به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

عاقبت تقلید کورکورانه

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

در گذشته گرمابه های ایران به بوق و شیپور مجهز بود . گرمابه داران برای آگاه ساختن مردم به باز شدن گرمابه ، یکساعت پیش از طلوع صبح شیپور میزدند ، اتفاقا روزی در یکی از شهرها بوق حمام گم شد ، گرمابه دار با زحمت زیاد بوقی را با قیمت گرانی تهیه کرد و کار خود را انجام داد.

مرد غریبی که تازه وارد آن شهر شده بود از دیدن این منظره خوشحال شد زیرا دید که در اینجا جنس یک ریالی را میتوان به ده ریال فروخت. فورا تصمیم گرفت که تعداد زیادی بوق بخرد و به این شهر حمل کند تا یک بر ده سود کند ، مال التجاره خویش را وارد میدان بزرگ آن شهر کرد و انتظار داشت در نخستین لحظه ، مردم برای خریدن بوق سر و دست بشکنند ، ولی او هر چه توقف کرد ، کسی از او احوالی نپرسید.

بازرگان ثروتمندی عصا به دست از آن نقطه عبور میکرد ، از آن مرد غریب علت آن همه بوق را پرسید ، وی سرگذشت خود را به او بازگو کرد ، بازرگان خردمند از حماقت و ابلهی او در شگفت فرو ماند و گفت: تو آخر فکر نکردی این شهر دو حمام بیش ندارد و این همه بوق در اینجا کاربرد ندارد؟!!


ولی من برای خاطر تو فردا کاری انجام میدهم که همه اینها در ظرف یک هفته به فروش برسد. گفت: چه کار میتوانی انجام بدهی؟! جواب داد: دیگر به تو مربوط نیست همین اندازه بدان مردم اینجا مقلد و بی فکرند ، و من از این نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم کرد ، فورا از مرد یک بوق امانت گرفت و بدست نوکرش سپرد تا به خانه او برساند.

بامدادان این مرد سرشناس و ثروتمند ، به جای عصا ، بوق را بدست گرفت و تکیه زنان بر بوق راه تجارتخانه را پیش گرفت. شیوه این بازرگان توجه مردم را جلب کرد ، و با خود گفتند لابد رمز موفقیت این مرد در زندگی و بازرگانی ، همین نوع کارهای اوست ، مثلا بجای عصا بوق برمیدارد ، دسته ای این نظر را تایید کردند . غلغله ای در شهر مقلدها به راه افتاد، مردم دست از کار و زندگی کشیده و مشغول خرید بوق شدند، چیزی نگذشت که تمام بوق ها به فروش رسید

بازرگان پیر ، برای رسیدگی به وضع نقشه خود ، تماس مجددی با آن مرد غریب گرفت و مطلع شد که همه ی بوق ها به فروش رفته است ، پیغام داد که هر چه زودتر از این شهر بیرون رود ، زیرا فردا نقشه دگرگون خواهد شد.


فردای آن روز بازرگان قد خمیده ، بار دیگر به جای بوق ، عصا را به دست گرفت و به حجره خود آمده ، مردم از کار و کرده خود پشیمان شده و فهمیدند که فریب تقلید کورکورانه خود را خورده اند ، نه عصا نشانه موفقیت است و نه بوق!


مر مرا تقلیدشان بر باد داد

ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۲/۲۴
  • ۱۴۸ نمایش
  • حمید توانا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی