به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۳۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید،

بهترین غذای بیرون میخورد

ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد،

موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟

باتعجب گفت: کدوم وضع!


گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!

به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!

گفت:تا حالا تاکسی دربست کردی؟ گفتم نه!

گفت:تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!

گفت:تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!

گفت:تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!

گفت:اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!

گفت:تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!

گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!

همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!

اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...

موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،

اوپرسید:میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه!

گفت:پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!!!

  • حمید توانا

یادمه هشت سالم بود 

یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت

ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم

وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون

خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن

من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن

واسه همین تو صف موندم 

ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود


الان پنجاه سالمه ،اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد

خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم 

ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن


از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟

اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!!!!!!!

« پرویز پرستویی»

  • حمید توانا

از نزدیک بمن نگاه نکن .....!

فاصله دیدنت را رعایت کن ..

گاهی یادت میرود چشمهایت را تنظیم کنی ....

 ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ جسم ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎیت  ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐنی  ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺗﺎ

ﻣﯽ بینی !!!....

ﭼﺸﻢ ﻫﺎیت  ﻟﻮﭺ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.

واقعیت زیر چشمانت محو میشود 

حتی وقتی آنرا دور نگاه داری بوضوح  نمیبینی اش 

سایه ای محو که در بودنش ؛  انگار نیست 

ﺭﻭﺍﺑﻂ  ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ... 

ﻭﻗﺘﯽ خیلی به  ﯾﮏ ﻧﻔﺮ بچسبی ، ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨواهی  ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ

ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﯼ احساس خوب ﺍﻭ ﮐنی ،

 ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺘﺎﻥ ﻟﻮﭺ ﻣﯿﺸﻮﺩ.

رفتارت پوچ و افکارت تهی میشود 

 ﯾﻌﻨﯽ ﯾﺎ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯾت  ﺭﺍ ﺩﻭ تا ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺑﯿﻨد ، 

 ﯾﺎ ﺑﺪﯾﻬﺎیت را تصاعدی حساب میکند ؛ 

 ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ یکسان ﺍﺳﺖ ...

 یادت باشد 

در ﻫﺮدو ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﯿﻨﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ میکنند  

 ﺁﺩﻡ ها اجسام ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ...

فاصله ها مخرب نیستند 

گاهی فاصله بگیر از آنچه که نمیگذارد دیده شوی ... 

در واقع بخودت و دیگران لطف کرده ای ...

دور تر باش ...

کمی منطقی تر و عاقلانه تر ترازو کن اعمالم را ....

مرا همانقدر که هستم ببین...

با همان شکل و اندازه ..

من خودم هستم ..

کسی  که شبیه حرفهایش است ،

نه دورم نه نزدیک ....


             ﯾﮏ ﻋﮑﺎﺱ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : 

ﯾﮏ ﻋﮑﺲ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻋﮑﺎﺱ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...

ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ  و خوب ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺎش  ﻧﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ.

از نزدیک بمن نگاه نکن ... !

  • حمید توانا

وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایی کنی که یا دلهای کوچک شان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزی های بچه گانه اند...

یا مدام برای نبودنت، برای خط زدنت تلاش می کنند؟

نه، همیشه جنگیدن خوب نیست!

این روزها فهمیده ام برای اثبات دوست داشتن، برای به دست آوردن دل آدمها، برای اثبات خوب بودن نباید جنگید!

بعضی چیزها وقتی با جنگیدن به دست می آیند بی ارزش میشوند!

این روزها نسخه فاصله گرفتن را می پیچم برای هرکسی که رنجم می دهد...

این را با خود تکرار میکنم و می بخشمشان...

نه بخاطر اینکه مستحق بخششند!

تنها به این خاطر که "من مستحق آرامشم" ....

  • حمید توانا


I always feel happy, you know why?

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟


Because I don't expect anything from anyone

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم


Expectations always hurt ...

انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ...


Life is short ...

زندگی کوتاه است ...


So love your life ...

پس به زندگی ات عشق بورز ...


Be happy

خوشحال باش


And keep smiling

و لبخند بزن


Just Live for yourself and ..

فقط برای خودت زندگی کن و ...


