به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

از دوستی پرسیدم اگه یه ماشین زمان تو رو به 10 سال قبل برگردونه چیکار میکردی؟

اینجور جوابمو داد!

منِ ده سالِ قبل؟
کلاس زبان میرفتم! تا بتونم با همه ی مردم جهان حرف بزنم، حتی زبان مردم جنوب آفریقا رو هم یاد میگرفتم تا براشون پیام دوستی و مهربونی بفرستم!
با بچه ها بیشتر بازی میکردم ! بدست آوردن دل بچه ها، شیرینیِ خاص خودش رو داره که درهیچ قنادی پیدا نمیشه!
آشپزی رو برخلاف میل باطنی ام ، حرفه ای یاد میگرفتم ! تا همیشه به این بهونه بتونم کمک دست مادرم باشم!

بیشتر توی خیابون قدم میزدم ، خیلی زیاد پارک می رفتم ، با آدمای بیشتری آشنا می شدم!
قسمتی از وقتم رو صرف کارای هنری میکردم
کتاب کتاب کتاب!
از همه مهم تر کتاب میخوندم تا ده سال بعد ، دستی بر قلم داشته باشم!
اصلا شاید آنقدر شعر میخواندم تا شاعر بشوم! مسلط به زنده ترین زبان دنیا !
به جای گوش دادن به آهنگ هایی که فقط لحظه ای میتوانست حال مرا خوب کند ، به جای نت گردی های بی هدف که صرفا تلف شدن عمر بود ، ولاغیر ، با همسایه ها گپ میزدم!
باغبانی یاد میگرفتم و دور و برم را پر میکردم از گلدان های ریز و درشت!
برای همه ی دوستام تولد میگرفتم ، با یک گلدان گل هدیه!
آنقدر خودم را سرگرم و سرزنده و خوشحال نگه می داشتم تا هیچ گاه به عشق فکر نکنم !
عاشق نمی شدم...
شب ها ساعت ده میخوابیدم و صبح ها بعد از نماز دلنشین صبح ، روزم را آغاز می کردم!
با خواهر کوچکم لی لی بازی میکردم :)
اوقات فراغتم را با حل جدول ها و معماهای سخت سپری می کردم!
دم نوش درست کردن را خوب خوب یاد میگرفتم تا بعدازظهرهای دل انگیزتری را برای عزیزانم فراهم کنم !
مهمانی های دوره ای راه می انداختم؛ با ساده ترین صورت و کمترین هزینه اما بیشترین شادی و صمیمیت!
به جای گوش دادن به موسیقی های لایت و به ظاهر آرام بخش، قرآن می خواندم.
دستم را محکم تر در دست خدا چفت می کردم!
مسافرت رفتنم هیچ گاه به عقب نمی افتاد، با اتوبوس ، قطار ، هواپیما ، ماشین شخصی و حتی پیاده به راه میافتادم!
با مردم مختلف ، با فرهنگ ها و طرز تفکرها آشنا می شدم!
برای حیاط خانه ام ، یک جفت بلدرچین می خریدم، و هر روز صبح با ذوق برایشان دانه میریختم!
از بهترین لحظات باهم بودنمان عکس یادگاری می گرفتم و قاب میکردم به دیوار اتاق :)
عینک آفتابی ، کلاه ، چوب دستی ! ملزومات صبح جمعه ها بود برای یک کوهنوردی حسابی!
ساعت ها کنار مادر بزرگ و پدربزرگ جان مینشستم و نصیحت های هرچند تکراری را به گوش جان می سپردم! بعد حیاط خانه را آب و جارو میکردم ، گلدان ها را مرتب و چایی دم میکردم... مطمئنا لحظات ، مهربان تر می شدند!
تنها هم صحبت خستگی ها و دلشوره هایم خدایم بود!
نماز شب می خواندم ...

لذت داشتن یک زندگی آرام و دلنشیـــ:)ـــن آنقدرها هم سخت و پرهزینه نیست؛
همین که حال دلمان خوش باشد ، کافی ست!
حال دلتان خوش باد .

