به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۳۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماهی مون هی می خواست یه چیزی بهم بگه،

تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش، و نمیتونست بگه.

دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن.

دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید.

دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده.

یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...!

این داستان رفتار ما با بعضی آدمای اطرافمونه.

دوسشون داریم و دوستمون دارند، ولی اونارو نمی فهمیم؛

فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم . . .

  • حمید توانا

ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !

ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ !

ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :

ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ …

“ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ"

می‌پرسند:

مجردی،یامتأهل؟

می‌گویم"متعهد"!! 

چون تجربه نشان داده،نه مجردبودن، نشانه ی تعلق خاطرنداشتن ب کسی است . . . 

ونه متأهل بودن،نشانه ی تعهد و وفاداری !! 

هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی کـاغـذهـای بـی جـان نـمینویسنـد!بــعـضی ازعـهـدهــا را روی قــلـب هـایمان مـینــویــسـیـم..

حـواسمان ب ایـن عـهـدهـای غـیـرکـاغـذی بـاشـد؛شـکـسـتَنـشـان،یـک  "انسان"را،در هم مـیشـکند.

  • حمید توانا

می توان عاشق بود

به همین آسانی ..

من خودم

چندسالی ست که عاشق هستم

عاشق برگ درخت

عاشق بوی طربناک چمن

عاشق رقص شقایق درباد

عاشق گندم شاد!

آری

میتوان عاشق بود

مردم شهر ولی میگویند

عشق یعنی رخ زیبای نگار!

عشق یعنی خلوتی با یک یار!

یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!

من نمیدانم چیست 

اینکه این مردم گویند..

من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم...

عشق را اما من،

باتمام دل خود میفهمم!

عشق یعنی رنگ زیبای انار..

عشق یعنی حض بردن از بودنها و هستمها

عشق یعنی هستم ..باش🌺

  • حمید توانا

1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.


2.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه


3.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت


4.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.


5.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان


6.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!


7.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد میگیره!

  • حمید توانا

می‌گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت....

روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه‌ی سکه ی مردی غافل را می‌دزدد، هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه‌ها کاغذیست که بر آن نوشته است: 

خدایا به برکت این دعا سکه‌های مرا حفاظت بفرما..

اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند.

دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.

دزدکیسه در پاسخ گفت:

صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است .

من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او.

اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست میشد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم.

واین دور از انصاف است...!

و     در این سرزمین عده‌ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهای شان ....چونکه بنام دین دزدی میکنند....برای همین است که عده‌ای ازدین زده شده‌اند و فکر میکنند که این کاری که اینها میکنند تعالیم دین است

 اگر می‌بری سکه‌ها را ببر نه باورها را...!

  • حمید توانا

چند نکته :

۰۳
خرداد


هرگاه کسی خشم داشت,به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است...

هرگاه کسی ناامید بود,به کلماتی که سپاس اوراابرازکند محتاج است..

هرگاه کسی حسد می ورزید, نیاز دارد دیده شود...

هرگاه کسی شاکی و گله مند بود, نیاز دارد شنیده شود...

هرگاه کسی تلخ بود, نیاز دارد مهربانی دریافت کند...

هرگاه کسی ستم می کند, نیاز دارد که دوست داشته شود...

هرگاه کسی بخل ورزید,نیاز داشته است که بخشیده شود...

همه این سایه ها در روح و روان ما نیاز دارند که (((عشق))) بر آنها چون باران ببارد, ببارد و ببارد...

  • حمید توانا

سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 

دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، 

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 

بچه ی سر به هوا، 

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد، 

می بریمش دکتر 

با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...


          با خشونت هرگز...


                      با خشونت هرگز...


سهراب سپهری

  • حمید توانا

ﮐﺎﺵ روزگار  ﺭﺍ ﺧﯿﺎﻁﻫﺎ ﻣیدوختند ،

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮب  ﺭﺍ ”ﻣﺎﮐﺴﯽ و بلند ” ﻣﯽﺩﻭﺧﺘﻨﺪ،

حالا حالاها ادامه دار و طویل بود....

ﺩﻟﺘﻨﮕﯽﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ”ﺩﺭﺯ”ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،

کم و کوچک میشدند...

ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ”ﺧﻨﺪﻩ ﺩﻭﺯﯼ” ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ،

رنگی و براق ...

ﺑﻐﺾﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ” ﺗﻮ” ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ.

چندین لا کوکش میکردند....

ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﺭﺍ ”ﺩﻭ ﺩﻭﺧﺖ” ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ،

ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ بپوشی،

نشکافد یا نخش نپوسد ...

ﻭ ﺁﺥ ﻫﻢ ﻧﮕﻮﯾﺪ.

ﺗﻤﺎﻣﺶ ﺭﺍ"ﯾﮏ ﺭﻭ" ﻣﯽﺩﻭﺧﺘﻨﺪ،

بدون آستری ....

نه تنگ باشد که دلت بگیرد 

نه گشاد که به دل و جانت لق باشد ...

کاش ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،

ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ،

ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ،

ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺁﯾﺪ...

کاش روزگارمان به تنمان اندازه بود

کاش روزهایمان را میشد با پارچه های رنگی بدوزد برایمان این خیاط زندگی ......

یک روزمان قرمز بود .. عاشق میشدیم ... جان میدادیم 

روز دیگرمان سبز... رشد میکردیم ...جوانه میزدیم 

روز بعدمان زرد ...گرم میشدیم ...از نو طلوع میکردیم 

روز دیگرمان آبی ... وسیع میشدیم و زلال ...

یک روزمان صورتی و پر از عاطفه ....

کاش روزگارمان را خیاط ها میدوختند

و در این اوصاف ....

ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣراقب باشیم  ،

لباس روزگارمان را خوب بپوشیم 

خوب نگهش داریم 

این را بخاطر بسپار      ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻁ ﻫﺎ ﺭﻓﻮﮔﺮﯼ ﺑﻠﺪ نیستند...!

  • حمید توانا

بزرگ باش

قلبت و دلت را بزرگ کن 

سعی کن در زندگی بزرگ بودن را تجربه کنی ..


هر گاه از خوشبختی کسانی که

دوستمان ندارند ، خوشحال شدی 

آنگاه بزرگی ..

 

هر گاه برای تحقیر نشدن  دیگران

از حق خود گذشتی

 بزرگی ..

 

 هرگاه شادی را به کسانی که

آن را از ما گرفته اند هدیه دادی؛

بزرگی ...

 

 هرگاه خوبی ما به علت

نشان دادن بدی دیگران نبود؛ 

بزرگی ..


هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدی..


هرگاه به بهانه ی عشق از

دوست داشتن دیگران غافل نشدی..

 

هرگاه اولین اندیشه ما برای

رویارویی با دشمن انتقام نبود..


هرگاه دانستی عزیز خدا نخواهی شد ،

مگر زمانی که وجودت  آرام بخش دیگران باشد.

 

هرگاه بالاترین لذت تو  شاد کردن دیگران بود.

 

هرگاه همه چیز بودی و

گفتی، هیچ نیستی ..

بزرگی ...


گاهی بزرگ بودن اصلا سخت نیست 

باید حسش کرد تا بزرگ بود ...

خدا کند بزرگ شویم ..


  • حمید توانا