ ِ پر نارنج

دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار

دلم صبحی

سلامی

بوسه ای

عشقی

نسیمی

عطر لبخندی

نوای دلکش تارو کمانچه

از مسیری دورتر حتی

دلم شعری سراسر دوستت دارم

دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد

دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند

دلم آوازهای سرخوش مستان ِ بی دل

نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب

دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق ِدیروز

دلم دنیای این روز من و ما را

به لطف غسل تعمید کشیش عشق

از اول مهربان تر شادتر آبادتر

حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد ..

دلم ....

{ بتول مبشری }

  • حمید توانا

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیان ، هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
آهم چو برافلاک شد اشکم روان بر خاک شد
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام

مولانا

  • حمید توانا

قاصد آمد گفتمش : آن ماه سیمین بر چه گفت ؟
گفت : با هجرم بسازد گفتمش دیگر چه گفت ؟
گفت : دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون
گفتمش : جمع است از پا خاطرم دیگر چه گفت ؟
گفت : سر را باید از خاک ره کمتر شمرد
گفتمش : کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت ؟
گفت : جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت
گفتمش : من سوختم در باب خاکستر چه گفت ؟
گفت : خاکستر چو گردد خواهمش بر باد داد
گفتمش : برباد رفتم در صف محشر چه گفت ؟
گفت : در محشر به یکدم زنده اش خواهیم کرد
گفتمش : من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت ؟
گفت : خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب
گفتمش : این است احسان از لب کوثر چه گفت ؟
گفت : با ما بر لب کوثر نشیند عاقبت
گفتمش : چون عاقبت این است زین خوشتر چه گفت ؟
گفت : دیگر نگذرد در خاطرم یاد " حمید "
گفتمش : دیگر بگو گفتا : مگو دیگر چه گفت

عظیم نیشابوری

  • حمید توانا