به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

به نام خدایی که در این نزدیکی است...

رهگذر:کمی آهسته تر!! اینجا زندگیست...!!

این وبلاگ مجموعه ای از شعر ها و متن های زیباست که احساس خوبی بهشون دارم...

۸۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

چه در توست که می بندد و می گشاید؟؟!


به جایی که بدان سفر نکرده ام.


به جایی دور...


در ورای هر تجربه...


چشمان تو سکوت خود را دارند.


در ظریف ترین حالت تو، چیزهاییست که اسیرم میکند.


چیزهایی چنان نزدیک که نمیتوانم بدان دستیابم.


کوتاه ترین نگاهت به آسانی اسیرم میکند.


و حتی اگر همچون انگشتان، خود را بسته باشم، 


برگ به برگ مرا میتوانی بگشایی.


به همان سان که بهار نخستین گل سرخش را به لمسی


 رازآلود سبک دست، می گشاید.


یا اگر بخواهی مرا ببندی، من و زندگیم هردو به ناگاه 


و به زیبایی بسته میشویم.


به همان سان که وقتی دل این گل به او می گوید، همه


 جا دارد دانه دانه برف میبارد.


هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست، به ظرافت


 شگفت تو نمی رسد.


ظرافتی که در هر نفس وامیداردم که با رنگ مهر، مرگ و


 جاودانگی را رنگی دیگر بزنم.


نمیدانم چه در توست که میبندد و میگشاید؟!  


تنها میدانم چیزی در من است


 که میدانم چشمان تو ریشه دارتر از هر


 گل سرخ است


 و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد!



"ادوارد استلین کامینگز"

  • حمید توانا


دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت.

در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟"

دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید.

سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است.

امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!"

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید،

قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید

و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

  • حمید توانا

. التماس تفکر!!!

۲۶
ارديبهشت

یه کارت عروسی دستم رسید از بس جذب این کارت شدم گفتم برای شما هم تعریف کنم :

یکی از شخصیتهای مهم دخترش رو عروس میکنه، بعد توی کارت عروسیش مینویسه که :

بِاسْمه تعالی ؛

" خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد ،

شیرین کسی باش که فرهاد تو باشد " .

دوشیزه فلانی و آقای بهمانی به عقد هم در آمدند! بنا داشتیم جشن باشکوهی در نظر بگیریم و شما را هم دعوت کنیم ولی تصمیم گرفتیم بودجه جشن را بدهیم به یک آقا پسر و دختر خانم دیگری تا آنها هم ازدواج کنند , بنابراین جشنی نداریم. این کارت جهت اطلاع بود که بدانید ازدواج انجام شد ...              

گر چه از دیدارتان محرومیم ولی امیدواریم این عمل خداپسندانه را بپسندید و تأیید کنید. التماس تفکر!!!

آدمهای بزرگ قامتشان بلند تر نیست ؛

خانه شان بزرگ تر نیست؛

ثروتشان هم بیشتر نیست؛

آنها قلبی بزرگ و نگاهی مهربان دارند ...

  • حمید توانا

تو بیا...

۲۶
ارديبهشت


یک روز...


آرام دستت را خواهم گرفت... 


تو را به اوج خواهم برد...


 به اوج خیال انگیز ترین ها...


به اوج هر آنچه فکرش را هم نتوانی بکنی... 


به اوج تمام چیزهای دست نیافتنی...


فقط...


تو بیا...


بیا که با تو در زیر باران 


برایم اوجِ خیال انگیزترین هاست...


  • حمید توانا

من گَشته ام نبود !.

۲۶
ارديبهشت

فریدون مشیری


در پشت چارچرخهِ فرسوده ای 

کسی خطی نوشته بود:

"من گَشته ام نبود !

تو دیگر نَگرد

نیست!"...

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جستجوست.

پویندگی تمامی معنای زندگی ست.

هرگز

"نَگرد!  نیست"

سزاوار مرد نیست...

  • حمید توانا

* شعر زنبور عسل و پیامبر (ص) *


یک روز که پیغمبــر

درگرمی تابستان


همراه علی می رفت

درسایه ی نخلستان


دیدندکـه زنبوری

ازلانه ی خود زد پـر


آهسته فرود آمد

بردامن پیغمبر


بوسید عبایش را

دورقـدمش پر زد


برخاک کف پایش

صد بوسه ی دیگر زد


پیغمبـر از او پرسید :

آهســته بگـو جانم


طعم عسلت از چیست!؟

هـر چند که میدانم


زنبـــور جوابش داد

چون نـام تـو می گـویـم


گــُل می کنـد از نامت

صـد غنـچه به کنـدویـــم


تـا نـام تـو را هـر شب

چون گل به بـغـل دارم


هـرصبـح که برخیــزم

درسینــه عسل دارم


از قنـد و شکـــر بهتــر

خوشـتر ز نبـات است این


طعم عسل از من نیست

طعم صلوات است این


☆*اللهمَّ*

☆☆*صَّلّ* ِ

☆☆☆*علىٰ*

☆☆☆☆*محَمَّد*

☆☆☆☆☆*وآلِ*

☆☆☆☆☆☆*مُحَمَّد *

☆☆☆☆☆☆☆*وعَجِّل*

☆☆☆☆☆☆☆☆*فَرجَهُم*

☆☆☆☆☆☆☆❤اللهـــُـم❤

☆☆☆☆☆☆* صَلِّ*

☆☆☆☆☆* على*

☆☆☆☆*مُحمّد*

☆☆☆ * و آلِ*

☆☆*مُحَمَّد*

☆* وعجِّل*

☆*فَرجهُم*


 عید مبعث مبارک.   *****

  • حمید توانا


قرار بود چهل روز در حرا باشد

و از تمامی خلق خدا جدا باشد


قرار بود که او باشد و خدا باشد

خدا معلم و شاگرد، مصطفی باشد


کسی اجازه ندارد به این حریم آید

به غیر یک نفر آن هم که مرتضی باشد


خدا به غیر نبی معتکف نمی خواهد

مقام هر کسی این نیست با خدا باشد


همان که کل بشر ریزه خوار خادم اوست

همان که خاک درش مُهر انبیا باشد


همان که فاطمه اش افتخار قرآن است

کسی ندیده، چنین دختری کجا باشد


تمام حاجت این عبد رو سیاه این است

چنین شبی حرم مشهد الرضا باشد


برات نوکریش را ابالحسن بدهد

کبوترانه شب جمعه کربلا باشد


بیا و عیدی من را بده به چشم ترم

بگیر دست مرا و به کربلا ببرم

  • حمید توانا


من نه عاشق بودم


و نه محتاج نگاهی که بِلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب


که به صد عشق و هوس می ارزید 


من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت


گر چه در حسرت گندم پوسید


من خودم بودم هر پنجره ای


که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود


و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود


من نه عاشق بودم


و نه دلداده به گیسوی بلند


و نه آلوده به افکار پلید


من به دنبال نگاهی بودم


که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید



آرزویم این بود


دور اما چه قشنگ


که روم تا در دروازه نور


تا شوم چیره به شفافی صبح


به خودم می گفتم


تا دم پنجره ها راهی نیست


من نمی دانستم


که چه جرمی دارد


دستهایی که تهی ست


و چرا بوب تعفن دارد


گل پیری که به گلخانه نَرست


روزگاریست غریب


تازگی می گویند


که چه عیبی دارد


که سگی چاق رَود لای برنج


من چه خوشبین بودم


همه اش رؤیا بود


و خدا می داند


سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود



جبران خلیل جبران

  • حمید توانا

مرا به خاطر بسپار:

۲۵
ارديبهشت

به وقت نرگس های زرد 


(که می دانند هدف از زیستن بالیدن است)


چگونه را به خاطر بسپار،


 (چرا را فراموش کن)


به وقت یاسمن ها که ادعا می کنند


هدف از بیدار شدن رویا دیدن است


چنین را به خاطر بسپار


 (انگار را فراموش کن)


به وقت گل های سرخ 


(که ما را اکنون و اینجا با بهشت شگفت زده می کنند)


آری را به خاطر بسپار،


 (اگر را فراموش کن)


به وقت همه چیز های دلپذیر


که از دسترس درک ما دورند


جستجو را به خاطر بسپار


 (یافتن را فراموش کن)


و در راز زیستن


به وقتی که زمان ما را از قید زمان می رهاند


مرا به خاطر بسپار،


 (مرا فراموش کن).

  • حمید توانا

با غمِ تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام

با خودم یک خلوتِ جانانه برپاکرده ام...


آخرش یک شب گلوی بغض را خواهم گرفت

من که هر شب گریه هایم را تماشا کرده ام...


گفته بودم بی تو میمیرم خدایی راست بود

چند وقتی هست هی امروز و فردا کرده ام..


شعر بی چشمانِ تو در ذهن من خشکیده است

این غزل را توی شالیزار پیدا کرده ام...


من حواسم نیست از روزی که رفتی چند بار

چند بار این دردِ سرکش را مداوا کرده ام....


ادعایِ بی خیالی پیش این عاشق نکن

من خودم یک عمر از این ادعاها کرده ام...


قول دادم این اواخر پاک باشم از دروغ

"دوستت دارم " ولی هر بار حاشا کرده ام...

  • حمید توانا