به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

لیلی و مجنون

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ

هنگامی که لیلی و مجنون کودک بودند

 روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود .

 استاد سوالی را از لیلی پرسید ، 

لیلی جوابی نداد ،

 مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت 

اما لیلی هیچ نگفت . 

استاد دوباره سوال خود را پرسید 

و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت 

و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . 

لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت.

 بعد از مکتب ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون بیتاب دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت:

 دیوانه ،

 مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی 

و یا لال که به استاد نگفتی .

 لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .

 استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : 

لیلی نه کر بود و نه لال ،

 از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ،

 اما از ضربه صدایت اشکش در آمد ، 

من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی  مجنون .... !

کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی .....

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۳/۱۲/۲۵
  • ۱۹۱ نمایش
  • حمید توانا

نظرات (۱)

دوست من وبلاگ شما را دیدم مطالب خوب و مفیدی داشت آرزوی موفقیت برای شما ودوستانتان دارم انشا الله همیشه مانند لیلی با مردم رفتار کنیم
پاسخ:
ممنون از لطف شما، ایشالله خدا کمک کنه این جور باشیم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی