به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۵۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

#یک_لحظه_سکوت_برای_لحظه_هایی_که_نبودیم


ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ...

ﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎ،ﭼﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ...

ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ...

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ، ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ

ﺧﻮﺍﻫﺪ ...

ﺑﯽ ﺻﺪﺍ !!! ﺑﯽ ﻫﯿﺎﻫﻮ!!!

ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...

ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﮊﺍﻧﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺭﺳﯿﺪﯾﻦ !!!

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﺎﻗﯽ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ

ﺧﻮﺍﻫﯽ ؟ !

ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻮﻕ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ

ﺷﻨﻮﯼ ؟ !

ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ : ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟ !

ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...

ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...

ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...

ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...

ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ !

ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺎﺭ ﺩﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ !

ﻫﻮﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ!

ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ !

ﭼﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ !

ﻏﺬﺍ ﯾﺦ ﮐﺮﺩ !

ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ...

ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ !

ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ !

ﻭ ﮐﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ !

ﻭ ﮐﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﯾﻢ !!!

ﮐﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ...

ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪﯾﻢ ...

ﻭ ﺩﻝ ﻧﺒﺴﺘﯿﻢ ...

ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ ...

ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪ ...

ﻭ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﮐﯽ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ؟ !

ﻭ ﮐﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﻭ

ﺭﺍ؟ !

ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ

ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ

ﻧﺑﻮﺩﯾﻢ

  • حمید توانا

بنویسید خدا هست.

۰۹
فروردين

مردم شهر به هوشید...؟


هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.


روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.


نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.


سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.


آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:خدا هست.


کودکی رفت کنار تخته...


گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست.


مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟!


چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست...

  • حمید توانا

بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر


از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و

متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و  اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.


دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.

آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. 

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. 


پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.


دوستدارتو : بابالنگ دراز

  • حمید توانا

اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد

ﻗﻄﻌﺎً می میرد

ﭼﻪ در درﯾﺎ

ﭼﻪ در رؤﯾﺎ

چه در دروغ

ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ

چه در خوشی

چه در قدرت

چه در جهل

چه در انکار

چه در حسد

چه در بخل

چه در کینه

چه در انتقام

مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ! 

انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد…

  • حمید توانا

جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد؛ رفتن و ردپای آن را و آدم‌‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند.

اما جغد می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، در‌ها می‌شکنند و دیوار‌ها خراب می‌شوند.

او بار‌ها و بار‌ها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های کاخ دنیا دیده بود.

او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند و فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت: «بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگین‌شان می‌کنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند...

 سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان کنگره‌های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.»

جغد گفت: «خدایا! آدم‌هایت مرا و آواز‌هایم را دوست ندارند.»

خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌ هستند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آنکه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ‌چیز دل نمی‌بندد. دل نبستن سخت‌ترین و زیباترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.»

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره‌های دنیا می‌خواند و آن‌کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست.

  • حمید توانا

"قلب"

مهمانخانه نیست که آدمها

بیایند ،.. دو سه ساعت یا دوسه روز درآن بمانند

و بعد بروند....،


"قلب"

لانه ی گنجشک نیست که

دربهار ساخته شود

ودر پاییز

باد آن را با خودش ببرد،...

"قلب"

راستش نمیدانم چیست...

امااین را میدانم که

فقط جای آدمهای خیلی خوب است،....

"قلب "

چاه دلخوری نیست

که به وقت بدخلقی ،

سنگریزه ای بیندازی

تا صدای افتادنش را بشنوی..!

"قلب"

آیینه ای ست که باهر شکستن،

چندتکه میشود

و یکپارچگی اش از هم می پاشد...

"قلب"

قاصدکی ست که اگر پرهایش را بچینی،

دیگر به آسمان اوج نمیگیرد،..

"قلب"

برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه بهم میخورد،...

"قلب"

اگر بتواند کسی رادوست بدارد،

خوبی ها و

حتی زخم زبانهایش را

نقش دیوارش میکند،..

حال ،

اینکه قلب چیست، بماند...!

فقط این را میدانم؛

"قلب"

وسعتی دارد به اندازه ی حضورخدا...


من حرمی مقدس تر ازقلب ،

سراغ ندارم.....

قلبتان همیشه تپنده

باعشق و پر از حضورخداوند...


نادرابراهیمی درکتاب

"یک عاشقانه آرام "

  • حمید توانا


در زنـــدگی از چیــزهای زیادی میترسیدم و نـگـران بـــودم؛

تا اینکـه آنهــا را تجــربـه کردم و حالا تــرسی از آنهـا ندارم:


از تنهـایی میترسیــدم، تـا اینکه یــاد گــرفتـــم،خــود را دوست بـدارم.

از شکست میترسیدم تا اینکه یـاد گرفتم،تلاش نکردن یعنی شکست.

ازنفرت مردم میترسیدم تا اینکه یاد گرفتم،به هرحال هر کسی نظری دارد.

از سرنوشت میترسیدم تا اینکه یاد گرفتم،من، توانِ تغییر آن را دارم.

از گذشته میترسیدم تا اینکه فهمیدم،گذشته دیگر توان آسیب رساندن به من را نـدارد... و بالاخـره از تغییر میترسیدم تا اینکه یــاد گرفتــم،

حتی زیباتــرین پــروانـه هــا هم بـایـد قبل از پــرواز کــرم باشند.

و تـغییــر آنهـــا را زیبــا می کنــــد!


  • حمید توانا

در بازی زندگی,

یاد می گیری,

اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه,

مثل آویختن به طنابی پوسیده ست.... 


یاد می گیری, 

نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین ها باشند.... 


یاد مى گیرى که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی تا بتوانی یک روزی تمام خودت را بغل کنی و راه بیفتی بروی ...

و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی نمانی...


یاد می گیری,

دیوار خوب ست ,

سایه درخت مطلوب است,

اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست ....


یاد مى گیرى که چگونه چینی احساست را بند بزنی و خیاط خوبی شوی برای دلت ....

امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزى و صبح به تن کنى تا نشکنی و برای خودت بمانی ....


یاد می گیری, 

کم کم خودت را دوست داشته باشی 

که سرمایه گرانبهای هر آدمی,

تنها خودش هست...

  • حمید توانا

ﻣﺎ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭﯾﻢ،ﺁﺭﯼ ﺟﺮﻡ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﺳﺖ

ﺁﺭﯼ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﻭ

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺖ ،ﮐﯿﺴﺖ؟

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻋﺸﻖ، ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺳﺖ

ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺟﺎﻥ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﯼ ﺩﻝ ﮐﺎﺭ

ﺩﺷﻮﺍﺭﯼ ﺍﺳﺖ،ﻧﯿﺴﺖ؟

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻋﺸﻖ، ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﻟﺒﯽ ﺑﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﺮ ﻟﺐ ﺑﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺎﯼ

ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮔﺮﯾﺴﺖ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﺒﻮﻃﯽ ﺩﺍﺋﻢ ﺍﺳﺖ

ﺁﻧﮑﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺖ،ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ

ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺯﺧﯽ ﺍﺳﺖ

ﻋﺸﻖ ﻋﯿﻦ ﺁﺏ ﻣﺎﻫﯽ ﯾﺎ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ

ﻫﻮﺍ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺯﯾﺴﺖ؟

ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺴﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ

ﺑﺮ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ ﻃﻨﯿﻦ

ﭼﯿﺴﺖ؟ﭼﯿﺴﺖ؟


قیصر ﺍﻣﯿﻦ ﭘﻮﺭ

عشق دلبر خواب را از چشم عاشق میبرد

کاش من هم عاشق و بیخواب مهدی "عج" میشدم


مولای من شرمند ه ام.....@

  • حمید توانا

: همیشه شیرین ترین توت ها ، 

پای درخت میریزد 

در حالی که ما برای چیدن توت های کال ، چشم به بالا ترین شاخه ها دوخته ایم... 

آنهم چه توتهایی که باعث دل دردند و به درد نخور...

یادمان میرود که زیر پایمان یا حتی کنار دستمان چه شیرینی ها که راحت بدست میآیند

طعم خوب شیرینشان  زندگیت را دلچسب میکند 

کام و زندگیت را شیرین میکند و خاطره ساز میشود .

در مقابل ....

و چه آنانی که بی  مزه و با کیفیت آبند ....

گاهی لازم است چشمانت را خوب گرد کنی و بهتر ببینی 

دل نبندی به توتهای خشک و کال..

گاهی بدنبال طعمی گس و آب گونه این جمله را بخاطر آر...


"این است حکایت ندیدن بهترین ها"

  • حمید توانا