به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۸۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

درس واقعی توکل؛

۲۴
ارديبهشت

نامه واقعی به خدا

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ، طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.


مضمون این نامه :


بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا !

سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.

از آن جا که شما در قران فرموده اید :

"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"

«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» 

من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.

در جای دیگر از قران فرموده اید :

"ان الله لا یخلف المیعاد"

مسلما خدا خلف وعده نمیکند.

بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :

۱ - همسری زیبا ومتدین

۲ - خانه ای وسیع

۳ - یک خادم 

۴ - یک کالسکه و سورچی 

۵ - یک باغ 

۶ - مقداری پول برای تجارت

۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی


نظرعلی بعد از نوشتن ..

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:

نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.


این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.

این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.

  • حمید توانا

در گذشته گرمابه های ایران به بوق و شیپور مجهز بود . گرمابه داران برای آگاه ساختن مردم به باز شدن گرمابه ، یکساعت پیش از طلوع صبح شیپور میزدند ، اتفاقا روزی در یکی از شهرها بوق حمام گم شد ، گرمابه دار با زحمت زیاد بوقی را با قیمت گرانی تهیه کرد و کار خود را انجام داد.

مرد غریبی که تازه وارد آن شهر شده بود از دیدن این منظره خوشحال شد زیرا دید که در اینجا جنس یک ریالی را میتوان به ده ریال فروخت. فورا تصمیم گرفت که تعداد زیادی بوق بخرد و به این شهر حمل کند تا یک بر ده سود کند ، مال التجاره خویش را وارد میدان بزرگ آن شهر کرد و انتظار داشت در نخستین لحظه ، مردم برای خریدن بوق سر و دست بشکنند ، ولی او هر چه توقف کرد ، کسی از او احوالی نپرسید.

بازرگان ثروتمندی عصا به دست از آن نقطه عبور میکرد ، از آن مرد غریب علت آن همه بوق را پرسید ، وی سرگذشت خود را به او بازگو کرد ، بازرگان خردمند از حماقت و ابلهی او در شگفت فرو ماند و گفت: تو آخر فکر نکردی این شهر دو حمام بیش ندارد و این همه بوق در اینجا کاربرد ندارد؟!!


ولی من برای خاطر تو فردا کاری انجام میدهم که همه اینها در ظرف یک هفته به فروش برسد. گفت: چه کار میتوانی انجام بدهی؟! جواب داد: دیگر به تو مربوط نیست همین اندازه بدان مردم اینجا مقلد و بی فکرند ، و من از این نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم کرد ، فورا از مرد یک بوق امانت گرفت و بدست نوکرش سپرد تا به خانه او برساند.

بامدادان این مرد سرشناس و ثروتمند ، به جای عصا ، بوق را بدست گرفت و تکیه زنان بر بوق راه تجارتخانه را پیش گرفت. شیوه این بازرگان توجه مردم را جلب کرد ، و با خود گفتند لابد رمز موفقیت این مرد در زندگی و بازرگانی ، همین نوع کارهای اوست ، مثلا بجای عصا بوق برمیدارد ، دسته ای این نظر را تایید کردند . غلغله ای در شهر مقلدها به راه افتاد، مردم دست از کار و زندگی کشیده و مشغول خرید بوق شدند، چیزی نگذشت که تمام بوق ها به فروش رسید

بازرگان پیر ، برای رسیدگی به وضع نقشه خود ، تماس مجددی با آن مرد غریب گرفت و مطلع شد که همه ی بوق ها به فروش رفته است ، پیغام داد که هر چه زودتر از این شهر بیرون رود ، زیرا فردا نقشه دگرگون خواهد شد.


فردای آن روز بازرگان قد خمیده ، بار دیگر به جای بوق ، عصا را به دست گرفت و به حجره خود آمده ، مردم از کار و کرده خود پشیمان شده و فهمیدند که فریب تقلید کورکورانه خود را خورده اند ، نه عصا نشانه موفقیت است و نه بوق!


مر مرا تقلیدشان بر باد داد

ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

  • حمید توانا

خودت را ورق نزن!

۲۴
ارديبهشت

خودت را ورق نزن 

انتخاب کن که ساده باشی

 و دیگران را دور نزنی ...

وگرنه بد بودن و آزار و فریب دیگران آسانترین کار دنیاست..

بلد بودن نمیخواهد...

همه چیز که بازیچه نیست...

این را پروانه ای میگفت که بالهایش در دست کودکی جا مانده بود....

کم کم یاد بگیر  ...

با آدمها......

همانگونه که هستند باش 

البته کمی مهربانتر...

همانقدر ...

خوب .....گرم .... مهربان..... 

و گاهی همانقدر ..

بد ... سرد ... تلخ...

آدمهای ساده را نمیتوان ورق بزنی

 ساده اند

 ,,فقط یک رو دارند ..

سبک اند و پرواز را خوب میدانند 

 دور نزن خوبها را 

با زنجیر محکم ببندشان به دلت ، به روحت ، به دنیایت .....

یادت باشد شاید تا ته دنیا دیگر مانندشان را نیابی 

یادت باشد    .. ممکن است ""راوی ""قصه  بی خبر بماند

 اما بالا سرت کسی هست که به وقتش تلافی در می آورد...

  • حمید توانا

جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.

چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود.جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»

روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت.یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.عکس توى روزنامه را شناخت.زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.

میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم.دیگر از فرار خسته شدم.هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. 

"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"


گابریل گارسیا

 مارکز

  • حمید توانا

ای دل کوچک من

توخدایی داری

که بزرگ است...

بزرگ...

وبه قول" سهراب"

درهمین نزدیکیست


ای دل کوچک من

بگذارغم وغصه ببارد

شاید

شایداینبارخدا میخواهد

که پس ازبارش غم

وپس ازخواندن نامش هردم

آسمان دل توصاف شود

ونگاهت به همه اهل زمین پاک شود

شایداینبارخدامیخواهد

که خودش چترشود

که بمانی 

نروی...

ودگربازنگویی "سهراب" قایقت جادارد!؟


ای دل کوچک من

توبمان وبگذار

که دراین بارش بی وقفه غم

بانگاهت به خداشادشوی

وبخوانی هردم

که خدایی داری

که بزرگ است...

بزرگ است...

بزرگ...

  • حمید توانا

زمانی که استالین فوت کرد

خروشچف جانشین او

   در کنگره حزب کمونیست

شروع به باز گویی جنایات استالین کرد


همه حاضرین تعجب کرده بودند

که چگونه یک رهبر

از رهبر پیشین

اینچنین تند انتقاد میکند .


در حین سخنرانی ،

که سالن مملو از جمعیت بود

ناگهان فردی

خطاب به خروشچف فریاد زد :


پس تو آن زمان کجا بودی ...؟


    ■ سالن ساکت شد ■


خروشچف رو به جمعیت گفت :

چه کسی این سوال را پرسید ؟


هیچکس جواب نداد


دوباره گفت :

کسی که این سوال را کرد ، بایستد


اما هیچ کس بلند نشد .


خروشچف در حالی که

لبخند بر لب داشت گفت :


  در آن زمان ،

   من جای تو ایستاده بودم ...

  • حمید توانا

توت ها بخشنده ترین درختانند

درکمترین زمان به ثمر می نشینند

ثمرشان زیاد کال نمی ماند و زود می رسد

قبل از آنکه دستانتان را به سمتش دراز کنید 

میوه هایشان را پایین ریخته اند

حتی نیاز به آرزو ندارند 

نمیگذارد لحظه ای قند توی دلت آب شود


....اما

همین میوه 

 بیشترین هدرروی را درمیان درختان دارد

هرسال چقد حیف میشود مهربانی این درخت 

توت هایی که در کوچه خیابان ها و حتی حیاط خانه 

جارو می شوند 

پای درختان ازبین می روند یا درسطل زباله ها بی استفاده می مانند

این است نتیجه بخشندگی 


بعضی وقت ها ..

وقتی بیش از حد بخشنده می شوی ...

بلااستفاده می مانی..

بی ارزش و ..

بی حرمت..

مراقب باشید..

وقت، عمر و ثمره مهربانی هایتان را چطور و به چه کسانی می بخشید 

توت های دلتان  را نگه دارید

برای آدمهاو قلبهای  قدرشناس

چون این آدمهایی که من دیدم خیلی فراموشکارند 

نمیبینند خیلی چیزها را

 یا اگرهم دیدند 

زودفراموش می کنند

نگران از خشکیدن توت های مهربانی و عاطفه تان  نباشید

وقتش که  برسد حتمن به ناز میخرندش ؛

بعد میبینی که دستانت پر میشود از دل و مهربانی ؛ 


نگرانش نباش 

کمی نگهش دار توتهای قشنگ دلت را 

دیر نمیشود ..

همین توت ها حتی  وقتی خشک می شوند تازه جان می گیرند

آنوقت جان می دهند برای فنجانی چای ....


  • حمید توانا

نوشته ای زیبا از"سیمین بهبهانی


داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تراست رویه نایلونی روی مبل های سفید رابردارم، نرسیده بودم قبل ازرسیدنشان برشان دارم، 

اوتعارف کرد‌‌‌‌‌‌وگفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحترا‌ست.

سه سالی می شودخریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم، 

بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، 

روکش های روی موبایل ها،شیشه ها،روکش های صندلی ماشین، 

روکش های روی کنترل های تلویزیون،روکش های روی لباس های کمد و..

همه این روکش ها دال برپذیرش2نکته است 

یابر نامیرایی خود باور داریم 

و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم، 

هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش هارا بر رفتارمان می گذاریم

تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، 

فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، 

فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.روکشها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم اینطوری شخصیت اجتماعی مابرای یک روزمبادابهتراست کدام روزمبادا؟!زندگی همین امروز است...

  • حمید توانا

احمق شناسی

۲۰
ارديبهشت


ــــــــــــــــــــ


کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی کند و خیال می کند دیگران انصاف و شعور دارند،

احمق نیست،

مناعت طبع دارد.


کسی که برای شنیدن حرف ها و شعرها و قصه ها و آثار هنری یک جوان بی تجربه وقت می گذارد و حوصله به خرج می دهد، 

احمق نیست،انسان است.


کسی که به موقع می آید و برای با کلاس نشان دادن خود

عده ای را منتظر نمی گذارد،

احمق نیست،

منظم و محترم است.


کسی که به دیگران اعتماد می کند و آنها را سر سفرۀ خود می نشاند و به خانه اش راه می دهد

یا به محفل دوستانه و چای و قهوه ای دعوت می کند و صمیمانه و دوستانه رفتار می

 کند،

احمق نیست،

متواضع و مهربان است.


کسی که کتابهایش را و یادداشت ها و جزوه هایش را به دیگران می دهد،

احمق نیست،

مهربان و منصف است.


کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم،

احمق نیست،

کریم و جوانمرد است.


کسی که از معایب و کاستی های دیگران،

درمی گذرد و بدی ها را نادیده می گیرد،

احمق نیست،

شریف است.

  • حمید توانا

ماه من غصه چرا؟؟

۱۹
ارديبهشت

آسمان را بنگر ...

که هنوز،

بعد صدها شب و روز،

مثل آن روز نخست؛

گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد،

یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان،

نه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید،

و در آغاز بهار؛

دشتی از یاس سپید،

زیر پاهامان ریخت!

تا بگوید که هنوز؛

پر امنیت احساس خداست!

ماه من غصه چرا؟؟

تو خدا داری و او هر شب و روز،

آرزویش همه آرامش توست!

  • حمید توانا