راستی  اگه اون ماشین زمان شما رو به 10 سال قبل میبرد(سال 1384)،
چیکار میکردید؟
  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۵/۰۶
  • ۳۳۶ نمایش
  • حمید توانا

نظرات (۱۰)

  • بهروز شبستری
  • اگه یهویی به ده سال قبل برگشتم حتما تا چشمم رو باز میکنم باز اولین چیزی که توی ذهنم میاد "تو"یی؛ درست مثله اولین چیزی که هر روز صبح بعد از بیدار شدن میاد توی کلّه ام...
    حتما اولین کاری هم که میکنم اینه که بگردم پیدات کنم...
    راستی نشونی هایی که میون خاطرات من جاگذاشتی چقد کم بودن نامرد... (خداروشکر که همون چشمات کافیه!!)

    بعدش که پیدات کردم باید هرکاری که از دستم برمیاد بکنم تا چند سال بعد توی تقاطعی که ریلِ زندگیت با ریلِ من داره نزارم از کنار هم رد بشیم... باید کاری بکنم که ازونجا به بعد رو روی یک ریل بریم حتما و همقطار بشیم...
    اصن چرا ازونجا به بعد!! حالا که من اومدم ده سال زودتر!! باید مرد باشم همونجا تا دیدمت مثه ریزعلی خواجوی پیرهنمو دربیارم آتیش بزنم بپرم جلو راهتو بگیرم و بگم هووووووی...
    آره... اینجوری انگار به من شبیه تره؛ به هول شدن و دستپاچگی یه عاشق وقتی که از دست رفتن معشوقه اش میترسه!!
    یا که نه!! دیدی اونجام باز انگار تا دیدمت هول شدم همه چی یادم رفت... فک کردم که همه چی دست منه!!
    حتما اون موقع هم باز کاری از دست من برنمیاد... فقط باید ایندفه سعی کنم صافتر روی ریل خودم برم... حواسم قشنگ به راه خودم باشه و مثلا سرمو زیاد از پنجره بیرون نکنم و...
    کامل دل بسپرم به سوزنبان؛
    توقع داشته باشم ازش که ایندفه که به تقاطعمون رسیدیم خودش منو جوری بکوبونه توی قلبت که ...
    حالا اگه بازم نشد چی؟!
    چشمات که بوی با من موندن میدن...، پس چی میشه هی که اگه باز بخواد...
    راستی اصلا من کج رفته بودم یا تو؟!
    عالی مرسی از بودنتون
    پاسخ:
    ممنون از حضور شما
  • سید محمد حسینی مقدم
  • اگر من به 10 سال پیش برمیگشتم!
    « در حوزه شناخت افراد » دید بلند مدت¬تر و واقع بینانه¬تری نسبت به آیندم میداشتم، آدم¬های اطرافم شناخته شده بودن و در نتیجه با توجه به اخلاقیات و رفتار آن¬ها نظر میدادم.

    « در حوزه اجتماعی و اقتصادی و سیاسی » می¬فهمیدم اگر بخواهم کاری را انجام دهم، یا کامل و بی نقص انجام می¬دهم یا اصلا به سراغش نمی¬رفتم. همچنین چون من به 10 سال پیش برگشته¬ام و قرار است بدانم 10 سال آینده چه اتفاقی می¬افتد از وضعیت قیمت بازار آگاه شده بودم و میدانستم چه چیزهایی را بخرم که قرار است تورم آنهارا به سود 80% برساند و آنگاه بود که ثروتمندترین آدم روی زمین می¬شدم.
    همچنین از شورش سال 88 باخبر می¬بودم و نمیزاشتم ده¬ها جوانانی مانند خانم ندا آقا سلطان که لحظه جان سپردن وی پُربیننده¬ترین مرگ انسان در تاریخ بشریت شد جلوگیری کنم.
    « در حوزه فردی » اگر من به 10 سال پیش برمیگشتم طوری زندگی می¬کردم که خودم دوست دارم نه دیگران ازم میخواستن و می¬فهمیدم هیچکس غیرخودم مسئول زندگی خودم نیست نه پدرم نه مادرم نه دولت و نه هیچکس دیگه¬ای، اولین قدم زندگیم رو با پذیرفتن تمام مسئولیت زندگیم آغاز میکردم و هیچموقع در دایره راحتی خودم نمی¬بودم، هر روز بدنبال یک چالش جدید توی زندگیم بودم، هر روز بدنبال یک مهارت تازه، هر روز سعی میکردم که کمی بهتر باشم، کمی صبورتر، کمی بخشنده¬تر، کمی مهربون¬تر، کمی با ایمان¬تر و طوری زندگی می¬کردم که به خودم افتخار کنم تا خدا هم بمن افتخار کند.
    بیشتر میخندیدم، بیشتر میرقصیدم، بیشتر بازی میکردم، بیشتر عشق می¬ورزیدم، بیشتر دیگران را دوست میداشتم
    احساساتم را با صدای بلند به کسانی که دوستشان داشتم به زبان می آوردم، رابطه¬ها رو با دوستانم حفظ می¬کردم و شادتر می¬بودم و سعی میکردم خودمو توی آینده یعنی وقتیکه به خواسته¬هام و اهدافم رسیدم ببینم و آنقدر اینکار را تکرار می¬کردم تا باور کنم به خواسته¬هام میتونم برسم.
    تک تک لحظه های زندگیمو با تمام وجود به آغوش می¬کشیدم و با حواس پنج گانه خودم زیستش میکردم حتی برای خوردن یک چایی ساده، نگاش کنم، بوش کنم، بچشمش، لمسش کنم، بشنومش قطعا لحظه¬های خوشبختی رو برای خودم رقم میزدم.
    و در نهایت حرفم را با یک شعر به اتمام میرسانم:
    بگذار بیاید... بگذار بیاید از در، دیوار کنج و کلید از هر طرف که می¬خواهد. درد، درد است دلخوش مکن به وارون خواندنش
    تنها تویی و تنهاییت تویی باران پشت پنجره، دوربین را بچرخان، کلید را لمس کن حرکت، زندگی آغاز می¬شود و دیگر بار در شکوه چشمانت، وجود پُر مِهرت و دستهای تو برای گشودن درهای دردناک جهان کافیست، باور کن چونان همیشه، خدارا صبورانه باورکن. « شعر از پیام دهکردی»
  • سال های توت فرنگی
  • من ، ده سال قبل ، تراژدی کنکور 
    دخترکی که عاشقانه فردوسی را دوست داشت و از تمام فیزیکدان های دنیا متنفر بود ، اما تست های فیزیک می زد و خوب می دانست که پزشک نخواهد شد . 
    صبح ها وقتی که عقربه بر گونه ی هفت مقدس بوسه می زد برای هزارمین بار تست های ادبیات دوره می شدند و من دخترک تنهای آن روها در دفترچه ی خاطراتی از روزهای تست و ترس می نوشتم که تمامش فال حافظ داشت و شعر فروغ .