Before you speak ؛ Listen

قبل از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن


Before you write ؛ Think

قبل از اینکه بنویسی ؛ فکر کن


Before you spend ؛ Earn

قبل از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش


Before you pray ؛ Forgive

قبل از اینکه دعا کنی ؛ ببخش


Before you hurt ؛ Feel

قبل از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کن


Before you hate ؛ Love

قبل از تنفر ؛ عشق بورز


That's Life …

زندگی این است ...


Feel it, Live it & Enjoy it

احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر***

ویلیام شکسپیر 


  • حمید توانا

پدرم میگفت: زن باید گیسوانش بلند و چشمانش درشت باشد!

مادرم، هرگز موى بلند نداشت

 و چشمانش دلخواه پدرم نبود..!


مادرم میگفت: زیبایى براى مرد نیست..!!

مرد باید ،دستهایش زمخت ،

 و گونه هایش آفتاب سوخته باشد..!


پدرم ،زیبا و جذاب بود،

 نه دستان زمختى داشت و نه گونه هاى آفتاب خورده..!


ولى هرگز نگفتند،

 که زن باید عاشق باشد،

 و مرد لایق..!

عشق را سانسور کردند..!


من سالها جنگیدم

 تا فهمیدم که بى عشق ،

 نه گیسوان بلندم زیباست و نه چشمان سیاهم..!

و نه مردى با دستان زمخت و گونه هاى آفتاب سوخته ،

 خوشبختیم را تضمین میکند..!


(فروغ فرخزاد)

  • حمید توانا

"قیصر امین پور"میگوید:


 آدمهایى هستند در زندگیتان؛ 

نمی گویم خوبند یا بد..

چگالى وجودشان بالاست...

افکار، 

حرف زدن، 

رفتار،

محبت داشتنشان 

و هر جزئى از وجودشان امضادار است...

یادت نمی رود 

"هستن هایشان را.."

بس که حضورشان پر رنگ است.

ردپا حک می کنند،اینها روى دل و جانت...

بس که بلد ند "باشند"...

این آدمها را، باید قدر بدانى...

وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى 

بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است. . .

بعضی از آدم ها ترجمه شده اند

بعضی از آدم ها فتو کپی آدم های دیگرند.

بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.

بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند

بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند

بعضی از آدم ها را چند بار باید بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم

و بعضی از آدم ها را باید نخوانده کنار گذاشت

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها جریمه....

  • حمید توانا


الهی

دردهایی هست که نمی توان گفت

و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست

الهی

اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت

و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد

و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند

الهی

پرسش هایی هست که جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نیست

دردهایی هست که جز تو کسی آنرا نمی گشاید

قصد هایی هست که جز به توفیق تو میسر نمی شود

الهی 

تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد

تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست

و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود

الهی

قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی

و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد.

الهی

با این همه باکی نیست

زیرا من همچو تویی دارم

تویی که همانندی نداری

رحمتت را هیچ مرزی نیست

ای تو خالق دعا و مالک" آمین"...

صحیفه سجادیه

  • حمید توانا


مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید 

 پسرکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟

پدر گفت پسرم سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور 

پسر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.

پدر گفت امتحان کن پسرم.پسر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد رازیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .

پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم .پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...

پس پدر به پسرش گفت سبد قبلا چطور بود؟

اینجا بود که پسرک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.

پس دنیاوکارهای آن قلبت را از تیره گیها پرمیکند،

خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،

حتی اگر معنی آنرا ندانی...

  • حمید توانا

یک روز تو را...

از عمق قصه های هزار و یک شب بیرون می کشم

و به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم

به تو می آموزم که چگونه از بعیدترین روزن قلبم وارد شوی

و در بهترین نقطه ی آن ساکن !


آنگاه تو را پنهان می کنم

پشت کوهی از تشبیه های شاعرانه

پشت انبوهی از قصه های عاشقانه

پشت غزل و قصیده

پشت کنایه و ایهام

چنان که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند

و هیچ دست مشتاقی به تو نرسد

من تو را دوست خواهم داشت

آرام و ممتد . . .

ساکت و صبور . . .

چنان که پادشاه قصه های شهرزاد را ناتمام رها کند

و بهرام از هفت کوشک دل بکند

و شتابان به دیدار تو بیایند


من می توانم زیباترین ترکیبها را کنار هم بچینم

و تو را در اوج غزلی زیبا بستایم

ببین ! من عاشق بودن را خوب بلدم !

دوست داشتنت را به من بسپار . . .

  • حمید توانا