به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍاگر ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ؛ 

" ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ "

ﻣﯿﺸﻮﺩ " ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ...."

ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺴﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ 

ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ

ﺩﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ،

و ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﻗﻨﺪ ﻭ ﺷﮑﻼﺗﯽ

ﺑﻪ ﻣﺬﺍﻕ ﻫﯿﭻ ﻃﺒﻌﯽ ﺧﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ..

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ،

" ﻓﺮﺻﺖ "

 ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﮕﺬﺭﺩ

ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﺜﻞ ﺁﺏِ ﺗﻨﮓِ ﻣﺎﻫﯽ

 ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﻋﻮﺽ ﻧﺸﻮﺩ

ﺁﻧﻮﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﻢ ، ﻣﺎﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ...

ﻗﺪﺭ   " ﻟﺤﻈﺎﺕ " ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻴﻢ.

ﺯﻧﺪﮔﻲ _ﻣﻨﺘﻈﺮ _ ﻫﻴﭻﻛﺲ _ﻧﻤﻴﻤﺎﻧﺪ..

  • حمید توانا


منصور حلاج را در ظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذر افتاد . جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند ، حلاج بر سفره ی آنها نشست 

وچند لقمه بر دهان برد . 

جذامیان گفتند : دیگران بر سفره ی ما نمی نشینند و از ما می ترسند .

حلاج گفت : آنها روزه اند و برخاست .

غروب هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه ی مرا قبول بفرما .

شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی .

حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم ، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم ...


  • حمید توانا

زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است

دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است

بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است

تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند

هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است

بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام

خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است

از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت

دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

عاشقم ، یعنی برای وصف حال و روز من

هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است

من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم

جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!

رضا نیکوکار

  • حمید توانا

ﮔﺎﻫﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﮎ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﯽ ﺯﯾﺮﮎ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭ ﮐﻪ

ﮔﻮﺵ ﺩﻫﺪ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...

ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺗﯿﺰﺑﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﭘﺬﯾﺮﺍ

ﺑﺎﺷﺪ ...

ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﮐﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ

ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ..

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﻦ ﻣﺎﯾﻞ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺩﺭ " ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ

ﺍﺯ ﮐﺴﯽ " ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﻡ

ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮﻡ

  • حمید توانا

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، در حال نواختن ویولن بود

او در مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواخت

در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند که بیشتر آنها در حال رفتن به سر کارشان بودند

کمی به عکس العملهای آنها دقت کنید

یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد و سرعت حرکتش را کم کرد. چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود

چند دقیقه بعد

ویولنیست، اولین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد


مرد جوانی به دیوار تکیه داد و کمی به او گوش داد، بعد به ساعتش نگاه کرد و رفت


پسربچه سه‌ساله‌ای ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می دید

چند بچه دیگر هم رفتار مشابهی کردند اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور میکردند که نایستند و سریع با آنها بروند


بعد از 45 دقیقه که نوازنده بدون ‌توقف می‌نواخت

تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند

بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند

در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شد


مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد

اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد

هیچ کس این نوازنده را نشناخت

و متوجه نشد که او جاشوآ بل یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا است

او آنروز در آن ایستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را

با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود

اما هیچکس متوجه نشدتنها دو روز قبل همین هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون امریکا کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بود


این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود


در یک محیط معمولی و در یک زمان نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی می‌شویم؟

آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟

آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرایط غیرمنتظره، کشف کنیم؟


نتیجه

وقتی ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم

پس

حتما چیزهای خوب و زیبای دیگری هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنهاغفلت می‌کنیم

 

زندگی،جیره مختصریست،مثل یک فنجان چای،وکنارش عشق است،مثل یک حبه قند...زندگی را با عشق،نوش جان باید کرد.(سهراب سپهری)

  • حمید توانا

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ ، !

ﻧﮕﻮ ﮐﻔﺮ ﺍﺳﺖ ، !!...

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺟﺎ ﺩﺍﺩ ،

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻏﻮﻃﻪ ﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ ،

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻮﯾﯿﺪ ،

ﻭ ﺍﯾﻦ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺍﺳﺖ ،

ﻧﮕﻮ ﮐﻔﺮ ﺍﺳﺖ ، !!...

ﮐﻪ ﮐﻔﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ،

ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎ ، ...

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ،

ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻻﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﺑﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺳﺎﺯﯾﻢ ، !!...

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺴﺘﻦ ،

ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺳﻮﺩﯼ ، ﺍﯼ ﺁﺩﻡ ، !...

ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯽ ،

ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻮﺵ ﺑﺴﭙﺎﺭﯼ ،

ﺑﻪ ﺑﺎﻧﮓ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻟﻢ ،

ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺁﺧﺮ ، ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻫﺴﺖ ، !!...

ﻧﮕﻮ ﮐﻔﺮ ﺍﺳﺖ ، !!...

ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﮐﺎﻓﺮﻡ !! ﺑﺎﺷﺪ ، !!...

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﺯﺍﻫﺪﯼ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ

ﺑﺎﺷﻢ ، ...

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ، ...

ﺑﻪ ﻗﺪﯾﺴﯽ ﺑﺪﻝ ﺳﺎﺯﻡ ،

ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ، !!...

ﻧﮕﻮ ﮐﻔﺮ ﺍﺳﺖ ، !!...

ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ، ...

ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ،

ﺧﺪﺍ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ ،

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﺰﺍﺩﯼ ،

ﮐﻪ ﺍﻭ ﯾﮑﺘـــﺎﺗﺮﯾﻦ ،

ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ،

ﻣﻌﺒﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ ، ...

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ....

سعید علیزاده

  • حمید توانا


بیا گاهی به خودت دروغ بگو...

چند دروغ ساده

مثل من خوبم...

آرامم، خوشحالم...

بیا گاهی اشتباه کن اشتباه بنویس...

خواهر، خواستن، خواهش را بدون " واو " بنویس!

ترس را با هر " ط/ت " که دوست داشتی بنویس!

و ببین که آب از آب تکان نمی خورد!

که زندگی راه خودش را می رود!

که چرخ زندگی با اشتباه تو نمی ایستد...

اصلا بیا گاهی خودت را به کوچه علی چپ بزن!

توی کوچه علی چپ قدم بزن!

راه برو سوت بزن!

نگو یکبار باختم تعطیل!

دیگر بازی نمی کنم!

زندگی با این باختن ها...

این افتادن ها

زمین خوردن هاست که زندگی می شود!

خطر کن بی پروا

سر چیزهای بزرگ زندگی!

کارت، اعتبارت، جانت حتی، این همه احتیاط که چه؟

که خط نیفتد روی شیشهء دلت!

بیا یک بار بی هدف، بی نقشه، بی قطب نما راه بیفت، بی توشه حتی، برو بباز!

نترس، بازی کن، آن قدر تا چیزی برای باختن نماند!

تا از دست دادن عادت شود و باختن پالایش روح...

باور کن زمین خوردن جزیی از زندگیست!

بازی کن...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گر نگهدار من آن است که من میدانم.....شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...!!!!!!

  • حمید توانا

 ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ .

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻮﭖ ﮔﻠﻒ ﮐﺮﺩ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ، ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﺮﻑ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ؟
ﻭ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﺳﭙﺲ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺑﺎﺯ ﺑﯿﻦ ﺗﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؛ ﺳﭙﺲ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻇﺮﻑ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﮕﯽ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﯾﺨﺖ؛ ﻭ ﺧﻮﺏ ﺍﻟﺒﺘﻪ، ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﻭ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺍﻭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻇﺮﻑ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﯾﮑﺼﺪﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﺑﻠﻪ ."
ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩ . " ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﯿﻦ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ "! ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ
ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ، ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﮔﻔﺖ : " ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺸﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺗﻮﭘﻬﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ – ﺧﺪﺍﯾﺘﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﺎﻥ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ، ﺳﻼﻣﺘﯿﺘﺎﻥ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺘﺎﻥ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻋﻼﯾﻘﺘﺎﻥ . ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﺑﺎﺯ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﺟﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﻫﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺗﺤﺼﯿﺘﺎﻥ، ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺘﺎﻥ. ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﺎﯾﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ- ﻣﺴﺎﯾﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ".
ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : "ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﯾﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻮﭘﻬﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﻪ، ﺩﺭﺳﺖ ﻋﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ . ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺻﺮﻑ ﮐﻨﯿﻦ، ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﯾﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﻪ . ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﺟﻪ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻦ، ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﻦ، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮏ ﺁﭖ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﺬﺍﺭﯾﻦ . ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﯿﻦ .
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﯿﻬﺎ ﻫﺴﺖ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺑﺎﺷﯿﻦ .
ﺍﻭﻝ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺗﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﺎﺷﯿﻦ، ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺭﻭ ﻣﺸﺨﺺ ﮐﻨﯿﻦ . ﺑﻘﯿﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ".
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺲ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؟
ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ . ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﭘﺮ ﻣﺸﻐﻠﻪ ﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻠﻮﻍ
ﻫﻢ، ﺟﺎﺋﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺴﺖ!

  • حمید توانا