    سرنوشت بازیگوش مرا با دنیای پزشکی پیوند داد اما نه دنیایی از جنس رگ و ریشه و خون سرخ بلکه دنیایی از جنس سبزینه و برگ و شبنم ، من تراژدی کنکور را با درمان گیاهان به پایان رساندم ، گیاهپزشکی گرچه روح مرا آرام نمی کرد اما پزشک نشدن افتخاری بود که بر صفحه ی روزهای گذشته ی من پر رنگ حک شد .
    ده سال قبل ، خانه ای نبود ، دلی بود که تنها بود و آغاز قد کشیدن دختری که دل بسته ی تاب و خدا و شب بود 
    ده سال قبل عشقی نبود ، تنهایی بود و درخت گردوی حیاط که هر بعداز ظهر از پشت پرده های سبز اتاق کوچک روزها دلبری می کرد 
    ده سال قبل تنها تکیه گاه پدر بود و تنها لبخند زیبا مادر 
    روزهای تنهایی نقطه ی پایان نداشت و من هنوز دخترک کوچکی بودم که به دنیال بابالنگ دراز رویاهایش هر شب "دشمن عزیز " می خواند 
    وبلاگ می نوشتم از تنهایی های من و نام شعر دوست داشتنی مشیری عزیز جان ، آغازی برای تک تک غم های واژه های وبلاگم بود 
    ده سال پیش نمی دانستم که ده سال بعد سپید پوش عاشق می شوم ، ده سال بعد با عشق کنکور ادبیات می دهم و نیمه رهایش می کنم ، ده سال بعد هر روز ساعت هفت منتظر ون سبز رنگی می ایستم تا مرا به میز و فنجان داغ چای و دنیایی پرونده برساند و دیگر وبلاگی نیست برای دلنوشته های تنهاییم ، ده سال پیش نمی دانستم زندگی ، آسان رنگ روزمرگی می گیرد 
    و امروز من عاشقانه تمام ده سال گذشته را دوست می دارم ، من کودکانه هایی که رنگ جوانی گرفتند ، لبخند هایی که جا ماندند ، تابی که میان نوسازی یک خانه گم شد ، روزهای توت فرنگی و سادگی و خدایی که از ده سال قبل تا امروز هنوز لاجوردی مانده را دوست دارم 
    خدایا برای تمام ده سال های عمرم سپاس که تو هر روز مهربان تری و قدرتت و حکمتت هر روز آشکار تر می شود
  • جعفر مرادی
  • در این گوشه اتاقم فضایی دارم ، برای تنهایی. صحبت از تنهایی ، برای من ، صحبت از ازدحام است. حمله خاطرات به قلعه ذهن.باز از این گوشه در زمان سفر میکنم. باز به عقب، به عید قربان یک دهه پیش. درست به همین گوشه ی اتاق...
    مادر سعی می کرد سریع تر لباس را حاضر کند. صدای بوق ماشین پدرم،جلوی در، بر اضطراب من و سرعت او می افزود. دیر شده بود. از کوره در رفته بودم. همینطور غر می زدم وشاید فریاد. اما او چیزی نمی گفت. به آرامی به کارش ادامه می داد و حتی گاهی لبخندی می زد، و این مرا لجباز تر می کرد. از سر لجبازی نرفنم. پدرم برای خرید قربانی ، تنها رفت. و شروع بحث تازه ای با مادر.


    خاطره را عوض میکنم. اینبار، در این بازگشت، همراه پدرم می روم...

    شاید برای دیگران بوی نامطبوعی باشد اما من این بو را دوست دارم. عقب تر ایستادم و پدرم جلو رفت. همینطور که گرم تماشا بودم، نگاهم به یکی از آنها افتاد که به من زل زده بود. انگار می خواست چیزی به من بگوید. کنجکاو شدم و حرکاتش را دنبال کردم. 
    افسرده و ناراحت بود. مدام در گوشه ای می نشست، یا می ایستاد، و به نقطه ای خیره می شد. چندان میلی به غذا نداشت. حتی نشخوار هم نمی کرد. پدرم به همراه قصاب وارد قفسه شدند. همه با دیدن قصاب به سرعت پراکنده شدند. اما او به زحمت به خود تکانی داد و چند قدم جابجا شد. نای راه رفتن نداشت. انگار مریض بود. پدرم دستی به او زد و بی توجه از کنارش عبور کرد.
    چند دقیقه گذشت... مرد قصاب از در خارج شد در حالی که یکی از آنها را به دنبال خود می کشید. پدر دوباره نگاهی به همه انداخت تا از انتخاب خود مطمئن شود. با خروج پدرم، همه به سمت علوفه ها برگشتند و مشغول خوردن شدند. من نگاهم را از او بر نمی داشتم. به آرامی بدن بزرگش را تکانی داد و همانطور سر به زیر، به طرف آب قدم برداشت. علوفه های روی سطح آب را کنار زد، نگاهی در آب انداخت و چند لحظه مکث کرد. کمی آب نوشید و بعد سر به طرف قصاب برگرداند، در حالی که دیگران ،بی توجه، مشغول خوردن بودند.
    صدای ناله های بریده بریده دوستش زیر تیغِ قصاب، که می خواست جرعه ای آب در دهانش بریزد. صحنه ای که روزی چندبار اتفاق می افتاد و برای همه دیدن آن عادی شده بود، اما او نمی توانست بی توجه باشد. چند قدم عقب تر رفت و پشت به صحنه نشست. قصاب به ناله های عاجزانه دوستش پایان داد. دیدم دوباره، انگار با حسرت، به جایی خیره شده. نگاهش را دنبال کردم... در آن گوشه، دور از بقیه، بره ای داشت از مادرش شیر می خورد... همه چیز را فهمیدم. 
    چند قدم عقب تر، داخل ماشین، منتظر پدر نشستم و با خود عهدی کردم که دیگر خاطر مادرم را نیازارم.
    از مسیر خاطرات، به گوشه تنهایی بر می گردم. نگاهم به کمد لباس خشک شده. عهدم را به یاد می آورم، اما...
    افسوس که دیگر مادر نیست
    واقعا زیبا بود
    جوری که تصمیم گرفتم بخش هایی از زندگی ام به همین روال باشه:)
    و درباره ی اینکه اگه به ده سال قبل برگردم چه کار میکنم!؟
    من کلا نه دوست دارم‌برگردم به گذشته ،نه آینده
    زندگی در حال رو خیلی بیشتر دوست دارم
    پاسخ:
    خیلی خوبه
    به قول سهراب
    پشت سر مرغ نمیخواند
    پشت سر خستگی تاریخ است
    زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است
  • تقدیم به بهترین عزیزم ح.ث
  • اگر معجزه ای رخ بدهد وزمان به عقب برگردد به دنیا قول خواهم داد
    چشم هایم را تا آخرین روز حیاتم روی هم بگذارم : می دانی چرا ؟
    می ترسم یک لحظه غفلت کنم ، دوباره تو را ببینم و یک عمر گرفتارت شوم !
    تقدیم به بهترینم که ، مثل هیچکس نیست
  • عباس شیرزادی "سالهای سوار بر باد"
  • -(به نام خدایی که در این نزدیکیست)-

    به نغمه های تیکـ تاکـ با عشق
    و بر سروده ی ثانیه ها با تمام احساسم
    و با شریانهایم که در آنها حضور خدا به تنهاییم معنا میبخشد

    ده بهار را تا به امروز خوش میگذرادنم
    ولی 
    به قول شاعر
    حرف‌های ما هنوز ناتمام ....
    تا نگاه می‌کنی :
    وقت رفتن استـ
    باز هم همان حکایتـ همیشگی!
    پیش از آن‌که با خبر شوی
    لحظه‌ی عزیمتـ تو ناگزیر می‌ شود
    آی .....
    ای دریغ و حسرتـ همیشگی
    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می‌شود!
    از امروز از خدا ده بهار دیگر آبانس میخواهم برای تنفس
    زندگیـ...!
    چند وقت پیش تو وبلاگم یه نامه نوشتم واسه سی سالگیم 
    با دیدن این تیتر با خودم فکر کردم اگه واسه من ِ ده سال پیش نامه بنویسم بهش چیا میگم 
    ...

    دختر کوچولو سلام !!!!
    میدونم این نامه هیچ وقت به دستت نمیرسه اما گاهی اوقات ، جدا از این مسابقه و فضاش شدیداَ دوست داشتم بیام سراغت .
    دوست داشتم ببینمت و بهت چیزایی که یاد گرفتم و نمیدونستی و بگم .
    بگم آرزو نکن ... رویا نباف ... زندگیت و اونجور که هست قبول داشته باش.
    وقتت و هدر نده از همه لحظه هایی که داری استفاده کن ... 
    مثلا یادگیری زبان و زودتر شروع کن ... بسکتبال و ادامه بده ... والیبال هم خوبه ...
    گریه کن ... من روزهاست که گریه کردن برام سخت شده ...
    تو ، تو روزایی هستی که راحت میتونی گریه کنی ... جای همه ی این دو سال گذشته به جای من گریه کن ...
    جای همه این روزایی که بزرگ شدم از ته دل بخند ... با صدای بلند قهقه بزن !!!
    به سن من که برسی دیگه باید خانومانه رفتار کنی ... گاهی وقتا حیا کنی ...
    تا میتونی از درخت برو بالا ... توپ پسر بچه ها رو از وسط گل کوچیک شون کش برو و نذار بهت برسن ... 
    زنگ همسایه ها رو انقد بزن و در برو که خسته بشی و سعی کن تا میتونی در مقابل خانوم شدن مقابله کنی !!!
    دور دوستی با یه سری آدما رو خط بزن ... قراره از خیلی دوستیا پشیمون بشی .
    دختر جان ! بقول الی آدما رو فرشته های بدون بال تصور نکن ... واقعیت اینه که خیلی ها اونی که نشون میدن نیستن ...
    کاش میتونستم بهت بگم خیلی ها رو نبخشی اما با خودم که فکر کردم دیدم با حماقتایی که تو در مقابل آدمای دور و برت داری اگه این خصلت و نداشته باشی میترکی !!!!
    این خیلی بده که تو مدام به دیگران اجازه میدی بهت ضربه بزنن ....
    الی میگه تو هنوز بچه ای و من میگم تو یک حماقت نهفته تو وجودت داری !!!
    همین باعث میشه که بدی های دیگران و به هزار تا چیز مختلف بی ربط ، ربط بدی بلکه به این نتیجه نرسی که اشتباه کردی ... زیادی بزرگش کردی ... زیادی به اون آدم احترام گذاشتی ...
    اما با این حال من این حماقتمون رو دوست دارم ... تو سعی کن خوب باشی ... همین ...
    رو اعصابت کار کن ... درسته که صبرت زیاده و دیر عصبانی میشی اما بد عصبانی میشی !!!
    موقع عصبانیت حواست به حرفات باشه ... دل خیلی ها رو با این حرفا میشکنی ... به حمد الله معذرت خواهی هم که بلد نیستی ... حداقل جلو زبونت و بگیر ...
    سعی کن یکم ... فقط یکم از شکست خوردن ناراحت بشی ... یکم تلاشت و بیشتر کنی ... چه میدونم ... یه بلایی سر خودت بیار که انقدر خنثی نباشی ... خوب نیست که تو در مقابل همه چیز خنثی هستی ...
    البته این " تو " مرتبط به " تو " یِ بیست سالگی به بعده ... راستش بیست سالت که بشه قراره از اونور بوم بیفتی !!!
    قبول داری یکم نرمال نیستی ؟؟؟
    میدونی اینی که هستی زیادم بد نیست ... زیاد هم آدم بدی نیستی اما یه حسرتایی تو زندگیت به وجود میاد که سنگینیش داره من و اذیت میکنه ...
    شاید همون حسرتان که الان یه بغض بزرگ شدن و نمیذارن گریه کنیم ...
    بابابزرگ که مریض شد بگو گور بابای امتحان ... برو دیدنش ... میدونی اون میشه آخرین دیدار ... آرین دیدار و از خودت نگیر ... برای ختمش بگو امتحانِ ترم کیلو چند ؟؟؟ ... هرجوری شده برو ... گریه کن ... خداحافظی کن !!! 
    وگرنه میشه یه حسرت یه عذاب وجدان ... عذاب وجدانی که باعث میشه باورت نشه دیگه نیست 
    هر سال که برمیگردین شهرستان با چشم دنبالش بگردی بلکه خودش و رادیوش رو تو یکی از اتاقا ببینی ....
    باعث میشه چهار سال تمام نخوای باور کنی نیست و نری سرخاکش
    باعث میشه چهار سال تمام چشم انتظار بذاریش !!!
    شب بیست و هشتم مهر ماه سال 88 نخواب ... بیدار بمون ...
    با خواهر زاده ات بازی کن ... به خنده بندازش ... گریه اشو در بیار
    ازش عکس بگیر ....
    صدای خنده اشو ضبط کن ... صدای گریه اشو ضبط کن ...
    میدونی گاهی اوقات تو دنیا بچه های دو ماه هم سکته قلبی میکنن !!!
    میدونی گاهی اوقات دلت واسه شنیدن صدای گریه اش ... صدای خنده اش تنگ میشه 
    میدونی اون خواب باعث میشه از بی خوابی بترسی !!!! 
    دیگه خواب شب و به چشم نبینی ...
    بیدار بمونی و نخوابی ...
    بیدار بمونی و ندونی چرا خوابت نمیبره ....
    شب چهارشنبه سوری سال 92 سعی کن به مدت چند روز بمیری ... به مدت چند روز بری تو کما ....
    شاید از چشمت نیفتاد ... شاید ....
    ببخش ... همیشه تا میتونی ببخش ... حتی 22 مرداد 93 ...
    حتی چهارشنبه سوری 92...
    حتی همه ی روزای دیگه ای که داریم...
    ببخش که اونی نشدم که آرزوش و داشتی ...
    ببخش که گاهی تلاشم واست کم بود ....
    ببخش که من آینده ای نیستم که تو میخوای ...
    مرسی که گذشته ای بودی که میخواستم ...
    م.منصوری (روژین )
  • بوسه ی شیرین"غرور شیرین، دروغ تلخ"
  • بوی عطرت که به مشامم میرسد آرام میگیرم. زمان درست می تپد. حوالی تو همیشه هوا خوب بود. آن روز، سرما با حرم نفس های تو رنگ باخته بود. 
    از دور مرا می بینی و ناگهان نگاهت را می دزدی و رو سکوی آلاچیق حاشیه پارک آرام میگیری. 
    از همینجا مشخص بود که آنقدر منتظر بوده ای که تاب خود را از دست داده ای و حالا غرورت اجازه نمی دهد که من این موضوع را بفهمم. چقدر این غرور لعنتیت را اکنون دوست دارم.

    یاد می آید که آن روز قند در دلم آب شد! چقد خوب است کسی نگرانت باشد!!

    حالا شاخه گل را سریع به زمین می اندازم و قدم هایم را آرام تر می کنم تا در هوایت کمی بیشتر زندگی کنم.
    به تو که میرسم، هم تو ساکتی و هم من. بازهم نگاهت را از من میدزدی اما اینبار از حیاست.
    یادم می آید قبلا تو سکوت را شکستی و غرورت را زیر پا گذاشتی و من آنقدر محو گوش دادن به صدایت شدم که حرفهایت را نشنیدم.
    حالامحو تماشای لب های تو، سکوت را قطع می کنم و در امتداد چشمان وسیعت خیره می شوم، عطر هوایت را به درون سینه م می کشم و با صدای بم شده... با کمی مکث ... می گویم .... "هرگز تو را دوست نداشته ام "
    من که خوب می دانم دروغ گفته ام و تو از من بهتر! اما این غرورت را دوست دارم
    می دانم که غرورت اجازه نخواهد داد گریه کنی و بی توجه به دنیا از کنارم بروی.
    من خوب می دانم که 10 سال پیش، بعد از آن که سکوت را شکستی، شاخه گل را به تو دادم و برق شوق، در چشمانت آب شد و بی خیالِ تمام دنیا، به سمت ماشینت رفتی تا نامه های دلت را به من بدهی اما هرگز باز نگشتی. همه راننده موتور را مقصر میدانستند ولی من خوب می دانم که من مقصرم. 
    اما حالا که 10سال به عقب بازگشته ام، تو هیچ کدام را نخواهی دانست. تا ...... همیشگی باشی عشقه من......
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی