به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۳۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

الهی دردهایی هست


 که با هیچ گوشی نمیتوان گفت


گفتنی‌هایی هست


 که هیچ قلبی مَحرم آن نیست...


الهی تلاش‌هایی هست


 که جز به مدد تو ثَمر نمی‌بخشد


تغییراتی هست 


که جز به تقدیر تو ممکن نیست


دعاهایی هست


 که جز به آمین تو اجابت نمی‌شود


الهی قدم‌های گمشده‌ای دارم


 که تنها هدایتگرش تویی


افکار آشفته‌ای دارم،


 که تنها سامان دهنده‌اش تویی


الهی مرا تو دعا کن


برای من تو دعا کن


دعای مرا تو دعا کن


  • حمید توانا


ﺷﺒﯽ ﻧﻤﻨﺎﮎ ﮐﻦ


ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﺭﺍ !..


ﺑﺮ ﭘﻨﺠـــﺮﻩ ی ﺁﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺒﺎﺭ


ﺗﺎ ﻫـــﻮﺍﯾﻢ ﭘُﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ


ﻋﻄـــﺮِ ﻋﺎﺷﻘﯽ !


ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ


ﺑﺮ ﺳَـــﺮ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ


ﻣﺤﺴﻮﺱ ﺑﻤﺎﻧﺪ


ﺗﺎ ﻭﺍﮊﻩ ﺍﺯ ﺗــــﻮ


ﮔــــﻢ ﻧﺸﻮﺩ ..


ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﻢ


ﻧﺒﺾ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﺭﺍ


ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺒـــﻢ


ﺑـــﯽ ﺗــــــﻮ


ﻣُﻤﺘﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﺧﻂِ ﺩﻧﯿﺎﺳـــﺖ !..


ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ


ﭼﻮﻥ ﻃﻔﻞِ ﺑﯽ ﭘـــﺪﺭ


ﺳﺮ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ


ﺩﺭ ﮐُﻨﺞ ﺩﯾــــﻮﺍﺭ


ﻣﯽ ﮔـــﺮﯾﺪ !


ﯾﮏ ﻧﮕـــﺎﻩ ﺍﺯ ﺗــــﻮ


ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ


ﺟﺎﻥ ﺩﻫـــﺪ


ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺑﺪﯾﻠـــﻢ ﺭﺍ ...


ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﭘﺎ ﮐﻦ


ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧـــﻢ


ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﺴﺎﺱ


ﺑﯽ ﺭﻫﮕـــﺬﺭ ﻧﯿﺴﺖ !


ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧــــﻢ


ﻗﻠﺒـــﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻧﯿﺴﺖ !..


ﺩﺳﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧـــﺖ


ﺳﺎﯾﺒﺎﻥ ﺷﻌـــﺮ ﺳﭙﯿﺪﻡ .

  • حمید توانا


درخت سایه‌اش را بی‌دریغ به تو می‌بخشد


 و خورشید گرمایش را  

 

 و گل شمیمِ خوشش را،


باران طراوتش را و آسمان برکتش را


  و رود قطره قطره آبش را


    و پرنده نوای دل انگیزش را…


و همه و همه بخشیدن را از  خدایی آموخته‌اند 


که آن‌ها را زیبا آفریده…


 زیباترین آفریده خدا انسان است.


 تو برای بخشیدن چه داری؟


  ثروتت؟


   دانشت؟


   جانت؟


همه این‌ها خوب است…


اما چرا از گنج بی‌پایانی که در وجودت داری


 خرج نمی‌کنی؟


    محبّتــــــــــــــــــــــــ !


حاضری آنرا ببخشی؟


 با خنده‌ای بر لبت


  یا اخلاقی خوش


   یا دستان پرمهری که 


بر سر کودکی خسته از کار می‌کشی…


 یا با محبتی که به همسرت می‌کنی…


  یا…


مطمئن باش گنجت تمام نمی‌شود 


بلکه زیاد خواهد شد…


 از بخشیدنش دریغ نکن…

  • حمید توانا

تهمینه میلانی

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 

دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . 


صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!


شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.پدر و مادرم هردو فوت کردند.


چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟


آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها . 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم؟

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه .

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی....

  • حمید توانا


این جا دل من است


به پاسِ عشق تو


در او   ...


همایشی بر پاست


اشکها و لبخند ها


فریاد و سکوت


باران و آفتاب


بهار و پاییزان


خواب و خیال


بیم و امید


کویر و گندم زار


سراب و ساحل ها


بن بست و عبور


پروانه ها که آزادند


و دیگر همراهان


و   ...


ارکستر بزرگ گل ها


که ملودی چشمانت را


در سمفونی عطر ها و شبنم ها


در ذهن آسمان می کارد


و حاضران   ...


ایستاده بر آن کف می زنند

  • حمید توانا

آموزگار سر کلاس گفت:


"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ 


در حال گردش و سیاحت بودند. 



قصد تفریح داشتند.


 امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!


 کشتی با حادثه روبرو شد 


و نزدیک به غرق شدن 


و به زیر آب فرو رفتن! 


 روی عرشه زن و شوهری بودند .



 هراسان به سوی قایق نجات دویدند


امّا وقتی رسیدند،


 فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!



در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت


 و خودش به درون قایق نجات پرید. 


زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!


 کشتی در حال فرو رفتن بود.



 زن، در حالی که سعی می‌کرد، 


در میان غرّش امواج دریا، 


صدای خود را به گوش همسرش برساند،


 فریاد زد و کلامی بر زبان راند."


آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت. 

از شاگردان پرسید:


 به نظر شما زن چه گفت؟؟


هر کسی چیزی گفت. 


بیشتر دانش‌آموزان حدس زدند که زن گفت:


"بیزارم از تو! 


 چقدر کور بودم و تو را نمی‌شناختم!"


آموزگار خشنود نگشت. 


ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده 


و هیچ سخن نمی‌گوید! 


 از او خواست که جواب گوید


 و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند. 


پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:



"خانم معلّم!


 بر این باورم که زن فریاد زده است که


 مراقب فرزندمان باش!"



آموزگار در شگفت ماند و پرسید:



 "مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ "


پسرک سرش را تکان داده گفت:



"خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جان‌آفرین تسلیم کند،


به پدرم همین را گفت."


آموزگار با ندایی حزین گفت:


"آری!


 پاسخ تو درست است."


بعد، ادامه داد:


کشتی به زیر آب فرو رفت.


مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد. 


سال‌ها گذشت. 


مرد به همسرش در آن عالم پیوست!

 روزی دخترشان، 


هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،


 دفتر خاطرات پدر را یافت!



 دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،


 معلوم شده بود که مادرش به بیماری بی‌درمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمی‌کشید!


در آن لحظۀ حسّاس،


پس در حقیقت


 پدر از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!


پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:


 «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،


 امّا به خاطر دخترمان، 


گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"


داستان خاتمه یافت. 


کلاس در خاموشی فرو رفت. 


آموزگار می‌دانست که دانش‌آموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛ 


درس مربوط به خیر و شرّ،


 خوبی و بدی، در این جهان را.


 در ورای هر کاری،


 هر فریادی،


 هر سخنی، 


پیچیدگی‎‌ بسیاری وجود دارد 


که درک آنها مشکل است. 


به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم، 


محلّ داوری خود قرار دهیم.

کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،


 بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد، 


بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج می‌نهد.

کسانی که در محلّ کار،


 ابتکار عمل را به دست می‌گیرند، 


نه بدان علّت است که احمقند


 بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک می‌دانند!


کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،


 زبان به پوزش باز می‌کنند


 و از در اعتذار وارد می‌شوند،


 نه بدان علّت است که خود را مدیون شما می‌دانند؛


 بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود می‌دانند.


کسانی که برای شما متنی را می‌فرستند،


 نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند،


 بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!


یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد! 


دلمان برای گفتگوهای خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد! 

رؤیاهای خویش را به یاد خواهیم آورد.

 روزها و ماه‌ها و سالها از پی هم خواهد گذشت

 تا بدانجا که دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود.

یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکس‌های ما خواهند افکند و خواهند پرسید:

"اینها چه کسانند؟"

و ما با اشکی پنهان

 در چشم لبخندی خواهیم زد

زیرا سخنی بس مؤثّر قلب ما را متأثّر می‌سازد؛ پس خواهیم گفت:

 "اینها همان کسانند

که من بهترین روزهای زندگی‌ام را با آنها گذرانده‌ام."

  • حمید توانا


ﭼﻪ ﻟﺬّﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣُﺪﺍﻡ


ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ


ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﯽ،


ﺑﮕﻮﯾﺪ


 ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺗﯽ


ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮیم


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ


ﻭ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ


ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ !



ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ


ﺟﺎﻧﻢ، ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻘﻢ، ﻧﻔﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ !


ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﯾﮏ ﺣﺲ


ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺎﻡ


ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ " ﻣﯿﻢ" ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ


ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...


 ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ


ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮچک


ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ


ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩ


 ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ...


  • حمید توانا

من در این تاریکی


من در این تیره شب جانفرسا


زائر ظلمت گیسوی توام


گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من


گیسوان تو شب بی پایان


جنگل عطرآلود


شکن گیسوی تو


موج دریای خیال


کاش با زورق اندیشه شبی


از شط گیسوی مواج تو من


بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم


کاش بر این شط مواج سیاه


همه ی عمر سفر می کردم


من هنوز از اثر عطر نفسهای تو


سرشار سرور


گیسوان تو در اندیشه ی من


گرم رقصی موزون


کاشکی پنجه ی من


در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

  • حمید توانا


آرامش نه عاشق بودن است 


نه گرفتن دستی


 که محرمت نیست

 

نه حرف های عاشقانه 


و قربان صدقه های چند ثانیه ای...


آرامش حضور خداست


 وقتی در اوج نبودن ها 


نابودت نمیکند...


وقتی ناگفته هایت را


 بی آنکه بگویی میفهمد


وقتی نیاز نیست


 برای بودنش التماس کنی 


غرورت را تا مرز نابودی 


پیش ببری ، 


وقتی مطمئن باشی با او 


هرگز 


تنها 


نخواهی بود ...


آرامش یعنی همین ،


تو بی هیچ قید و شرطی 


خدا را داری ..

  • حمید توانا

وقتی با آدم ها از یک دوستِ تازه تان حرف بزنید،

هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سؤال نمی کنند که..!

نمی پرسند:

"آهنگِ صداش چطور است؟

چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟

پروانه جمع می کند یا نه؟!"

می پرسند:

"چند سالش است، چندتا برادر دارد؟

وزنش چقدر است؟

پدرش چقدر حقوق می گیرد؟!"

و تازه بعد از این همه سؤال است که

خیال می کنند طرف را شناخته اند..!

...

این جوری اند دیگر..

نباید ازشان دلخور شد!

بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند..!

شازده کوچولو | آنتوان دوسنت اگزوپه ری

  • حمید توانا