به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۸۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی از آدم ها...


بعضی ها عاشق اند... 

عشق را می توانی در تک تک رفتارهایشان ببینی ...

همان آدم هایی که بدون آنکه برایت غمی بوجود آورند بی صدا به زندگیت می آیند بی ادعا هم می روند... اما در این آمدن و رفتن برایت هزاران خاطره به جا می گذارند...

اگر بدانند غمی بر قلبت سنگینی می کند برایت سنگ صبور می شوند...

اگر بدانند گره ای در کارت افتاده است بی آنکه متوجه شوی کمکت می کنند و آرامشت را باز می گردانند...

اگر بدانند امیدت را از دست داده ای و دچار روزمره گی شده ای با تشویق استعدادها و تواناییهایت تو را دوباره به چرخه ی زندگی باز می گردانند...

بارها خطاهای تو را میبینند و هر بار در دل فقط برای بازگشتت به سمت خدا دعا می کنند...

حتی در خلوت خود برایت اشک می ریزند و برای شادیت، آرامشت به درگاه خدا دعا می کنند...

این آدم ها بی توقع می آیند و بی ادعا می روند...


این آدم ها "دوستان خدا" هستند، قلبی عاشق دارند وجودشان در زندگیت غنیمت است...


آنها چراغهای زندگی هستند و با نور وجودشان به یاری دیگران می شتابند...

  • حمید توانا

.

.

بعضی از آدمها مثل یه آپارتمان هستند

مُبله ، شیک ، راحت ...

اما دو روز که توش میشینی ،

دلت تا سرحد مرگ میگیره ...

بعضی ها مثل یه قلعه هستند

خودت رو می کُشی تا بری توش ،

بعد می بینی اون تو هیچی نیست ،

جُز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته

اما بعضی ها مثل دیوارِ قدیمیِ یه باغند ؛

میری تو و مُدام قدم میزنی ...

نگاه می کنی ... عطرها رو بو می کشی ،

رنگ ها رو تماشا می کنی ...

میری و میری ... آخری در کار نیست ...

به دیوار که رسیدی ، بن بستی نیست

میتونی دور باغ بگردی ...

چه آرامشی داره همنفس بودن با کسی ،

که عمق سینه اش ...

سرشارِ از عطر گلهای سُرخ و بهارِ نارنج است.. ♥♥♥

.

.

  • حمید توانا

*هنوز دلم بارانیست

۱۸
ارديبهشت

کودک بودی و کوچک ..

باران تندی می بارید

چتر های رنگی زیبا را یادت هست ؟

چند عدد از آنها را خریدی تا بزرگ شدی ؟


وقتی به مدرسه رفتی

دلت می خواست با همان چتر زیبا زیر باران بازی کنی

اما زنگ میخورد

و مادر ، که مثل همیشه نگران کسالت تو بود 

دیکته و حساب ..


اما گویا  دلت  هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده

بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد

و تو  صد بار دیگر چتر نو خریده باشی

اما آن حال خوب سالهای کودکیت هرگز تکرار نخواهد شد

این اولین بدهکاری تو به دلت  بود که در خاطرت مانده

بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرت به دلت بدهکار مانده ای ...

به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک حس خوب و پاک  چشم پوشی کرده ای 

از ترس آنکه مبادا از دستش بدهی

مبادا خراب شود ...

از ترس آنکه مبادا آنچه دلت  میخواهد پشیمانی به بار آورد

خیلی وقت ها سکوت اختیار کردی 

اما حالا بعضی شب ها فکر کن 

اگر قرار بر این شود که تو آمدن صبح فردا را نبینی

چقدر پشیمان خواهی شد 

از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق

حماقت نامیده اند 

چقدر لوازم خوب و دوست داشتنی ات را استفاده نکردی..

هر حال خوبی

سن مخصوص به خودش را دارد...

گاهی دلمان چتر میخاهد

باران ،

هوای نم و خیس... 

دلمان آن سالها را میخاهد 

دلمان لحظه هایی را میخاهد که حماقت نکنیم ...

چتر آرزوهارا باز کن 

زیر آسمان به ایست 

بارانت میبارد     بزودی .....


*هنوز دلم  بارانیست  *

محمد شبگیر*


  • حمید توانا

حس هفتم!

۱۸
ارديبهشت

حس دیگری باید باشد ورای این حواس پنج یا شش گانه ی شناخته شده...

حس دیگری که ترکیب دلپذیری دارد از رنگهای ملایم.. 

نور آفتاب که اریب باریده روی قالی.. 

لمس دستها و پاهای یک نوزاد...

نوشیدن یک فنجان چای دریک غروب بارانی در بالکن خانه بایک دنیا خستگی..

 دیدن یک آشنای دور از ازدحام..

 آن دقیقه های صبح که آفتاب چشمت را می زند و دوست داری تا ابد کش بیاید...

این همان حس هفتم است...

همان حسی که اگر نبود چیزی از تماشای قطره های باران روی شیشه بخارگرفته ماشین، دستگیرآدم نمیشد ...

و محال ممکن بود دل کسی برای صدای چرخیدن کلید در قفل بلرزد.

حس هفتم بعضی آدمها پر کارتر است. همانهایی که همیشه یک دوربین عکاسی یا یک برگ کاغذ و قلم کنار دستشان است ودنبال ثبت و نگه داشتن تاریخ و ساعت لحظه ها هستند...

حس هفتم بعضیهاهم مریض است. همانهایی که نه از بوی شب بوی حیاط هیجان زده میشوند و نه از تمام شدن فصل انگور دلشان هری میریزد. 

عجیبترین حس آدمها حس ششم معروفشان نیست، ناشناخته ترین نوع حس در آدمها همین حس هفتم است.

وظیفه اش به گمانم پیدا کردن آن لحظه های دلنشین است که توضیحشان برای کسی ممکن نیست الا کسی که خیلی خوب آدمیزاد را بلد باشد...


  • حمید توانا


دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده

وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها

پرستو ها

ولی 

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی...


مهدی اخوان ثالث

  • حمید توانا

چند جمله عبرت آموز

۱۷
ارديبهشت

بهای سنگینی دادم تا فهمیدم کسی را که قصد ماندن ندارد ، باید راهی کرد.

(سیمین دانشور)


بدترین قسمت زندگی انتظار کشیدن است و بهترین قسمت زندگی، داشتن کسی ست که ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد . 

(ریچارد باخ)


اثر انگشت ما از قلب هایی که لمسشان کردیم هیچ وقت پاک نمی شوند.            

(چارلز بوکوفسکی)


ای کاش انسانها همان قدر که از ارتفاع میترسیدند کمی هم از پستی هراس داشتند .

(دکتر علی شریعتی )


وقتی میخواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی ، ببین چه را از دست داده ای که این را به دست آورده ای .

(دالایی لاما )


جهان جای خطرناکی است نه به خاطر افراد ستمگر بلکه به خاطر وجود افرادی که در مقابل انها نمی ایستند

( آلبرت اینشتین)


تجربه نام مستعاری است که بر خطا های خود می گذاریم

(اسکار وایلد)


بعضی ها آب را گل آلود میکنند تاکه عمیق به نظر رسند .

(نیچه )


آدم ها لالت میکنند بعد هی میپرسند چرا حرف نمی زنی؟!

( نیل سایمون ) 


تو زندگی حقایقی هست که میشه فهمید ولی نمیشه فهموند.

(الپاچینو )

  • حمید توانا

 

حسام  الدین آشنا «مشاور رییس‌جمهور» در صفحه شخصی خود در فیس بوک نوشته است:

حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم. پیشنماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شبهای قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می کرد. اگر کسی می خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می کرد و در آخر هم شیخ خطبه عقد را جاری میکرد. اگر کسی در محله فوت میکرد شیخ هادی برای او نماز میت می خواند و کارهای بسیاردیگر ...

یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه

پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم ، منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد. با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد.

من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد. با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از اذان و اقامه، نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند. من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم: حاجی، شیخ هادی وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانیم .

این ماجرا بین متدینین پیچید. من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مردم کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند .

دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود. آیا اصلا مسلمان است؟ آیا جاسوس است ؟ و آیا آیا آیا ...

شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود. ما هم بهمراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمی گنجیدیم. بعد از مدتی هم از حوزه علمیه یک طلبه ی جوانی را فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت.

دو سال بعد از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم. در مکه بیمار شدم. بعد از بازگشت، به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم ابتدا به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم. چشمانم سیاهی رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد. انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد؟ نکند؟ نکند؟ دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم و تا صبح خوابم نبرد. به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم، خانواده اش را نابود کردیم و ...

از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بوده و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی با حاج ابراهیم یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفته و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم. بعد از چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا یی را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند. سلام کردم. جواب سلام را با مهربانی داد. گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم، ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟ آیا از او خبری دارید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد. من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم وعلتش را پرسیدم. او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام. خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند ودیگر نمی توانم در این شهر بمانم. فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد گفت: قصد دارد این اینجا را ترک کرده و به عراق برود و در جوار حرم امیرالمومنین «علیه السلام» بقیه عمرش را سپری نماید. من هم هر کاری کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم. ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد، که خدای م

ن این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. ای کاش آن موقع کور می شدم و این صحنه را نمی دیدم و این جنایت را مرتکب نمی شدم. ای کاش حاج علی آن موقع بجای گوش دادن به حرفم توی گوشم میزد. ای کاش ای کاش ... و این ای کاش هاست که بیچاره ام کرده. الان حدود 20 سال از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم، ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.

توجه داشته باشیم با ابروی افراد با سلیقه خودمان بازی نکنیم. این عاقبتش است..

  • حمید توانا

در گــــوش تو


به جای اذان ،


حافــــظ خوانده انـــد ؛


که اینـــــگونه از چشمــــهایت


غـــــزل مــــیریزد 


دلم یک " تــــــــو " می خواهد 


که فقط دلش یک " مــــن " بخواهد 


تا بشود


عــاشــــــــقــى را زندگی کرد ...

  • حمید توانا

نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید

و دستانی که در قلبی، نهال مهر می‌کارد


نمی‌خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا

و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی‌ها



نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است


تو می‌مانی

در آواز پرستوهای آزاد و رها

آن سوی هر دیوار


تو می‌خوانی

بهاران با ترنم‌های هر باران


تو می‌بینی

گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد

نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد

نسیم صبح،

عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد

و با امواج دریا

بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق


تو را با مرگ کاری نیست

تو، خاموشی نخواهی یافت


الهی روح زیبا در بدن داری

تو نامیرای جاویدی


تو در هر شعله می‌مانی

تو در هر کوچه باغ عاشقی

با مهر می‌خوانی

و آواز تو را

حتی سکوتت را

لبان مردمان شهر، می‌بوسد


دوباره عشق می‌جوشد

تو چون نوری

سیاهی می‌رود،

اما تو می‌مانی..

  • حمید توانا

چهار حکایت کوتاه

***از کاسبی پرسیدند:

چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ 

گفت:آن خدایی که فرشته مرگش

مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند

چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند

***پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود

پدر دختر گفت:

تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم

پسری پولدار اما  بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود

پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید:

انشاءالله خدا او را هدایت میکند

دختر گفت:

پدرجان

مگر خدایی که هدایت میکند

با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟

***از حاتم پرسیدند بخشنده تر از خود دیده ای

گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود

یکی را شب برایم ذبح کرد

از طعم جگرش تعریف کردم

صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم

کباب کرد

گفتند تو چه کردی؟

گفت:

پانصد گوسفند به او هدیه دادم

گفتند پس تو بخشنده تری

گفت نه چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او

دادم

***عارفی را گفتند : 

خداوند را چگونه میبینی؟!

گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم رامیگیرد...

*یادخدارافراموش نکنیم*

  • حمید توانا